بکتاش پتو را رویش انداخت و گفت:
- عزیزم من میرم سر زمینها، اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن.
اِبرو جوابی نداد. میخواست بخوابد، اگر حرفی میزد خوابش میپرید. بوسهای روی موهایش زده شد و سپس صدای بسته شدن در اتاق به او فهماند که تنهاست.
***
سرش پایین و دستانش داخل جیبهای پالتویش فرو رفته بود. یک لحظه از خیسی روی پیشانیش متعجب سرش را بالا آورد و به آسمان نگریست، بیشتر سفید بود تا آبی. دوباره احساس خیسی کرد؛ اما این دفعه روی بینیش. کجخندی زد و دوباره گام برداشت. این پاییز نه تنها سارق خوشبختیش بود بلکه زمستان را هم دزدیده بود، هر چند آذر داشت تمام میشد؛ ولی توقع نداشت به این زودی برف ببارد.
نفسش را رها کرد. امروز زیادی سرد بود و با هر بازدمش بخاری از دهانش خارج میشد. سنگ فرش را دنبال کرد تا به نیمکت رسید. در این سرما افراد زیادی در پارک نبودند و با آسودگی میتوانست قدم بزند.
بی اینکه دستانش را بیرون بیاورد، تکیهاش را به پشتی نیمکت داد و چشم بسته رو به آسمان شد. سرعت بارش اندکی بیشتر شده بود و این به او آرامش میداد. یک لحظه با حس عطری چشمانش را باز کرد. سرش را به سمت راست چرخاند که چشمش به پسری جوان خورد، گستاخ و پررو کنارش جای گرفته بود.
- مزاحم نیستم؟
زینب نگاه از او گرفت و با دوباره بستن چشمانش لب زد.
- نه.
- داره برف میباره، فکر کنم زمستون سردی تو راه باشه.
با او موافق بود؛ اما قصد نداشت هم صحبتش باشد، خیلی وقت بود که با سکوت خو گرفته بود.
- میکِشی؟
زینب نگاهش کرد، سیگاری دستش بود. از تردیدش پسر جوان با کنایه گفت:
- نترس، معتاد نمیشی.
زینب از اینکه ضعیف جلوه داده شد، اخم محوی کرد و سیگار را گرفت. با گستاخی گفت:
- فندک داری؟
- هه دم شما گرم دیگه، بله دارم.
هنگامی که سر سیگارش روشن شد، عطری دیگر به مشام زینب خورد. از بچهگی این بو را دوست داشت. نفس عمیقی کشید و خواست سیگار را میان لـ*ـبهایش برد تا برای اولین بار پکی به آن بزند که ناگهان منصرف شد.
《با چهرهای عبوس گفت:
- فقط یک باره، اینقدر پیرمرد نباش دیگه، یک کم به روز باش بابا.
بولوت با اخم گفت:
- هوم به روز بودن یعنی کشیدن این؟
و به سیگار دستش اشاره کرد. زینب کلافه از این گیر دادنهایش نفسش را پر فشار از دهان خارج کرد و سرش را با تاسف تکان داد.
این سیگار را از هم کلاسیش اسما گرفته بود و قصد داشت یک تجربه جدید داشته باشد؛ ولی میدانست با مخالفتهای بقیه مواجه میشود، از این رو در اتاقش نماند تا بو گیرد. مثلاً مخفیانه آمده بود در پشت درختها کمی دود بازی کند که بولوت پیام بازرگانیش شد.
- بولوت بدش.
- نچ برو داخل.
- نمیرم، به تو چه ربطی داره؟ بدش ببینم.
و دستش را به سمتش دراز کرد تا سیگار را پس گیرد؛ ولی بولوت دستش را کنار کشید. زینب عصبی نگاهش کرد.
- عه!
- کوفت! وقتی میگم نه، یعنی نه. عصبیم نکن.》
با یادآوری چند سال قبل کجخندی زد و با بیخیالی سیگار را در سطل زباله که کنارش قرار داشت، پرت کرد سپس زیر نگاه متعجب آن غریبه از کنارش گذشت.
اعتراف میکرد که دلتنگش شده، دلتنگ اویی که روزی برادرش بود و حال... اینک نمیدانست چه احساسی نسبت به او دارد؛ ولی دلتنگش بود.
مطمئن بود در این مدت صورتش از سرما سرخ شده، به همین خاطر بهتر دید به عمارت برگردد.
در را به عقب هل داد و با گامهایی سریع از حیاط گذشت. وارد سالن شد، گرمای داخل حس خوبی به او داد که نفسش را رها کرد. پالتویش را از تن بیرون کشید و از جالباسی کمد نزدیک در آویزان کرد.
