دنیز به آسمان که دوباره ابرهایش ریز ریز میشد، نگریست، ظاهراً قرار نبود بارانی ببارد.
- خودم هم نمیدونم مشکلشون با ما چیه؛ اما تا خودم رو شناختم، فهمیدم دشمنم یک اسم داره، اوغلو!
- ... .
- میدونی ممکن بود این دو خاندان دست از اختلافاتشون بردارن؛ ولی متاسفانه اونطور که خواستیم نشد.
- مگه چه اتفاقی افتاد؟
- آه اِبرو دختر مهمت خانه، یکی از اوغلوها.
اِبرو از حرفش جا خورد و پرسید.
- مگه باهاشون مشکل ندارین؟ اون وقت چهطوری... .
حرفش را کامل نکرد که دنیز با خندهای تلخ جواب داد.
- بکتاش اون دختر رو دید، وقتی درخواستش رو گفت، با مخالفتهای زیادی مواجه شد. من یک چند جایی تصادفی اون رو دیده بودم، خوشگل و خانوم؛ اما دیگه وقتی خونوادهها با هم همساز نباشن، نمیشه کاریش کرد.
- ... .
- ولی بکتاش به حرف کسی اهمیت نداد. بارها رفت دم خونهشون، دختر هم اون رو میخواست؛ اما نه مادر من و نه مهمت خان و زنش حاضر به این وصلت نبودن، دیگه کم مونده بود به بکتاش شلیک بشه.
اِبرو همچنان منتظر نگاهش میکرد، ماجرا برایش جالب و شنیدنی شده بود.
- تا شد بکتاش و اِبرو بدون اجازه با هم ازدواج کردن، با خودم گفتم دیگه این دو طرف مجبور میشن سلاحهاشون رو بندازن پایین؛ ولی نشد، نه تنها کوتاه نیومدن، بلکه جنگ و درگیریها هم بیشتر شد.
درمانده نگاهش کرد و متاسف لب زد.
- گاهی وقتها مثل الآن از زندگی زده میشم، دلیل وجودم رو هم نمیفهمم چیه؟
- ... .
- سالها درگیری، دشمنی، کینه، نفرت... آه خسته کنندهست!
اِبرو متفکر نگاهش را به زمین دوخت، چرا گمان داشت این زندگینامه آشناست؟ شاید هم دچار توهم شده بود.
***
بکتاش در حالی که داشت یقه کتش را مرتب میکرد، از پلهها پایین شد. لعیمه سلطان از دیدنش فنجان چاییش را روی میز گذاشت و خطاب به او گفت:
- بکتاش، پسرم!
بکتاش در سکوت نگاهش کرد که گفت:
- میخوام باهات حرف بزنم.
- کار دارم، بذار واسه بعد.
- نچ فقط چند دقیقهست، خیلی وقته با هم حرف نزدیم.
بکتاش بی حوصله به سمتش رفت، روی مبل نشست و گفت:
- فقط سریع، باید برم.
لعیمه سلطان برای بیان حرفش مردد بود، امیدوار بود اوضاع طوری پیش برود که ملیکه سلطان پیش بینی کرده بود.
- کار دارم!
از صدایش به خود آمد و گفت:
- ببین پسرم، جای این دختر اینجا نیست.
بکتاش اخم محوی کرد و منتظر ماند.
- فقط ما میدونیم اون اِبرو نیست؛ ولی اگه احیاناً یکی از نوچههای مهمت این طرفها بپلکه، ممکنه فکر دیگهای بکنه.
- هر کاری میخوای بکن.
بلافاصله از روی مبل بلند شد و با گامهایی سریع به سمت خروجی رفت. هنگامی که وارد حیاط شد، چیزی در گلویش بزرگ شد که لحظهای به سختی نفس کشید.
حرفش برخلاف میل درونیش بود، نمیخواست طوبی را ببیند و از طرفی جدایی از او را هم نمیخواست، گویی برای باری دیگر از همسرش جدا میشد.
با احساساتی که به او دست داد، یقین پیدا کرد که دارد به عشقش خیانت میکند پس با اخمهایی درهم به طرف ماشینش رفت.
نگاه شیطانی لعیمه سلطان چاشنی پوزخند مرموزش شد. به اطرافش نگریست، از دیدن پمبه هم زمان که بلند میشد، گفت:
- بیا این فنجون رو ببر.
میدانست ملیکه سلطان در حال به سر بردن چرت نیمروزیش است پس حرف زدن با او را به زمان دیگری موکول کرد.
بدون کسب اجازهای دستگیره را کشید که اِبرو جا خورده از روی تخت نیم خیز شد. لعیمه سلطان پوزخندی محو زد و گفت:
- تا چند دقیقه دیگه راه میوفتیم، آماده باش.
هنوز چند قدم بیشتر از اتاق فاصله نگرفته بود که اِبرو سراسیمه بیرون شد.
- کجا؟!
لعیمه سلطان بدون اینکه به طرفش بچرخد، فقط پوزخندی زد و به راهش ادامه داد. اِبرو خشمگین از چهارچوب فاصله گرفت و خود را به او رساند.
- نشنیدم، کجا قراره من رو ببرین؟ باز کجا قراره پاس بشم؟
- هیس اینقدر سر و صدا نکن، به موقعش خودت میفهمی.
- من جایی نمیام.
- جداً؟ هه باشه، اگه تونستی نیا.
اِبرو وا رفته با چشم دنبالش کرد. چرا به یکباره اینگونه شده بود؟ دیگر قرار بود به کجا برود؟ چرا رهایش نمیکردند؟
لعیمه سلطان وارد اتاق خواهرش شد، هنوز هم خوابیده بود. در را بست و به طرف تختش رفت.
- ملیکه، ملیکه، خواهر بلند شو.
ملیکه سلطان با اکراه چشمانش را باز کرد.
- دیگه چی شده؟
- وقتشه.
ملیکه سلطان اخمی از ابهام کرد که لعیمه سلطان با لبخندی شیطانی زمزمه کرد.
