بخت سوخته : ۳۸

نویسنده: Albatross

زینب که از صدایش وحشت کرده بود، هراسان به سمتش چرخید تا از فاصله‌شان مطمئن شود، همان لحظه بوق ماشینی توجه‌اش را جلب کرد.

اِنگین از دیدن ماشینی که نزدیکش میشد، این دفعه شوکه شده نامش را فریاد زد؛ اما زینب فقط توانست با دستانش صورتش را بپوشاند و جیغی آزاد کند.

لحظاتی گذشت، لحظاتی که تنها صدای نفس‌های کر کننده‌اش شنیده میشد. صدای باز شدن در ماشین و از پسش مردی که ظاهراً عصبی بود، او را بیدار کرد.

- آبجی حواست کجاست؟

زینب حیران و سرگشته دستانش را پایین آورد. راننده که اخم‌هایش درهم بود، دوباره پشت فرمانش نشسته بود و قصد روشن کردن ماشینش را داشت.

با آسودگی چشمانش را بست و اجازه داد در هوای آزاد نفس بکشد، گویی آن چند لحظه‌ای که زیر دستانش نفس می‌کشید، در گور قرار داشت.

اِنگین خون دهانش را تف کرد و با گام‌هایی بزرگ خود را به او رساند. به بازویش چنگ زد که زینب متوجه‌اش شد. همچنان پاهایش از فرط شوکی که به او وارد شده بود، می‌لرزید.

با کشیده شدن دستش بی اختیار به دنبالش پا تند کرد، شاید گیج و منگ بود که تقلایی برای رهایی نمی‌کرد. با دیدن جان و اصلان که آن‌ها نیز وحشت زده وسط کوچه ایستاده بودند، تازه به خود آمد.

ترسیده به اِنگین نگریست، از نیم رخ هم میشد اخم‌ غلیظ و نگاه نفرت بارش را دید. برایش این لحظه و چندی پیش فرقی نداشت، در هر حال از مرگ دوباره به سمت مرگ می‌رفت.

ایستاد و دستش را پس کشید، با تمام وجود سعی کرد سخت بایستد؛ ولی تا دهانش را باز کرد، بغض صدایش را به سخره گرفت. فریاد زد.

- ولم کن.

با جفت دستانش به سینه‌ اِنگین کوبید که اِنگین متحیر قدمی به عقب تلو خورد.

- این‌قدر آزارم دادی، دلت راضی نشد؟ چی از جون من می‌خوای؟ می‌خوای حتماً من بمیرم؟ آره؟ این‌جوری آروم میشی؟!

- ... .

- خسته شدم، می‌فهمی؟ تو یک ذره رحم نداری؟ تا کی؟ تا کی می‌خوای ادامه بدی؟ خودت خسته نشدی؟ (هق) دست از سرم بردار، خسته‌ام کردی!

اِنگین آرام به حرف آمد.

- آره، می‌خوام بمیری. (صدایش را بالا برد) آره، من هم خسته شدم. (بلندتر) آره، با مرگت آروم میشم!

دوباره به دستش چنگ زد و زیر لب غرید.

- خیال نکن با دیدن این دو نفر پشتت سفت شده، (بازویش را فشرد) توی بی کس بیچاره‌تر از اونی هستی که کسی به فکرت باشه. هه این‌ها رو هم که می‌بینی، تهش نگران منن چون نمی‌خوان به خاطر تو سرم بالای دار بره. (سر به سر نزدیک کرد) بدبخت‌تر از اونی هستی که فکرش رو بکنی.

چانه‌ زینب از این همه سنگ دلی لرزید و اشک بیشتری صورتش را خیس کرد.

- چه خوب که حیات مرد، لااقل مجبور به تحملت... .

اِنگین با فریادش حرفش را تکه پاره کرد.

- خفه شو!

بلافاصله سیلی محکمی نثارش کرد که زینب از شدت ضربه روی زمین افتاد. صدای افتادن توپ نگاه آقایان را به طرف خود کشید. گروهی پسر بچه که ظاهراً قصد داشتند کوچه را محل بازی خود کنند، از برخوردهای وحشیانه‌ اِنگین بی این‌که توپ را بردارند، فوراً عقب گرد کردند و با سرعت به سمتی دویدند، گویا از بینشان کسی زیادی ترسیده بود که میان دویدن‌هایش با صدای بلند گریست.

اصلان آرام و متاسف گفت:

- تف به من، تف به این رفاقت!

بلافاصله پشت به آن‌ها شد و با چند گام بزرگ خود را به داخل حیاط انداخت. از بستن محکم در چشمان زینب بی اختیار بسته شد. سوزش روی لپش به او فهماند که دیگر کسی نیست حامیش باشد، تنها منجیش هم به او پشت کرد.

سرش را روی جاده گذاشت و اجازه داد هق هق‌های بی صدایش دردش را آرام کند.

جان با ناباوری گفت:

- اِنگین واقعاً خودتی؟!

اِنگین جوابش را نداد و غضبناک از بازو زینب را وادار کرد تا بلند شود. زینب دیگر تقلایی نمی‌کرد، هنگامی که می‌دانست سر و صدایش بی جواب می‌ماند. جان نزدیکشان شد و گفت:

- خودم میارمش.

اِنگین پوزخندی زد و با کنایه گفت:

- تو آدرس خونه اصلان رو هم نمی‌دونستی.

و زینب را به سمت ماشین هل داد، به قدری خشم داشت که بخواهد او را زیر ماشینش له کند؛ اما برای مرگش برنامه‌ داشت. در را باز کرد و او را به داخل پرت کرد.

زینب از هق هق زیاد به سکسکه افتاده بود، محتویات معده‌اش تا حدی بالا می‌آمد و دوباره ته نشین میشد. اِنگین همان‌طور که دنده را جا‌به‌جا می‌کرد، خیره به رو‌به‌رو خشن لب زد.

- ببُر صدات رو.

زینب پشت دستش را جلوی دهانش گذاشت؛ ولی در عوض صدای هق هقش بلندتر شد. منقطع گفت:

- مطمئن باش... ته... ته این بازی خودت هم می‌سوزی.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.