به محض خروجش از راهرو چشمش به هازل افتاد، از دیدنش جا خورده بود و با اخمی که ناشی از حیرتش بود، خیرهاش ماند.
اِبرو متوجهاش شد و گفت:
- اومدی؟
زینب به خود آمد و با قیافهای جدی لب زد.
- اوهوم سلام.
هازل از گوشه چشم نگاهش کرد، همین که دانست اوست، پشت چشم نازک کرد و هیچ نگفت. زینب دوباره به هازل نگریست، با غرور نشسته بود و از قیافه عبوسش میشد حدس زد که در حال بحث بودند.
خطاب به اِبرو گفت:
- من میرم بالا.
اِبرو: میشه قبلش به عزیزه بگی بیاد؟
زینب سرش را به تایید تکان داد و سالن را به قصد آشپزخانه ترک کرد. از دیدن عزیزه و پمبه که مشغول درست کردن شام بودند، متعجب گفت:
- دارین شام درست میکنین؟!
عزیزه از اجاق گاز فاصله گرفت و تکههای گوشت را از پمبه که پشت میز نشسته بود، گرفت. در جوابش گفت:
- بله.
- یک کم زود نیست؟
پمبه نیم نگاهی به چهارچوب آشپزخانه انداخت، هنگامی که متوجه شد کسی نیست، آرام لب زد.
- اِبرو خانوم خونوادهاش رو دعوت کرده.
زینب با حیرت گفت:
- چی؟!
پمبه: راستش خودمون هم تعجب کردیم.
عزیزه در بحثشان شریک شد.
- خب بنده خدا حق داره، تا کی باید منتظر باشه؟ باید خودش یک کاری بکنه دیگه.
زینب ابروهایش را بالا داد. برای چنین مهمانی آماده نبود، هنوز سختش بود مقابل مهمت و هازل قرار بگیرد.
عزیزه: دخترم کاری داشتی که اومدی؟
زینب به خود آمد و گفت:
- هان؟ عا اِبرو کارت داشت.
سپس از آشپزخانه فاصله گرفت. بدون اینکه کوچکترین مکثی کند، به سمت پلهها رفت، یک لحظه هم نمیتوانست هازل را تحمل کند. در عجب تصمیم ناگهانی اِبرو بود، حداقل باید او را در جریان میگذاشت، لابد آخرین نفری بود که از این دعوتی با خبر شده. با این فکر اخم درهم کشید و به قدمهایش سرعت بخشید.
اِبرو از برخورد سرد مادرش با زینب خجالت زده بود؛ ولی کاری از عهدهاش برنمیآمد، همین که توانست او را به عمارت بکشاند، از نظرش کار شاقی بود.
هازل: عجب مهمونداری! من رو کشوندی اینجا تا این بی احترامیها رو بخرم؟
- مامان توقع داری بیاد ور دلت؟ مثل اینکه یادت رفته باهاش چه رفتاری داشتین.
هازل پوزخندی زد و روی مبل جابهجا شد، گفت:
- اون با اون سنش فهمید چهطور باید رفتار کنه؛ ولی تو نچ نچ نچ بی ننگی دیگه.
- دارم حالت تهوع میگیرم، بس کن.
هازل اخم درهم کشید و سکوت کرد. اِبرو از روی مبل بلند شد تا با بکتاش تماس گیرد و هم اینکه اندکی از فضای سنگینشان دور شود.
خود را به سمت دیگر سالن رساند. سالن به قدری بزرگ بود که نتواند از این فاصله مادرش را ببیند.
- جانم؟
- کجایی؟
- باید کجا باشم؟
- پوف بکتاش زودتر کارت رو تموم کن، من نمیتونم تنهایی همه چی رو سامون بدم.
- عزیزم فکر میکنی من بیام اوضاع بهتر میشه؟
کلافه گفت:
- نکنه میخوای امشب نیای؟
بکتاش تکخندی زد و جواب داد.
- جرئتش رو دارم یا تنم میخاره؟
- بکتاش حوصله ندارم.
- باشه باشه، کارها رو که تموم کردم خودم رو میرسونم.
بی حوصله با اخمهایی پیوند خورده لب زد.
- باشه، خداحافظ.
- میبینمت.
چند نفس عمیق کشید تا از فشارش کاسته شود، او باید آرامتر از هر لحظه میبود. برایشان خبر مهمی داشت، خبری که میدانست تحول ایجاد میکند بلکه هم همه چیز خوب شد.