- باید بریم!
اصرارهای اِبرو بی ثمر ماند، کسی پاسخگویش نمیشد. دنیز و خدمه با تاسف نگاهش میکردند. آنقدر گیج و حیران این رفتن ناگهانی بود که نتوانست جواب خداحافظی دنیز و بقیه را بدهد.
اجباراً سوار ماشین شد، لعیمه سلطان و ملیکه سلطان نیز در عقب ماشین نشستند. با خارج شدنشان از عمارت ناخودآگاه احساس خطر کرد.
ماشین به سرعت داشت از روستا خارج میشد، طوری که جاده را از پشت شیشه دودی کدر میدید.
اِبرو برای باری دیگر پرسید.
- من رو کجا میبرین؟
هیچ کس حرفی نزد که با بی قراری به سمت شیشه برگشت و (لـعنت)ی زیر لب زمزمه کرد.
حدوداً نیم ساعتی را در راه بودند. هر لحظه از فشار استرس و اضطرابی که او را در برگرفته بود، حالش بدتر میشد. با سر درد آرنجش را به لبه شیشه تکیه داد و با انگشتان شست و وسطیش شقیقههایش را فشرد.
《کسی او را هل داد که از ماشین پیاده شد، هنگامی که دستمال را از روی چشمانش کنار دادند، با... .》
دیگر تصویری روی پرده ذهنش عبور نکرد. جا خورد، آن دیگر چه بود؟ نکند مغزش تغییر شکل داده که چنین صحنههایی را برایش نشان میداد؟ از تصاویر و صحنههای کوچکی که ریز ریز خودنمایی میکردند، کلافه شده بود. با حالی پریشان لب زد.
- نگه دار، حالم خوش نیست.
لعیمه سلطان خونسرد نگاهش کرد سپس با حرکت سر به شوکرو علامت داد تا ماشین را متوقف کند. اِبرو سریع از ماشین پیاده شد.
جریان باد تند شده بود و موهای بازش را همچو آرایشگری به این طرف و آن طرف میکشید. چند قدمی را از ماشین فاصله گرفت، به اطراف نگریست، جاده خلوت بود. نمیدانست او را به کدام جهنم سرا قرار است ببرند. ترس و اضطراب لحظهای هم رهایش نمیکردند.
به اینکه به آن صحنهها برچسب خواب و رویا بزند، دیگر مطمئن نبود. تا به خاطر داشت، چنین خوابهایی آن هم اینقدر زنده ندیده بود؛ ولی از طرفی یادش نمیآمد که کسی با او همچین رفتاری کرده باشد.
آهی کشید و آرام لب زد.
- خدایا داری میبینیم دیگه؟ کلافه شدم، دارم دیوونه میشم خدا!
لعیمه سلطان: باید بریم.
از صدایش تیلههایش را به گوشه انداخت، میل زیادی برای خفه کردن آن زن پلید داشت.
***
نتوانست بیشتر از این کنار ساحل باشد، دلش بی قراری میکرد. پاهایش بی اختیار به سمت ماشینش رفت. اینبار آنقدر صدای نالههای دلش بلند بود که زمزمه منطقش شنیده نمیشد.
با سرعت به طرف عمارت رفت. هنگامی که در چند متری عمارت قرار گرفت، پشت سر هم همانطور که به سمت در میرفت، بوق زد. طولی نکشید که نگهبان در را باز کرد.
ماشین را متوقف کرد و پیاده شد. سویچ را به سمت کرم پرت کرد تا ماشین را در جای بهتری قرار دهد. بی هیچ حرفی به طرف ایوان رفت.
از سکوت سالن درونش بیشتر مچاله شد، آب دهانش را قورت داد و با صدای بلند گفت:
- مامان، مامان!
از کسی صدایی نیامد. هیجان زیادش او را به عرق نشانده بود. عصبی به سمت آشپزخانه دوید که دنیز را به همراه عزیزه و پمبه در آنجا دید.
دنیز متعجب از پشت میز بلند شد و تا خواست حرفی بزند، بکتاش عجول گفت:
- مامان کجاست؟
- رفته.
- کجا؟!
- نمیدونم.
از جوابش با اخمی غلیظ آنها را ترک کرد. احساس این را داشت که از عرش با تمام قدرت به زمینی سخت کوبیدنش، تهی و درهم شکسته شده بود. با سستی در نزدیکترین صندلی نشست.
سعی داشت بیخیال باشد؛ ولی نمیشد، تمام فکر و ذهنش سوی طوبی میچرخید. صدای دنیز او را برای لحظهای از چاه افکارش بالا کشید.
- داداش!
بکتاش گیج و منگ نگاهش کرد. دنیز با نگرانی روی صندلی نشست و گفت:
- حالت خوبه؟ یک دفعه چت شد؟
بکتاش نگاهش را متفکر از او گرفت. پس از مکثی بی اینکه جوابش را بدهد، به سمت پلهها رفت.
پرده را کشید و پنجره را باز کرد، اجازه داد تا با رد و بدل شدن هوا اکسیژن بیشتری نثارش شود. شماره بولوت را گرفت.
- جانم؟ چی شده؟
- بیا اینجا.
- چی؟
تماس را قطع و گوشی را در کنار بالش پرت کرد. دکمههایش را باز کرد و روی تخت دراز کشید. با کنار رفتن لباسش سینه سفیدش که مقداری مو داشت، نمایان شد.
♡ شده است نه بدانی مرگ چیست، نه نفسِ زندگی به تو حیات بدهد؟
شده است نه بدانی اشک شوق چیست، نه گریه سوگ مجابت کند؟
شده است هیچ باشی؟
شده است فریادهایت بی صدا باشند؟
شده است... . ♡
با تقهای که به در خورد، آرام لب زد.
- بیا.
میدانست بولوت است و تغییری به حالتش نداد. بولوت از دیدنش جا خورد. ماتم و غم از چهرهاش هویدا بود، نگاهش رنگ مرگ داشت، رنگ تهی بودن، خالی بودن.
