بخت سوخته : ۳۰

نویسنده: Albatross

بکتاش با همان حال وخیمش نگاهش کرد، گویا قرار بود پس از مرگش دوباره به دنیای سیاهش برگردد، می‌خواست در آخرین لحظات هم چشمانش را از دیدنش مقدس کند.

اِبرو که پی به حالش برده بود، دستش را روی شانه‌اش گذاشت و عجول گفت:

- نفس بکش، نفس بکش.

رنگ بکتاش لحظه به لحظه سرخ‌تر میشد؛ اما لحظه‌ای هم نمی‌توانست پلک بزند، هر آن امکان داشت بیدار شود، نمی‌خواست این رخ را از دست بدهد.

حاله اشک صفحه چشمانش را پوشید، دستش را به سختی بالا آورد و با همان صدای خاموشش برای باری دیگر او را صدا زد؛ اما تنها لب‌هایش تکان خورد. قبل از این‌که بتواند او را لمس کند، کشیده‌ای سرش را کج کرد،

بالاخره خنک‌های اکسیژن ریه‌هایش را سرد کرد. اِبرو از هیجان نفس‌هایش تند شده بود، دوباره پرسید.

- حالتون... خوبه؟

صدای حیرت زده بولوت توجه هر دو را جلب خود کرد.

- بکتاش!

بسته‌های خرید را روی زمین انداخت و با دو به طرف بکتاش رفت، از چشمان بازش جا خورده بود. تک‌خندی زد و گفت:

- باورم نمیشه... خدایا شکرت!

بلافاصله روی تخت نشست که اجباراً اِبرو قدمی به عقب برداشت و از آن‌ها فاصله گرفت.

- خوبی پسر؟

بکتاش نگاهش را از او گرفت و دوباره به اِبرو چشم دوخت. چندقدر احساس ضعف و دلتنگی می‌کرد. قصد داشت از روی تخت بلند شود و با یک حرکت او را محکم میان بازوهایش بفشرد؛ ولی توان انجام کاری را نداشت، مغزش در هنگ و نیمه هشیار بود.

بولوت که ظاهراً متوجه‌ آشفتگیش شده بود، رو به اِبرو گفت:

- میشه تنهامون بذارین؟

اِبرو؛ اما خشک زده حرکتی به خود نداد و خیره‌شان ماند.

- لطفاً، فقط چند دقیقه. می‌خوام باهاش حرف بزنم.

اِبرو با درنگ عقب گرد و از اتاق خارج شد.

- داداش!

بکتاش از صدایش نگاه از جای خالی اِبرو گرفت و بی طاقت و سوالی به او چشم دوخت.

- بهت میگم، فقط آروم باش.

بکتاش ناباورانه زمزمه کرد.

- چه‌طور ممکنه؟!

بولوت چشمانش را بسته و باز کرد و با لحنی متاسف زمزمه کرد.

- داداش!

بکتاش آب دهانش را قورت داد؛ ولی بغضش حاله اشکش را نورانی‌تر کرد.

- بهم بگو خواب نیست... بیدارم؟

بولوت عاجز از دادن جوابی که می‌توانست او را خرد کند، درمانده نگاهش کرد. چه بگوید؟

- یک چیزی بگو، من رو از این حال دربیار. (یقه‌اش را گرفت) حرف بزن، بگو.

بی این‌که رهایش کند، نگاه از او گرفت و زمزمه کرد.

- بگو این خواب نیست!

بولوت دست روی دستش گذاشت و آرام لب زد.

- متاسفم داداش؛ اما... اون نیست!

بکتاش از حرفش تک‌خندی زد، سست و ناتوان یقه‌اش را رها کرد و گفت:

- چی؟ (تک‌خند) این... آه این... .

لب‌هایش جمع و دوباره قیافه‌اش آویزان شد، سرش را تکان خفیفی داد و حیران گفت:

- یک چیزی بگو، دارم دیوونه میشم... نه... نه ب... بهش بگو بیاد.

گویی درد داشته باشد، چهره درهم کشید.

- باب... باید خودم ازش... از... ازش... .

- آروم باش، یک کم استراحت کن تا حالت جا بیاد، باشه؟

بکتاش سرش را به معنای نفی تکان داد و عجول گفت:

- جلوش رو بگیر، نباید بره!

بلافاصله خواست پاهایش را حرکت دهد تا از تخت پایین رود که بولوت دست روی زانویش گذاشت و مانعش شد.

- بکتاش اون فقط شبیه‌اشه، به خودت بیا لطفاً!

بالاخره قطره اشکش چکید؛ ولی ذره‌ای از بار دلش کاسته نشد. سر به زیر و بغض آلود لب زد.

- خودشه!

بولوت دستی به پیشانیش کشید سپس زیر لبش را کلافه‌وار خاراند. با پوفی که کشید، از روی تخت بلند شد. طاقت دیدن درهم شکستنش را نداشت، کور شدن امیدش سوی چشمانش را می‌گرفت به همین خاطر پشت به او ماند و گفت:

- من هم اولش خیال کردم اونه؛ اما... هه اسمش طوبی‌ست، از یک اصل و خونواده دیگه... آه این، اون نیست داداش!

اندکی منتظر ماند؛ ولی صدایی از او نیامد. به عقب چرخید که با چهره بی حالتش مواجه شد. درکش می‌کرد، می‌دانست به قدری شوکه است که این حرف‌ها به این راحتی‌ها در سرش نچرخد، شاید بهتر بود تنهایش بگذارد.

از اتاق خارج شد، اِبرو پشت میزی که نزدیک نرده‌ قرار داشت، نشسته بود. بولوت نفسش را آزاد کرد و پس از مکثی به سمتش رفت، مقابلش روی صندلی نشست و خیره به نرده فلزی که ایوان را به حصار کشیده بود، لب زد.

- فعلاً بهتره به دیدنش نرین.

- ولی من دکترشم، باید وضعیتش رو بررسی کنم.

بولوت چشم در چشم گفت:

- به جانر میگم بیاد، شما رو نبینه بهتره.

اِبرو متعجب و عصبی گفت:

- چرا؟

بولوت بی این‌که جوابی به او بدهد، از روی صندلی بلند شد. قبل از این‌که پله‌ها را پشت سر بگذارد، از پنجره به داخل نگریست. با دیدن بکتاش که هنوز هم در همان حالت بود، آهی سینه‌اش را خالی کرد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.