سر جایش مقابل هازل نشست و لب زد.
- معذرت، کار داشتم.
- ... .
- مامان!
- چیه؟
- از اِنگین خبری نداری؟
- هر چی تو خبردارشی من هم با خبرم.
- ای بابا این پسر هم معلوم نیست کجا گذاشته رفته... نگرانشم.
- ... .
- بابا کی میاد؟
هازل با همان قیافه گرفتهاش جواب داد.
- فکر نکنم بیاد.
- یعنی چی؟!
- اِبرو چشمهات رو باز کن.
اِبرو نفسش را پر فشار از دهان خارج کرد. مگر این افراد میگذاشتند آرام باشد؟
- باید بیاد.
- هوم باشه، اگه میتونی وادارش کن. تو هم به همون رفتی دیگه، فقط من نمیدونم چه گناهی مرتکب شدم که گیر شماها افتادم.
- مامان!
هازل با خشم روی گرفت که گفت:
- میذاری یک بار آروم باشیم؟
- اشتباه کردم که اومدم.
از غروب هم گذشته بود، دیگر بایستی پدرش و بکتاش میآمدند. سفارشاتش را به خدمه کرد و از آشپزخانه خارج شد، نباید هیچ کم و کسری میبود. درِ سالن به صدا درآمد که حدس زد بکتاش باشد. مستقیم به طرف راهرو رفت. هازل کمی خسته شده بود و در اتاق مهمان مشغول استراحت بود.
بکتاش در حال بیرون آوردن کتش بود که گفت:
- چرا اینقدر دیر کردی؟
- سلام. دیر شد دیگه، بیا فعلاً اینها رو بگیر.
اِبرو به سمتش رفت و بستههای خرید را از او گرفت. بکتاش با احتیاط پرسید.
- پدرت هم اومده؟
اِبرو سرش را به معنای نفی تکان داد. بکتاش دوباره لب باز کرد.
- هنوز دلیل این دعوتی رو نمیفهمم.
- به موقعش همهتون متوجه میشین.
- امیدوارم فقط بحثی پیش نیاد.
اِبرو پوزخندی زد و همانطور که پشت به او میشد تا به آشپزخانه برود، گفت:
- مگه میشه؟
بستهها را به پمبه سپرد و به اتاق مهمان رفت تا هازل را بیدار کند. با اینکه ادعا داشت در این عمارت حتی نمیتواند نفس راحتی بکشد؛ ولی ساعتی میشد که خوابیده بود.
- مامان مساعدی؟
از سکوتش متوجه شد هنوز خواب است پس به آرامی دستگیره را کشید و وارد شد، چراغ را روشن نکرد چون ممکن بود هازل را معذب کند.
- مامان!
از بازو تکانش داد.
- مامان بیدار شو.
هازل خواب آلود چشمانش را باز کرد و لـ*ـب زد.
- بابات اومد؟
- نه، بکتاش اومده.
هازل اخم درهم کشید و نشست.
- چشمم روشن.
- اوف مامان!
هازل با چشم غره سرش را به معنای (چیه؟) تکان داد که اِبرو عاصی شده روی تخت نشست و گفت:
- قرار نبود اینقدر تلخ باشیها.
- من فقط به خاطر خودت اومدم تا نگن بی پشت و پناهی وگرنه عارم میاد با اون... .
اِبرو به میان حرفش پرید.
- بس کن.
از روی تخت بلند شد و به سمت در رفت، گفت:
- الآنها بابا هم باید بیاد، بهتره بیای بیرون.
از اتاق که خارج شد، چشمش به بکتاش خورد، کمی مضطرب به نظر میرسید. نفسی کشید و نزدیکش شد.
- نگرانی؟
بکتاش که یک دستش را به کمر زده و با دیگری موهایش را به عقب رانده بود، از حرفش بیخیال قدم زدن شد و گفت:
- چی؟ نه.
اِبرو دستش را روی ساعدش گذاشت و گفت:
- میدونم ممکنه تلخ بگن؛ ولی قول میدم امشب نصف راه رو بیوفتیم جلو، خب؟
بکتاش مشکوک نگاهش کرد و پرسید.
- چی توی سرته؟
اِبرو نگاهش را از او گرفت، نمیخواست چشمانش او را فاش کند. راز را بایستی تا چند ساعت دیگر مخفی نگه میداشت، این غافلگیری را برای همگی میخواست، همانطور که خودش از فهمیدنش شوکه شده بود.
- بعداً میفهمی.
صدای دنیز توجهشان را جلب کرد.