بولوت متعجب گفت:
- بکتاش!
بکتاش ناخودآگاه آهی کشید. ساعدش را از روی پیشانیش برداشت و اجباراً نشست؛ ولی سرش پایین بود. بولوت با دو قدم بزرگ روی تخت نشست و شانهاش را گرفت تا او را رخ به رخ کند؛ اما فایدهای نداشت.
- چته مَرد؟
بکتاش آب دهانش را قورت داد که سیبک گلویش بالا و پایین شد. بولوت آرام تکانش داد و برای باری دیگر صدایش زد. بکتاش زمزمه وار خیره به زمین گفت:
- رفت.
- کی؟ چی داری میگی بکتاش؟
- اِبرو رفت!
بولوت از حرفش یکهای خورد، فکر اینکه بکتاش نیز از ماجرا با خبر شده، کمی او را میترساند.
- چی داری میگی؟!
بکتاش نفسش را آه مانند آزاد کرد و سرش را بالا آورد؛ اما همچنان نگاهش به افق بود.
- نمیدونم چرا نمیتونم از فکرش بیرون بیام. صد بار خودم رو نفرین کردم، کتک زدم تا بلکه بیدار بشم؛ اما... نشد، واقعاً نشد! نمیخوام به اِبرو خیانت کنم، جای خالیش هنوز سینهام رو میسوزونه؛ ولی وقتی اون رو میبینم، خود و بی خود حالم عوض میشه. نه بد، نه خوب، ما بینشون هم نیست، یک حال عجیبیه. (پوزخند) نمیخواستم ببینمش؛ ولی الآن که نیست... آه نمیدونم چه مرگمه بولوت؟ نمیدونم.
بولوت با چشمانی گرد از شانه طوری او را به سمت خود چرخاند که اجباراً بکتاش چشم در چشم شد.
- چی کارش کردی؟ کجا فرستادیش بره؟
- ... .
- بکتاش حرف بزن.
- مامان... بردش.
بولوت با حیرتی بسیار سست شد. یکی از مخالفان سرسخت آن وصلت خود لعیمه سلطان بود. حال که دانست او زنده بودن اِبرو را هم از همگی مخفی کرده، چه باید میکرد؟ دلش گواه خوبی نمیداد، اگر اتفاقی برای اِبرو میافتاد، نمیتوانست هیچگاه از شرمساری خارج شود.
بولوت با تردید به او نگریست. لب پایینش را با زبان خیس کرد و آن را به دندان گرفت. نفس عمیقی کشید و طی تصمیمی گفت:
- بکتاش!
- ... .
- ببین من رو، من... من باید یک چیزی رو بهت بگم؛ ولی... .
بکتاش از سکوتش بی حوصله گفت:
- چی میگی؟ اگه بحث اونهاست که... .
بولوت عجول به میان حرفش پرید.
- درمورد اوغلوها نیست، راستش... راستش... .
بکتاش کلافه گفت:
- حرفت رو بزن دیگه.
ظاهراً بولوت از به زبان آوردن آن خبر عاجز بود که درمانده از روی تخت بلند شد و فاصله گرفت.
بکتاش از حالاتش به شک افتاده بود، اخم کم رنگی کرد و گفت:
- چی شده بولوت؟
بولوت با نگرانی به سمتش چرخید، اندکی چشم در چشم ساکت نگاهش کرد، بالاخره لب باز کرد.
- بکتاش!
- ... .
- اِبرو... اِبرو... .
- اِبرو چی؟ دِ بگو دیگه!
بولوت تندی گفت:
- اِبرو زندهست.
انگار کسی برای بکتاش تنها شکلکی درآورده باشد، خنثی و بی حالت نگاهش کرد. او چه گفت؟
بولوت دوباره لبش را خیس کرد و به سمتش رفت.
- داداش میدونم شوکه کنندهست، یعنی... اَه گندش بزنن، نباید اینجوری بهت میگفتم؛ ولی داداش ما الآن وقت نداریم، مم... ممکنه که... ممکنه که اتفاقی... .
ادامه دادن سختش بود، آخر چگونه میتوانست از مادرش بد بگوید؟ علیه مادرش حرف بزند؟ کسی که او را بزرگ کرده بود؟
- یک بار دیگه حرفت رو تکرار کن.
- ... .
بکتاش نفس زنان گفت:
- بولوت یک بار دیگه... حرفت رو تکرار کن.
بولوت با تاسف صدایش زد که بکتاش خشمگین ایستاد و از یقه او را گرفت، نعره زد.
- گفتم یکبار دیگه تکرار کن، اِبرو چی؟ هان؟ اِبرو چی؟ من... من اشتباه شنیدم، آره.
رهایش کرد و شوریده حال زمزمه کرد.
- آره، آره گوشهام چپ شنید. آره، همینه، آره.
- نه بکتاش، اشتباه نشنیدی، این یک حقیقته.
بکتاش مات و مبهوت نگاهش کرد.
- چی داری میگی؟ اصلاً حرفهات رو مزهمزه میکنی ببینی چی داری تف میکنی تو صورتم؟
- ... .
- یک حرفی بزن.
- فقط میتونم بگم اگه نمیخوای دوباره اِبرو رو از دست بدی، راه بیوفت داداش، تا الآنش هم دیر کردیم.
بکتاش بی اختیار نیمچه قدمی به عقب تلو خورد. مغزش از خرد کردن این همه اطلاعات عجیب و باور نکردنی بوی سوختگی میداد. ناگهان او را هل داد و با دو از اتاق خارج شد، بولوت نیز پس از صدا کردنش اتاق را ترک کرد.
بولوت همچنان که به دنبالش میرفت، پرسید.
- حالا میدونی کجا رفتن؟
- احتمالاً با شوکرو رفته باشه، باید از دنیز بپرسم.
پس از مطمئن شدن از حدسش لرزان و عصبی شماره شوکرو را گرفت.
- بله آقا؟
- کجایی؟ کجایی؟ ببین، هر جا هستی وایسا، وای به حالت اگه... .
بولوت گوشی را از دستش چنگ زد، با توجه به حالش که چندان روبهراه و خوش نبود، خودش با شوکرو صحبت کرد.
- الو؟
- آقا! چی شده؟ بله؟
- آروم باش، تابلو رفتار نکن.
- ... .
- هر چی بهت میگم، خوب گوش میکنی.
- بفرمایین آقا.
- مسیری که هستی، آدرسی که قراره برین رو برام پیامک میکنی؛ ولی... ولی حواست باشه بقیه نفهمن، شد؟
شوکرو جا خورده زمزمه کرد.
- چشم.
تا به خود آید، بکتاش به ماشینش رسیده بود. نچی کرد و با صدایی بلند در حالی که به طرفش میدوید، گفت:
- وایسا من بشینم.
دستش را روی در ماشین گذاشت و دوباره گفت:
- تو حالت میزون نیست، من میرونم.
بکتاش ناچاراً ماشین را دور زد و سوار شد، خطاب به بولوت گفت:
- سریع باش، سریع باش.
- ما عجله داریم، اونها که عجله ندارن، نترس، میرسیم بهشون.
***
اِبرو متعجب از ماشین پیاده شد، سرش را به چپ و راست چرخاند و گفت:
- اینجا... اینجا کجاست؟!
هیچ جایی برایش آشنا نبود، گویا در حومهای قرار داشت، حومه شهر یا روستا را نمیدانست؛ ولی مقابلش ظاهراً گاوداری بود.
لعیمه سلطان: اونجا واینستا، راه بیا دیگه.
اِبرو مات و مبهوت گفت:
- اینجا؟!
لعیمه سلطان پوزخندی زد و گفت:
- دفعه بعد حتماً جای بهتری رو واسه... .
ملیکه سلطان توبیخگرانه صدایش زد که لعیمه سلطان اجباراً گفت:
- بیا داخل فعلاً.
ترس اِبرو بیشتر شده بود، اینبار ملتمس گفت:
- لطفاً... لطفاً بهم بگید، من چرا آخه باید اینجا باشم؟
ملیکه سلطان: بیا داخل با هم حرف میزنیم.
اِبرو دودل نگاهشان کرد، این نگاهها... این نگاهها... .
اجباراً وارد گاوداری شد؛ ولی با ورودش متوجه شد تنها نام گاوداری را دارد چون هیچ گاوی در آن نبود؛ اما بوی انباری که در فضا پخش بود، به او میفهماند که به تازگی گاوها را خارج کردهاند.
از راهرویی دراز که کفَش نسبتاً گلی بود، عبور کردند و مقابل اتاقکی که در فلزی کوچک و قرمزش با قفل بسته شده بود، ایستادند.
دستانش را مشت کرد، اگر اراده میکرد، میتوانست خیلی راحت هیکل چاق آن دو خواهر را به همراه شوکرو که کم از یک استخوان نداشت، پهن زمین کند؛ ولی به خاطر ریحان نمیتوانست کاری بکند، مجبور بود سکوت کند و تن به خواستههایشان بدهد.
لعیمه سلطان با حرکات چهره به شوکرو اشاره کرد تا در را باز کند، شوکرو نیز سریع قفل را باز کرد. لعیمه سلطان کناری ایستاد و رو به اِبرو گفت:
- بیا برو داخل.
اِبرو از لحن دستوریش خوشش نیامد، دندان به روی هم فشرد و گفت:
- میخواین زندانیم کنین؟
لعیمه سلطان پوزخندی زد و گفت:
- نه، من برای چنین کار کوچیکی این همه راه رو نمیام. نترس، (مرموز) حبس نیست.
اِبرو دوباره پرسید.
- شماها میخواین کجا برین؟
لعیمه سلطان اخمو گفت:
- اینقدر سوال نپرس دیگه، بیا برو داخل.
ملیکه سلطان دوباره صدایش زد تا آرام باشد سپس خطاب به اِبرو با خونسردی گفت:
- جای نگرانی نداره، بهمون اعتماد کن.
اِبرو پوزخند صداداری زد و گفت:
- خیال کردین من بچهام؟
لعیمه سلطان شاکی شده گفت:
- اصلاً چرا داریم مراعات میکنیم؟ (غرید) شوکرو، یاالله!
شوکرو هاج و واج نگاهش کرد که لعیمه سلطان با فریاد دوباره صدایش زد، شوکرو نیز اجباراً به سمت اِبرو رفت و خواست دستش را بگیرد که اِبرو با تعجب قدمی به عقب برداشت و لب زد.
- میخواین چی کار کنین؟!
لعیمه سلطان رو به شوکرو گفت:
- زود باش!
شوکرو دوباره به طرف اِبرو رفت. اِبرو اینبار با دندانهای کلید شده پای چپش را بالا آورد و با نوک کفشش به زیر چانهاش کوبید که سرش به عقب پرت شد سپس طی حرکتی چرخشی لگدی نثار صورتش کرد.
شوکرو با ناله روی زمین افتاد. اِبرو نفس زنان خشمگین نگاهش کرد که جفت دستی به صورتش چسبیده بود. تیلههایش را چرخاند که لعیمه سلطان را تنها دید، ظاهراً از حرکتش جا خورده بود. چشم چرخاند تا ملیکه سلطان را هم ببیند؛ ولی ناگهان دردی طاقت فرسا در پشت گردنش باعث ضعفش شد. خواست به عقب بچرخد؛ اما بدنش سست و سیاهی چشمانش گم شد.
لعیمه سلطان با حیرت به ملیکه سلطان که میله آهنی زنگ زدهای در دست داشت، نگریست. در چنین جایی دم و دستگاه زیادی پیدا میشد، خوشحال بود که لااقل او سریعتر به خود جنبیده بود.
لعیمه سلطان اخم درهم کشید و رو به شوکرو گفت:
- زود باش بلند شو، (با غیظ) کی رو همراه خودم آوردم!