- اومدن؟
اِبرو در عوض جوابش گفت:
- بالاخره اومدی؟
دنیز با خستگی گفت:
- اوف نگو اِبرو که کلافهام کردن، این معلم خصوصی بودن هم بد مکافاتیه.
بکتاش خطاب به دنیز گفت:
- فعلاً برو آماده شو، مادرش اومده.
دنیز ابروهایش بالا پرید؛ ولی حرفی نزد. در نهایت برایشان سری تکان داد و از سالن خارج شد.
اِبرو با نگرانی لب زد.
- بابا داره دیر میکنهها.
هازل: گفتم که... نمیاد.
اِبرو به عقب برگشت، هازل؛ اما با اخمهایی درهم از کنارشان عبور کرد و روی مبلی در آن نزدیکی نشست. اِبرو نگاه درماندهاش را به بکتاش دوخت که او نیز در جواب تنها نگاهش کرد.
اِبرو با هزار علامت چشم و ابرو به هازل اشاره کرد تلخ نگوید و به احترامش هم که شده آرام باشد؛ اما هازل فقط توانست سکوت کند؛ ولی چه سکوتی؟ نگاهش خودِ زهر بود.
عجب جمعی! همگی حضور داشتند الا پدرش. فضای سرد و سنگینی برپا بود و کسی توان کنار زدنش را نداشت. ساعت حدوداً ده بود و چشم انتظار مقابل بقیه سالن را لگد میکرد.
هازل پوزخند محوی زد و گفت:
- دختر بیا بشین، اون مرد رو من میشناسم، محاله پا بذاره اینجا. (آرامتر و خشن) من بی ننگم که اومدم.
زینب از حرفش اخم درهم کشید. ظاهراً قرار نبود این زن عاقل شود، سرش را با تاسف تکان داد و از روی مبل بلند شد. نزدیک اِبرو ایستاد و با لحنی آرام لب زد.
- زن داداش بیا بشین، مهمت خان اگه بخواد بیاد، میاد.
اِبرو نگاه گذرایی به بقیه انداخت. میدانست که پدرش میآید، هر چه باشد خودش را به میان کشیده بود، محال بود پدری روی دخترش را زمین زند.
زمزمه کرد.
- میاد.
دقایقی گذشت. همچنان در انتظار اصرار داشت و قدم میزد. نمیتوانست گوشهای بنشیند و نظارهگر باشد، لااقل با قدم زدن کمی استرسش میخوابید، هر چند نیش و طعنههای هازل نا آرامش میکرد.
- مهمت خان اومدن.
از صدای پمبه همگی به سمتش چرخیدند. هازل با حیرت نگاه از پمبه گرفت و به اِبرو چشم دوخت، اِبرو؛ اما به زدن لبخندی بسنده کرد. به پدرش باور داشت، میدانست اگر عالم و آدم به او پشت کنند، حداقل او رهایش نمیکند، اجازه نمیدهد پایش لیز بخورد و در استخر بیوفتد.
بکتاش از روی مبل بلند شد و گفت:
- خب راهنماییشون کن.
سپس پس از نیم نگاهی که حواله اِبرو کرد، به سمت راهرو رفت.
اِبرو هیجان داشت. بکتاش با بهانه و بی بهانه نزدیکش میشد تا آرامش کند، با اینکه خودش هم بی تشویش نبود.
ذرهای از سالاد را داخل دهانش گذاشت و به عقب چرخید، چشم در چشمان بکتاش لب زد.
- چرا اومدی اینجا؟
- تو چرا هی خودت رو میکشونی اینجا؟ من نمیتونم نگاههای پدر و مادرت رو تحمل کنم.
اِبرو تکخندی زد؛ ولی سریع با دست جلوی دهانش را گرفت. به او حق میداد، در واقع خودش هم از ترس و بی حرفی مدام به آشپزخانه پناه میآورد و به ظاهر روی غذاها نظارت داشت.
او را به سمت خروجی هل داد و هم زمان گفت:
- خیلی خب بهتره بریم، دنیز بیچاره که نمیتون... .
ناگهان از حضور دنیز حرفش نیمه تمام ماند.
دنیز: کجایین شما دو تا؟
اِبرو از حرصش خندهاش گرفت و گفت:
- داشتیم میاومدیم.
دنیز: زینب که خودش رو مهمون رفیقش کرد، شما دو تا هم که هی اینجا تلپین. ناراحت نشی زن داداشها؛ ولی من نمیتونم تنهایی کنارشون باشم که.
اِبرو لبهایش را به درون دهانش کشید و گفت:
- باشه.