شوکرو با شرمندگی ایستاد و طبق دستوراتشان اِبرو را به داخل برد.
لعیمه سلطان: خوب گوش کن شوکرو، اگه احیاناً زبونت اشتباهی بچرخه و اون چیزی رو که نبایس بگی، کاری باهات میکنم... .
ملیکه سلطان به میان حرفش پرید.
- لعیمه... اون کاری هم نمیتونه بکنه چون تا همین جاش هم پاش گیره.
شوکرو مات و مبهوت به ملیکه سلطان نگاه کرد، متوجه منظورشان نمیشد. لب زد.
- چی... چی دارین میگین؟ من چی بخوام بگم؟
لعیمه سلطان: فقط کاری که بهت میگم رو انجام میدی و بعدش... .
دستش را روی لبش به معنای سکوت کشید و ادامه داد.
- زیپ دهنت رو میکشی.
- ... .
- زود باش، اون بنزین داخل اتاق رو بردار، خیلی سریع کارش رو تموم میکنی، روشن شد؟
شوکرو: خانم جان من نمیفهمم چی میگین؟
ملیکه سلطان زیر لب غر زد.
- گفتم این خنگ شلوارش رو هم نمیتونه بکشه بالا.
لعیمه سلطان در جوابش پوزخندی زد و گفت:
- ابلهترینها هم به موقعش حکیم میشن خواهر. (خطاب به شوکرو) اینقدر معطلمون نکن، ما بیرون منتظریم.
شوکرو: خانم خواهش میکنم، من... من... شما میخواین با اون طفل چی کار کنین؟ خانم جان خواهش میکنم، دستم به دامنتون، با من کاری نداشته باشین، من تو عمرم... .
لعیمه سلطان عصبی حرفش را قطع کرد.
- تو عمرت انجامش ندادی، الآن انجامش میدی، این دختر باید کن فیکون شه!
شوکرو: آخه چی کار به اون بیچاره دارین؟ ولش کنین، از خدا نمیترسین؟ من... من چنین کاری نمیکنم.
لعیمه سلطان خشن قدمی نزدیکش شد و گفت:
- اگه میتونم با این دختر که هیچ صنمی با من نداره چنین رفتاری کنم، فکر کن با کسی که خلاف میلم عمل میکنه، چی کار میکنم! (فریاد) یاالله معطلم نکن و الا تو رو هم کنارش خاکستر میکنم.
شوکرو با وحشت نگاهش کرد. از فشاری که رویش بود، سرمای هوا برایش نسیم جهنمی شده بود و قطرات عرق پشت گردنش را میسوزاند. چشمانش به اشک نشسته بود؛ ولی ترس از مرگ، عشق کورکورانه به زندگی او را وادار به کاری جدا از شرافت و مردانگیش کرد.
خواهرها با فاصله به اتاقکی مینگریستند که به خاطر بنزین خیس میشد. هنگامی که بنزین پاشی تمام شد، برای احتیاط بیشتر قدمی عقب رفتند. این لحظه برایشان شیرینترین بود زیرا دیگر میتوانستند نفسی آسوده بدون هیچ اضطراب و فشاری بکشند.
ملیکه سلطان خیره به در لب زد.
- سرنوشت تلخی داشت.
لعیمه سلطان نیز به همان آرامی گفت:
- زنده بودنش اشتباه بود.
شوکرو هراسان فندک را از داخل جیب شلوارش بیرون آورد. نفس نفس داشت، دستش به وضوح میلرزید. راضی به انجام این کار نبود. شوخی شوخی داشت قاتل میشد؟
لعیمه سلطان غرید.
- منتظر چی هستی؟ زود باش دیگه. (زمزمه) علافمون کرد!
شوکرو لبش را به دندان گرفت، ملتمس به سمتشان چرخید و بغض آلود گفت:
- به جوونیش رحم... .
لعیمه سلطان با فریادش حرفش را برید.
- انجامش بده!
ملیکه سلطان: یک فشار کوچیک و بعدش سالها راحتی... نترس، انجامش بده.
شوکرو با گریه فریاد زد.
- وجدانم چی؟!
لعیمه سلطان پوزخندی زد و گفت:
- آره، ما بی وجدانیم و شده از طناب دار بقیه راهی واسه نجات خودمون استفاده میکنیم... یاالله شوکرو!
شوکرو با هق هقهایی که شانههایش را تکان میداد، به سمت اتاقک چرخید. راضی نمیشد، راضی نمیشد؛ ولی... .
با فریاد فندک روشن شده را از پنجره به داخل پرت کرد، ناگهان با آتشی که به بیرون نیز زبانه زد، ترسیده به عقب تلو خورد.
با دیدن صحنه روبهرویش و آتشی که لحظه به لحظه شعلهورتر میشد، زانوهایش سست شد و ماتم زده روی زمین افتاد. هنوز هم باور نمیکرد چنین کاری کرده. یک لحظه با صدای فریاد بکتاش همگی به عقب چرخیدند.
بکتاش با تمام قدرت میدوید، احساس میکرد هر چه بزرگتر گام برمیدارد، مسیر درازتر میشود. به آنها که رسید، چشمانش را در پی اِبرو چرخاند؛ اما اثری از او نبود. گرمای آتش نظرش را جلب کرد، حیران و جا خورده به اتاقکی نگریست که شعلههای خشمگین گرسنه و وحشی سعی در خوردن آهن و آجرش داشتند. ناگهان سوزشی عمیق روی سینه چپش احساس کرد و بی اختیار به طرف در خیز برداشت که جیغ لعیمه سلطان وحشت زده شنیده شد.
- بکتاش!
بکتاش؛ اما بی توجه به داد و فریادهایشان خود را به داخل انداخت. به خاطر حرکت سریعش کتش آتش نگرفت؛ اما حرارت بدنش زیاد بود و از درون داشت او را میسوزاند.
آتش هنوز به طور کامل داخل اتاق را نگرفته بود زیرا بنزین بیشتر روی دیوارهای بیرون ریخته شده بود. از دیدن اِبرو که بیهوش روی زمین افتاده بود، فوراً به طرفش خیز برداشت.