بکتاش: بهتره بریم، بده همه اومدیم اینجا.
دنیز: شماها برین، من یک کم آب بخورم، میام.
اِبرو همراه بکتاش وارد پذیرایی شد. هازل که در حال پچ پچ کردن بود، از حضورشان حرفش را نیمه تمام گذاشت و اخم درهم کشید. مهمت خیره به روبهرو لب زد.
- مثل اینکه مزاحمیم.
اِبرو لب گزید؛ ولی بلافاصله لبخند مصنوعی زد و گفت:
- عه بابا جون!
مهمت حرفی نزد که اِبرو با درنگ گفت:
- شام آمادهست، بفرمایین.
هازل با قیافهای گرفته نیم نگاهی به مهمت کرد و ایستاد. مهمت نیز در سکوت از روی مبل بلند شد و با سینهای جلو خزیده با غرور گام برداشت.
هنگامی که دور میز جمع شدند، جای خالی شخصی اِبرو را آزار داد. دلتنگیش برای اِنگین بیش از پیش آزارش میداد؛ ولی بایستی امشب را از نظام هستی جدا میکرد، این ساعات متبرک و خاص بودند.
صدای قاشق چنگال آرام شنیده میشد. متوجه بی میلی بقیه شده بود، خودش هم چندان اشتهایی برای خوردن نداشت. بهتر دید هم اینک بحث را باز کند.
- راستش گفتم امشب دور هم جمع شیم تا... تا یک چیزی بهتون بگم.
از نگاههای منتظرشان نفس عمیقی کشید و به بکتاش چشم دوخت، او نیز سوالی و منتظر نگاهش میکرد.
- ازتون میخوام هر چیزی که تا الآن پیش اومده رو فراموش کنین، وجه قشنگی نداره که بخوایم بهشون فکر کنیم.
هازل: ولی تو یک چیز دیگهای به من گفتی.
- بله؛ ولی برای دونستن خبری که میخوام بهتون بدم باید کینهها دور ریخته شه.
بکتاش که کنارش جای داشت، آرام صدایش زد. اِبرو گفت:
- من امروز متوجه شدم که... .
دوباره نگاهش را بین همگی چرخاند، این بار حتی مهمت هم نگاهش میکرد.
- من حاملهام!
انگار ثانیهها نیز از بهت ایستاده بودند. پس از مکثی هازل مبهوت لب زد.
- چی؟!
اِبرو جوابی نداد و سر به زیر شد، کمی شرمش گرفته بود.
دنیز: زن داداش!
اِبرو زیر چشمی نگاهش کرد و دوباره به رانهایش چشم دوخت. بکتاش با اخمی که ناشی از حیرتش بود، گفت:
- اِبرو چی داری میگی؟
اِبرو؛ اما بی توجه به سوالش لب زد.
- باید این اتفاق زودتر میافتاد؛ اما به خاطر یک سری کینه پوچ و بی معنی لحظههای زیادی رو از دست دادیم؛ ولی نمیخوام از حالا به بعد حتی ثانیهاش رو هم از دست بدم.
از سکوتشان خطاب به پدر و مادرش لب زد.
- مامان، بابا لطفاً همین امشب همه چی رو تموم کنین، خودتون خسته نشدین از این وضعیت؟
سکوتشان هیجانش را بیشتر میکرد. از زیر میز دست بکتاش را گرفت تا بلکه از تشویش درونش کاسته شود. با تماس دستهایشان بکتاش سرش را به سمتش چرخاند، اِبرو تنها توانست لبخندی کوچک نثارش کند؛ ولی اخم بکتاش همچنان زینت چهرهاش بود. به او حق میداد اگر گیج و سرگشته باشد، خبر سبکی که نبود؛ اما تنها راه ممکنی که به ذهنش میرسید، همین بود، گویا به او الهام شده بود که این بچه پا قدم مبارکی دارد شاید به واسطه همین طفل کینهها از میان برداشته میشد.
هازل به مهمت چشم دوخت در واقع خودش عاجز از این بود که بتواند واکنشی نشان دهد، مهمت؛ اما با اخمهایی که سخت درهم تنیده شده بود، افق را وجه بهتری برای دید زدن میدید. سکوت و خاموشی همچنان سالن را با زبان سیاهش لیس میزد، اِبرو ناچاراً خودش دوباره آن مهمان ناخوانده را از جمعشان دور کرد.
لب بالاییش را به دندان گرفت و با دودلی گفت:
ـ میدونم که نباید اینجوری این خبر رو بهتون میدادم؛ اما... .
سکوت کرد، ظاهراً حروف به انتها رسیده بودند که کلمه خاصی برای جاری شدن یافت نمیشد.
هازل خم شد تا از داخل پارچ برای خودش مقداری دوغ بریزد که اِبرو فوراً از روی صندلی به حالت نیم خیز بلند شد و خواست پارچ را به سمتش بگیرد که هازل چپ چپی نثارش کرد و با کنایه گفت:
ـ کش بیا، خیلی هم برات خوبه!
اِبرو لبهایش را به درون دهانش کشید و روی صندلی نشست که بکتاش بلافاصله به خودش آمد و برای هازل لیوان دوغی خالی کرد، هازل با حالی پریشان چند جرعهای دوغ نوشید تا بلکه کمی حالش میزان شود. مهمت همچنان نگاه گرفته بود و از قیافه جدیش مشخص نبود به چه چیزی فکر میکند. مدتی بعد از پشت میز بلند شد و همانطور که پشت به آنها به سمت خروجی سالن میرفت، لب زد.
ـ بکتاش!
اِبرو با نگرانی به بکتاش نگریست که بکتاش نیز نگاه گیج و آشفتهاش را نثارش کرد، با درنگ از روی صندلی بلند شد و آنها را ترک کرد. عزیزه که برای پذیرایی بیشتر به سالن آمده بود، از دیدن جمع متفرق شده آنها جا خورد. هازل با فشار به میز، صندلیش را به عقب کشاند و او نیز به سمتی رفت، اِبرو سرش را با تاسف تکان داد و برای حرف زدن با هازل به دنبالش گام برداشت. عزیزه با نگاهش اِبرو را دنبال کرد و پس از رفتنش رو به دنیز که مات و مبهوت سکوت کرده بود، گفت:
ـ خانوم چی شد؟ نکنه دوباره بحثشون شد؟
دنیز توجهای به لحن نگرانش نکرد و با گذاشتن آرنجش به روی میز موهایش را به عقب شانه زد و چنگش را میان موهایش نگه داشت.
اِبرو با قیافهای که کلافگی از آن آویزان بود، زمزمه کرد.
ـ مامان!
از سکوتش نفسش را فوت مانند آزاد کرد. هازل همچنان در فکر بود، افکاری که هر لحظه او را بیشتر آشفته و سردرگم میکردند. دخترش باردار بود؟ آن هم از کسی که هیچ گونه نمیتوانست مردانگیش را باور کند؟
بدون اینکه نگاهی حوالهاش کند، به حرف آمد.
ـ اسب رو میشه به زور به لب چشمه برد؛ اما نمیتونی وادارش کنی تا آب بخوره.
پس از گفتن این حرف آهی کشید و با یک دست سرش را گرفت. اِبرو گفت:
ـ بارها گفتم، باز هم میگم. من این ضرب المثل رو که پسر تقاص کار پدرش رو پس میده، اصلاً قبول ندارم.
هازل حرف نزد، خبری که شنیده بود به راستی قدرت این را داشت تا فشارش را بالا ببرد و سر درد بگیرد. اِبرو پس از مکثی دست هازل را گرفت و به صورت نوازشوار روی شکمش کشید، آرام همراه با لبخندی گفت:
ـ بچه منه! میتونی درکم کنی که چه احساسی دارم، نه؟
چشمانش اشک بسته بود، با بغض ادامه داد.
ـ به جون همین بچه قسم که من خوشبختم، تنها نگرانی من تو و بابایی.
هازل نیز بغض کرده بود، دخترش داشت مادر میشد، کسی که خیال میکرد همین دیروز راه رفتن را یاد گرفته و بقیه برای تشویقش دست میزدند. با قطره اشکی که بی اجازه فرود آمد، به سمتش خم شد و زیر گوشش نجوا کرد.
ـ آخه چرا باید اینجوری میشد؟
اِبرو نیز دستانش را به دور شانههایش حلقه کرد و اجازه داد این آغوش جفتشان را آرام کند. با شنیدن صدای قدمهای بکتاش و پدرش از هازل فاصله گرفت و با کنجکاوی نخست به مهمت سپس به بکتاش چشم دوخت، حتی با وجود چهرههای خنثایشان هم میتوانست برق شادی را در چشمان بکتاش ببیند. به آرامی از روی مبل بلند شد و با پدرش چشم در چشم شد. میدانست دلیل خلوتش با بکتاش چه بوده، هر چه باشد پدر بود و باید خط و نشانش را میکشید دیگر. لحظهای تصور کرد آیا بکتاش نیز همچو پدرش این چنین سخت پشت فرزندش میایستد؟
مهمت تماس نگاهشان را قطع کرد و بی هیچ حرفی به سمت خروجی رفت، اِبرو با نگرانی خواست به دنبالش برود که هازل آرام لب زد.