یک دستش را به زیر سرش برد و با دیگری سیلیهای آرامی به او زد.
- اِبرو، اِبرو!
ولی اِبرو کوچکترین واکنشی هم نشان نداد. بکتاش سرش را به عقب چرخاند، آتش لحظه به لحظه غرشش وحشیتر میشد.
با یک حرکت اِبرو را بلند کرد و مقابل در ایستاد. آب دهانش را قورت داد، امیدوار بود اگر اتفاقی قرار است بیوفتد، فقط تن او را بدرد. اِبرو را محکمتر به خود فشرد و سرش را به پایین متمایل کرد.
یک... دو... سه!
سریع به بیرون پرید، سوزش و گرما تنها برای لحظهای دستان و پیشانیش را بوسید.
لعیمه سلطان با چشمانی وق زده به بکتاش نگریست. ضربانش بالا بود، با چشمان خودش داشت شاهد سوختن پسرش میشد. از دیدنش که سالم بود، نفسهایش منقطع و زانوهایش سست شد، روی زمین افتاد و دستانش را تکیهگاه کرد. تمام بدنش عرض همین چند ثانیه به لرزه افتاده بود، گویی جان او را میگرفتند.
بکتاش حرفی نزد، حتی نماند. برای چه میماند؟ چه باید میگفت که بشنود؟ آنقدر پریشان حال بود که تنها میخواست اِبرو را به جای امنی ببرد. بولوت نیز هاج و واج نگاه از لعیمه سلطان گرفت و به دنبال بکتاش پا تند کرد.
هنگامی که به عمارت رسیدند، گویا انرژیای سیاه همراهشان بود که تمامی ساکنین متعجب و سوالی در سالن جمع شدند.
لعیمه سلطان با پریشانی دستانش را به هم میمالید و قدم میزد. حالشان چنان وخیم و آشفته بود که حتی ملیکه سلطان هم نمیتوانست حفظ ظاهر کند و ترس و اضطراب در چهرهاش هویدا بود.
بولوت در حالی که روی مبل نشسته بود، با تاسف به لعیمه سلطان خیره بود. هنوزِ از اتفاق چندی پیش شوکه بود. پستی تا چه حد؟ میدانست تا چند دقیقه دیگر این عمارت منفجر میشود و امان به حال این دو زن انسان نما.
صدای قدمهای آرامی که ظاهراً به سستی برداشته میشد، توجه همگی را جلب پلهها کرد. بکتاش با سری افتاده و کمری خمیده پلهها را طی کرد. هنگامی که در مقابلشان با چند قدم فاصله قرار گرفت، سرش را بالا آورد. چشمانش سرخ بود. بدون هیچ احساسی سرد و خشک به لعیمه سلطان خیره شد، گویی اصلاً او را نمیدید و به افق خیره بود.
لعیمه سلطان از نگاهش بی اختیار بغضش شکست و هقی زد، زمزمه کرد.
- پسرم!
بکتاش لبهایش را به هم فشرد. پسرم؟ مگر آن زن مادر بود؟ خودش جواب خودش را داد، به سمتش رفت و آرام لب زد.
- نه.
- ... .
- من پسرت نیستم.
- بکتاش، مادر!
بکتاش از کنترل خارج شد و با تمام قوا فریاد زد.
- تو مادر من نیستی!
از دادش شانههای لعیمه سلطان بالا پرید، آنقدر ترس داشت که نتواند حرفی بزند. اینک همه سکوت کرده بودند، دیگر مغز ملیکه سلطان هم عاجز از نقشه کشی شده بود.
- حرف هیچ کی رو باور ندارم... خودت... خودت بهم حقیقت رو بگو. اون... اون اِبروئه؟
لعیمه سلطان اندکی چشم در چشمش ماند، ناگهان حاله اشک صفحه چشمانش را پوشید و با صدا نالهای کرد و روی زانوهایش افتاد.
بکتاش چانهاش میلرزید. نمیخواست به صداهای درونش گوش دهد، مادرش محال ممکن بود به او خیانت کند.
لعیمه سلطان بی اینکه سرش را بالا بیاورد، لب زد.
- من رو ببخش پسرم.
بخشش؟ اصلاً چه هست؟
- فقط بگو چرا؟
- ... .
بکتاش نعره زد.
- بگو چرا این کار رو کردی؟!
تنها صدای گریهاش مجابش شد که خشمگین بازوهایش را گرفت و وادارش کرد بایستد که خدمه از حرکت وحشیانهاش حیرت زده چشم گرد کردند و دنیز با ترس نامش را فریاد زد.
بکتاش بی توجه به کسی چشم در چشمان بارانی لعیمه سلطان گفت:
- بهم بگو، بهم بگو دروغه. تو... تو این کار رو نکردی.
رهایش کرد و در حالی که به عقب قدم برمیداشت، ناباور لب زد.
- نه، تو این کار رو با من نکردی (فریاد) چون تو دیدی، مرگم رو دیدی، جون دادنم رو دیدی، نالههام رو شنیدی، دردهام رو دیدی، (اشک) زخم دلم رو دیدی، محاله ساکت وایسی. نه، یک مادر این کار رو نمیکنه. بگو اشتباه شنیدم، بگو دروغه، بگو. (بلندتر) حرف بزن!
لعیمه سلطان بی توجه به گزگز بازوهایش دستش را جلوی دهانش گذاشت و سر به زیر لب زد.
- پسرم!
- این رو نگو، من و تو دیگه صنمی با هم نداریم، تو... تو دیگه هیچ کس من نیستی لعیمه سلطان!
- ... .
- باورم نمیشه، چهطور تونستی مامان؟ تو من رو کشتی، میفهمی؟ هیچ اوغلویی من رو از پا درنیاورد؛ ولی تو... نابودم کردی!
- بکتاش!
- هیش، هیچی نگو، هیچی.
بکتاش اشکهایش را خشن پاک کرد و خطاب به بولوت سرد و بی روح گفت:
- نمیخوام کسی رو ببینم.
بلافاصله عقب گرد کرد که لعیمه سلطان عاجزانه بازویش را با جفت دستانش گرفت.
- نه بکتاش، نه. من... من... .
- تو چی؟ بگو دیگه.
- بکتاش التماست میکنم این کار رو با من نکن، من فقط یک مادرم.
بکتاش پوزخندی زد و در حالی که هنوز بازویش اسیرش بود، تمام رخ به طرفش چرخید.
- مادر؟ مادرونگی یعنی چی؟ بهم بگو.
- بکتاش!
- فقط بگو، گیجم، نمیدونم مادر یعنی چی؟
- بک... تاش!
- مادر یعنی مرگ، یعنی درد. دیگه چراغ شب، شعله گرم نیست. (سر به سر نزدیک کرد) تو خود آتیشی هستی که ذرهذره سوزوندم!
لعیمه سلطان حرفی برای زدن نداشت. چه بهانهای این مرد آتش گرفته را آرام میکرد؟
- آه تو حتی زینب رو هم پیر کردی!
دندان به روی هم فشرد و با ضرب بازویش را رها کرد. همانطور که سریع به طرف پلهها میرفت، گفت:
- بولوت ببرشون بیرون.
دلش درد میکرد، درونش پارهپاره بود. وارد اتاقش شد، اِبرو هنوز هم بیهوش بود. نفسی کشید. سیگاری نبود؛ اما احساس میکرد با هر نفسش دودی غلیظ به ریههایش میکشاند که هر دفعه نیازمند یک سرفه خشک است.
آرام به سمت تخت رفت و رویش نشست. در این زمان چه میکردند؟ کسی بود که سرنوشتی همچو او داشته باشد تا راهنماییش کند؟ کسی که بختش سوخته باشد، بوی سوختگیش را احساس کرده باشد. نمیدانست میان این خاکسترهای اقبال میتواند باز هم در پی خنده باشد؟ خوشبختی را لمس کند؟
دست لرزانش را به سمت سرش بالا آورد. در خاطر داشت که موهایش طلایی بود و بارها به او گفته بود تغییری به آنها ندهد؛ ولی اینک حتی با دیدن رنگ بلوطیشان هم آرامش مییافت.
بغض آلود به سمتش خم شد و دستهای از موهایش را جلوی دماغش گرفت، با بوییدنشان ناخودآگاه لبخند محوی زد. حتی اگر حافظهاش را هم از دست داده باشد، سلیقهاش عوض نشده بود.
با چشمانی بسته نفس عمیقی کشید و ریهاش را از عطر خوش مشامش پر کرد سپس به آرامی میان پلکهایش را باز کرد. با ولع و دلتنگی بی اینکه فاصلهاش را بیشتر کند، جزء جزء صورتش را از نظر گذراند. ناخودآگاه قطره اشکی از چشم چپش چکید و روی گونه اِبرو افتاد. دوباره چشمانش را بست و پیشانی به پیشانیش چسباند. دستش را بالا آورد و روی سینه چپش گذاشت. این ضربان آرام، این حرارت نفس را باید باور میکرد؟ اِبرو زنده بود؟ خانمش، زندگیش نفس میکشید؟ زنده بود؟ در تمام مدتی که دنیا برایش همچو گور تنگ و تاریک شده بود، اِبرو در گوشهای از این گور نفس میکشید؟ چرا متوجهاش نشده بود؟ برای چه بیشتر در پیَش نگشت؟
از سوالهایی که سرزنشوار در سرش پخش میشد، بغضش سنگین و سنگینتر شد، طوری که در نهایت هق خفهای کرد. قصد نداشت او را بیدار کند؛ ولی میل زیادی برای فریاد داشت.
از تکان کوچکش جا خورده کمی از او فاصله گرفت. چشمان باز اِبرو گیج و متحیر نگاهش میکرد، گویی او نیز متعجب شده باشد، مات و حیران نگاهش کرد.
اِبرو با حس سنگینی روی سینه چپش نگاهش را به آن سمت چرخاند، با دیدن دست بکتاش چشمانش بیشتر گرد شد و یکه محسوسی خورد. سوالی و عصبی نگاهش کرد؛ ولی او همچنان ساکت و صامت خیرهاش بود. اِبرو اخم درهم کشید و با فشار به سینهاش به عقب هلش داد و سریع نشست، نفس زنان گفت:
- داشتی چی کار میکردی؟!
بکتاش جوابی نداد زیرا بغض بزرگش دوباره تکهای از آن جدا شده بود. نگاه از او گرفت و سعی کرد با حبس کردن نفسش بغضش را هم خفه کند؛ ولی بی فایده بود.
اِبرو که گویا هنوز متوجه جایگاهش نشده بود، هاج و واج نگاهش کرد. لب باز کرد حرفی بزند؛ اما ناگهان اتفاق چند ساعت قبل همچو قطاری سوت زنان از روی محور ذهنش گذشت. دوباره به او نگاه کرد، بی صدا میگریست. نمیدانست علت آن کار را بایستی از او بپرسد یا از آن دو عفریته؟
- بکتاش!
بکتاش از صدایش شوکه شده به طرفش چرخید، با گنگی لب زد.
- تو... ت... تو... اِبرو!
- چی داری میگی آقا؟
خاموش شدن نور درونش را از سرمایی که به طور ناگهانی او را در برگرفت، احساس کرد. خیال خامی بود اگر فکر میکرد اِبرو او را به یاد دارد؟
کلافه نگاه از او گرفت و فوراً اتاق را ترک کرد.
خواست به دنبالش برود؛ اما حرکتی نکرد. تکیهاش را تماماً به تاج تخت داد و نفسش را فوت مانند خارج کرد. هرگاه به آن گاوداری فکر میکرد، موریانههای وحشت به بدنش نیش میزدند.