ـ فعلاً تنهاش بذار... باهاش حرف میزنم.
اِبرو نفسش را رها کرد و با قیافهای درمانده به هازل نگریست که آرام داشت به سمت در خروجی گام برمیداشت. رفتنشان با یک خداحافظی سرد صورت گرفت، اِبرو پس از بستن در با نگاههای منتظر و بسی حیرت زده بقیه مواجه شد؛ اما کسی همچو آن مردی که در سکوت خیرهاش بود، برایش اهمیت نداشت.
پمبه با شوق و بغضی که چشمانش را اشکین کرده بود، گفت:
ـ خانوم جان تبریک میگم، نور رو به این عمارت آوردین.
پشت سرش عزیزه به حرف آمد.
ـ تبریک میگم آقا، تبریک میگم خانوم. از همین الآن مشخصه که این بچه خیلی خوش قدمه.
ـ اِبرو!
اِبرو از زمزمه لرزان و بغض آلود دنیز نگاهش را از بکتاش که هنوز خیرهاش بود، برداشت، همان لحظه در آغوش دنیز فرو رفت؛ ولی فقط توانست با سستی دستانش را اندکی بالا بیاورد و کمر باریک او را در دست گیرد. نگاهش دوباره روانه آن مرد بی قرار شد، جفتشان محتاج یک خلوت بودند. بکتاش در سکوت راه پلهها را در پیش گرفت، همین حرکتش کافی بود تا بقیه رهایشان کنند. اِبرو با درنگ از پلهها بالا رفت، هر چهقدر که به اتاقشان نزدیکتر میشد، بغضش ظاهراً جانی دوباره میگرفت.
در نیمه باز بود، آرام آن را به جلو هل داد و وارد شد. بکتاش پشت به او به میز آرایشی تکیه زده بود، هنگامی که متوجه حضورش شد، به سمتش چرخید. اِبرو از دیدنش دیگر نتوانست حفظ ظاهر کند، چشمان مردش گریان بود، او برای چه نبارد؟ میبارید، همچو ابر پاییز زده میبارید. بکتاش گویا توان حرف زدن از او سلب شده بود، نمیتوانست چیزی بگوید تا وسعت احساسش را نشان دهد. احساسات آبی رنگ را تنها باید حس کرد، نه گفتنی بودند و نه شنیدنی. بکتاش اِبرو را به سمت خود کشید و با نفس عمیقی ریههایش را پر کرد. گویا برای اولین بار بود که ریههایش از نفسهایش سرد میشدند، دیگر نه سوختنی بود و نه آه جانسوزی، نفسی بود پر از حس زندگی، طراوت، عشق، خواستن!
زمستان همانطور که بی خبر آمده بود، بی خبر هم زمین خوابیده را رها کرد. در این میان اِبرو به همراه بکتاش به بیمارستانی که روزی با هویتی دروغین در آن مشغول به کار بود، رفت تا این موضوع نا تمام را نیز تمام کند. بماند که بقیه چندقدر از دیدن او و خبری که به همراه داشت شوکه شده بودند به ویژه اسمایی که بعد از پایان هق هقهایش با سوالهای نا تمامش قصد رسوخ به زندگیش را داشت؛ ولی او سوگند خورده بود دیگر هرگز به گذشته نرود، دیروزش هدیه خوبی برایش نداشت. بکتاش دیگر اجازه نداد بیشتر از این جلو برود و خودش کارهای لازم برای انتقالش را به اتمام رساند. اِبرو با اصرار توانست بکتاش را راضی کند تا به دیدن ریحان برود؛ اما هنگامی که به آن خانه قدیمی رفتند، خبری از ریحان نبود حتی همسایهها هم از او بی خبر بودند. ظاهراً بایستی دفتر این بخش را هم در خاطرش میبست، با اینکه سختش بود این روستای کوچک؛ ولی دوست داشتنی را از یاد ببرد و در متروکه وجودش دفن کند.
گویا همه به اینکه فرزند اِبرو و بکتاش پا قدم متبرکی داشته باور داشتند. با گذشت هفتهها و ماهها حرکت برای اِبرو سخت شده بود، به راحتی نمیتوانست نفس بکشد و هازل نیز برای پرستاری از این عزیز کرده بیشتر اوقات در کنارش بود. با اینکه رفتارش با میرها چندان گرم و دوستانه نبود؛ ولی همچو گذشته نگاهش از خشم لبریز نبود. با نزدیک شدن به زمان زایمان هیجان و اضطراب اِبرو نیز بیشتر میشد، به گونهای که گاهی اوقات از اِنگینی که هنوز از او خبری نبود، فراموش میکرد.
زینب با هیجان سالن را به قصد حیاط ترک کرد تا مطمئن شود همه چیز خوب پیش میرود؛ اما کاملاً به حیاط نرسیده بود که از دیدن شخص مقابلش جا خورد. برای چه بغض کرد؟ چرا چیزی نگفت؟ مگر دلتنگ نبود؟ بولوت؛ اما با نگاهی شیفته در حالی که لبخند کوچکی کنج لبش جا خوش کرده بود، لب زد.
ـ سلام.
زینب باز هم عاجز از انجام حرکتی بود، چند ماه میشد که او را ندیده بود؟ با حضور ناگهانی دنیز تماس چشمانشان قطع شد. دنیز با حیرت رو به بولوت گفت:
ـ بولوت! کی اومدی؟
پیش از اینکه بولوت حرفی بزند، زینب فوراً آنها را ترک کرد، ضربانش به شدت بالا رفته بود. دنیز با نگاه سوالی و متحیرش زینب را دنبال کرد. بولوت با اکراه چشم از زینب گرفت و با لبخندی ساختگی گفت:
ـ خیلی عوض شدی.
دنیز به موهای کوتاه شدهاش که تنها گردنش را میپوشاند و رنگ طبیعی سیاهشان پوست سفیدش را چشم نواز کرده بود، دست کشید و با لبخند گفت:
ـ خواستم یک تحولی بشه.
بولوت نگاهی به داخل سالن که زیاد قابل دید نبود، انداخت و گفت:
ـ امیدوارم دیر نکرده باشم.
بلافاصله پمبه هلک کنان طول حیاط را طی کرد و خطاب به آن دو گفت:
ـ اومدن!
بولوت به سمت پمبه که پشت سرش قرار داشت، چرخید. دنیز لبخندی زد و در جواب بولوت گفت:
ـ سر موقع!
با گفتن این حرف به حیاط رفت تا از بکتاش و اِبرویی که تازه از بیمارستان مرخص شده بود، استقبال کند، برای دیدن برادر زادهاش زیادی مشتاق بود.
زینب علی رغم میلش خود را در میان انبوه جمعیتی که به سمت حیاط یورش آورده بودند، پنهان داشت تا مجبور نشود با بولوت چشم در چشم شود. خواه و ناخواه از او فراری بود، در حالی که برای دیدنش زیادی بی قرار شده بود، اینک خود را درک نمیکرد. بکتاش و اِبرو همچو تازه داماد و عروسها در میان شلوغی وارد خانه شدند. اِبرو با اینکه نمیتوانست به راحتی گام بردارد؛ ولی راضی به حمل نکردن پسرکش نمیشد.
هازل که قطرات اشک صورتش را خیس کرده بود، با حساسیت و احتیاط بچه را از اِبرو گرفت. هنوز اسمی برایش انتخاب نشده بود و او برایش اسامی ردیف کرده بود، هرگز در خیالش هم نمیگنجید داشتن نوه اینگونه به او حس سرزندگی بدهد. بکتاش دستش همچنان پشت کمر اِبرو بود و او را به سمت مهمت خان هدایت میکرد، جفتشان بوسهای روی دست مهمت نشاندند و مهمت تنها به نگاه مغرورش بسنده کرد. اِبرو با وجود دردی که داشت، به سختی روی صندلی جای گرفت، دنیز فوراً در کنارش نشست و به هازل که زیر لبی قربان صدقه نوزاد میرفت، چشم دوخت، برای به آغوش کشیدن آن طفل بی قرار بود. بکتاش حین خوشآمدگویی به مهمانان چشمش به بولوت افتاد، لبخندی به چشمانش پاشید و با برداشتن چند قدم مقابلش قرار گرفت. بولوت به آرامی لب زد.
ـ قدم نو رسیده مبارک داداش.
بکتاش نهایت شوقش را با آغوش محکمش نشانش داد و زیر گوشش لب زد.
ـ خوش برگشتی.
بولوت نیز حلقه دستانش را تنگتر کرد. تنها یک رفیق میتوانست درد رفیق را درک کند، حال که دیگر قرار بر گذاشتن زخمی نبود، تنها یک رفیق لبخند رفیق را میفهمید.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