به همگیشان شک داشت. برای چه قرار بود او را بکشند؟ مگر چه گناهی از او سر زده بود؟ شاید هم قرار نبود هیچگاه از این زندان رها شود، ممکن بود خلافکار باشند؟ از همان لحظه اولی که بولوت را دید، احساس عجیبی نسبت به او داشت. ادامه افکارش را زمزمهوار به زبان آورد.
- چی کار کنم؟
پاهایش را از تخت آویزان کرد، دستش را به تاج تکیه زد و سرش را روی مچش گذاشت. ترس از اینکه آنها بلایی سر ریحان آورده باشند، دیوانهاش میکرد. نمیتوانست همچنان ساکت بایستد، اتفاق کوچکی که نیوفتاده بود، داشتند او را میکشتند پس حتماً جان عزیزش هم در خطر بود.
طی تصمیمی از اتاق خارج شد، در راهروی اتاقها کسی جز تاریکی و سکوت که در حال پچ پچ کردن بودند، حضور نداشت. با گامهایی نا مطمئن از پلهها پایین شد. سکوت مرموزی همه جا را در برگرفته بود، احساس خوبی نسبت به این خاموشی نداشت.
در سالن چند قدمی را برداشت؛ ولی کسی به چشمش نخورد. آب دهانش را قورت داد، با حدس اینکه شاید خدمه در آشپزخانه باشند، مسیرش را به آن طرف کج کرد؛ اما در آنجا هم کسی نبود.
- پوف دیگه دارن اون روی من رو بالا میارن.
- دنبال کسی هستی؟
از صدای یک دفعگی بولوت هین تو گلویی کشید و به طرفش چرخید.
- انگار دنبال کسی بودی.
- چه اتفاقی داره میوفته؟ بقیه... بقیه کجان؟
- ... .
- هان، لابد نشد اونجا از شرم خلاص شین، همه رو مرخص کردین تا اینجا با من تصفیه حساب کنید!
- ... .
- باشه، باشه، آقا من اشتباه کردم، اشتباه کردم که جون اون رفیقت رو نجات دادم، اصلاً بگم غلط کردم، حله؟ بیخیالم میشین؟ (زمزمه) عجب اشتباهی کردمها!
از سکوتش خشمگین نگاهش کرد که بولوت خونسرد گفت:
- تموم شد؟
اِبرو پرخاشگرانه لب باز کرد تا حرفی نثارش کند، بولوت فوراً گفت.
- هیش.
- ... .
- تو که این همه صبر کردی، (چشمک) یک کم دیگه هم روش، هوم؟
- هه چشم حضرت عالی!
- ... .
اِبرو خشن غرید.
- داشتین من رو میکشتین، اصلاً از کجا معلوم بلایی سر بیبیم نیاورده باشین؟ مگه به شما اعتمادی هم هست؟
- ما اگه میخواستیم بلایی سرت بیاریم، (سر به سر نزدیک کرد) مطمئن باش تا حالا فرصتهای زیادی داشتیم.
- پس دلیل اون کارتون چی بود؟
بولوت باز هم سکوت کرد که اِبرو با غیظ گفت:
- واقعاً نفرت انگیزی!
بولوت با نگاهش اِبرو را که با حرص گام برمیداشت، دنبال کرد. پوزخندی زد و وارد آشپزخانه شد، پس از نوشیدن لیوان آبی دوباره به حیاط رفت. مسیرش را به سمت استخر چرخاند؛ ولی هنوز قدم اولش به دوم نرسیده بود که ماشین عمر وارد عمارت شد. پس از مکثی نگاه از آنها گرفت و خود را به استخر رساند. بکتاش هنوز هم مشغول شنا بود تا بلکه از خنکهای آب حرارتش کم شود؛ ولی هر چهقدر که در زیر آب میماند، بیشتر متوجه آتش درونش میشد.
- بکتاش آوردنش.
بکتاش خود را به لبه استخر رساند. موهای کوتاهش روی پیشانیش افتاده بود و قطرات ریز آب روی بدنش سر میخورد.
بکتاش از استخر خارج شد و حوله را از بولوت گرفت. تنها شلوارکی که تا بالای زانویش بود، به تن داشت. حوله را به دور شانههای پهنش انداخت و به سمت ورودی سالن رفت.
- اون پیرزن بی خبرِ بی خبره، خواهشاً آرامشت رو حفظ کنی.
بکتاش جوابی نداد و با چهرهای خنثی که نقابی روی دوزخ درونش بود، از پلههای ایوان بالا رفت. بی اینکه نگاهش کند، لب زد.
- تا لباسهام رو عوض میکنم، روشنش کن.
سپس مستقیم خود را به طبقه بالا رساند. وارد اتاقش شد که با جای خالی اِبرو مواجه شد، حدس میزد در اتاق خودش باشد. آهی کشید و به سمت کمدش رفت.
لباسش را تنش کرد و بیخیال بستن دکمههایش شد، با پوشیدن شلوار راحتیش اتاق را ترک کرد.
بی صدا وارد کتابخانه شد. بولوت مقابل ریحان روی مبل نشسته بود و آرام با او که در حال گریه و ناله بود، حرف میزد.
درِ کتابخانه را بست و با صدای نه چندان ملایمی گفت:
- چی شد؟
ریحان سراسیمه و ترسان از روی مبل بلند شد، صورت چروکیدهاش سرخ و خیس اشک بود.
بکتاش نگاه از او گرفت و روی مبل نشست. سوالی به بولوت چشم دوخت که بولوت با حرکات چهره اشاره کرد تا از خودش بپرسد.
ریحان ترسیده و نالان لب باز کرد.
- آقا باور کنید من بی تقصیرم، مادرتون بهم گفت باید ازش مراقبت کنم. باور کنید من... .
هق هقش حرفش را برید.
اگر احترام موی سفیدش نبود، هرگز این چونین با آرامش رفتار نمیکرد، طوری او را از یقه تکان میداد و نعره میزد که دوران نوزادیش را هم به یاد بیاورد. اجباراً آرام لب زد.
- بشین.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