- بهتره صبر کنیم.
اِنگین دستی به صورتش کشید و کلافه گفت:
- چرا نظرت یک دفعه برگشت؟ چی شده؟
گویی لحظهای چیزی را کشف کرده باشد، چشم ریز کرد و دوباره گفت:
- نکنه اون زنیکه چیزی گفته؟ هاه، حتماً همینطوره. (فکش منقبض شد) بابا من یک دقیقه هم نمیتونم صبر کنم، (فریاد) کارش رو خلاص میکنم!
مهمت با نعرهای که کشید، گفت:
- گفتم نه، نمیتونیم کاری بکنیم چون دستمون گیره!
اِنگین طوری صدایش را بالا برد که رگهایش نزدیک بود پیشانی سفیدش را پاره کند.
- چرا؟!
- چون اِبرو زندهست!
تا لحظاتی دهان هیچ کدامشان نجنبید؛ ولی صداها در گوشهایشان بارها پخش شد. مهمت از فرط هیجان سینهاش بالا و پایین میشد، دوباره احساس خفگی به او دست داد که چند سرفه کرد و روی صندلی نشست. با اینکه همچنان صدای خس خس نفسهایش شنیده میشد؛ ولی خیره به روبهرو لب زد.
- همهاش بازی بوده، (چشمانش را بست) اِبرو زندهست!
اندکی سکوت شد که بالاخره اِنگین به حرف آمد.
- چی... چ... چی داری میگی؟!
- ... .
- متوجه نمیشم.
- خودم هم گیجم؛ اما اون گفت که اِبرو (سرفه) زندهست.
مهمت دستی به گلویش کشید، زیادی خشک بود، بایستی کمی آب میخورد؛ ولی میلی نداشت.
- امکان نداره (با حیرت تکخند زد) چرنده!
مهمت حرفی نزد که اِنگین گویی دوباره خشم گرفته باشد، غرید.
- حرف اون عفریته رو باور میکنی؟ اون زنیکه (...) کی حرفش راست بود؟ چرا تسلیمش شدی؟
بلافاصله به سمتش خیز برداشت و کنار پایش روی زانوهایش نشست.
- بابا به خاطر بکتاش میخواد بازیمون بده. این بازیه، میفهمی؟
مهمت دوباره چشمانش را بست، سرگشته بود که به کدام حرف تکیه کند؟
- نگو که حرفهاش رو باور کردی؟
اِنگین این را گفت و دوباره از او فاصله گرفت. عصبی صدایش را بالا برد.
- چرا فریبش رو میخوری؟ فقط به خاطر اینکه بلایی سر بکتاش نیاریم، برای آتش بس این دروغ رو گفته، میفهمی؟
سرش را به معنای نفی تکان داد و قدمی به عقب برداشت، لب زد.
- اون زنیکه عوضی بهت حیله زده، من... من ازش نمیگذرم!
مهمت دیگر نتوانست لبهایش را بی حرکت نگه دارد و با ضربه محکمی که به دسته صندلی کوبید، فریاد کشید.
- حیات رو جلوی چشمهات کشتن؛ اما کسی مرگ اِبرو رو دید؟ حتی جنازهاش رو هم ندیدیم.
اِنگین درمانده زمزمه کرد.
- بابا!
مهمت اینبار با قوایی ته کشیده به حرف آمد.
- خودم خوب میدونم اعتماد به میرها حماقته پسر؛ ولی... ولی همیشه یک درصد رو خالی نگه دار.
چشم در چشم شد.
- اگه میگی میرها اینقدر پست و خوک صفتن، یک درصد احتمال بده پستتر از تصورت باشن.
- بابا!
- باید صبر کنیم.
اِنگین مات و مبهوت لب زد.
- آخه... بعد سه سال؟!
- ... .
اِنگین با فریاد لعنتی گفت و خروشان از اتاق خارج شد. هنوز هم حرفهای لعیمه سلطان را دروغ میدانست، برایش زنده بودن خواهرش غیر ممکن بود.
***
بولوت با چشمانی گرد شده گفت:
- مطمئنی؟!
- بله، اون گفت به سختی تونست همینها رو هم بشنوه. عثمان میگه اوضاعشون خیلی وخیمه. آقا معلوم نیست میخوان چی کار کنن، امکان داره به بکتاش خان صدمه برسونن.
بولوت دندان به روی هم فشرد و با دست آزادش به موهایش چنگ زد.
- بهش بگو بیشتر حواسش باشه.
- چشم.
- چند تا از بچهها رو هم به بیمارستان بفرست، نباید کوتاهی کنیم. من بهتره فعلاً اون اطراف به چشم نخورم.
بولوت بدون خداحافظی تماس را قطع کرد. نمیدانست از که عصبانی باشد؟ از سهل انگاری خودش یا لعیمه سلطان که چنین کار احمقانهای از او سر زده و در این زمان هازل را روانه بیمارستان کرده؟
به چانهاش که ته ریشش تازه صورتش را تیغ تیغی کرده بود، دست کشید. بایستی فکری برای خواباندن این آشوب میکرد.
***
طوبی در اتاقش را بست که صدای اسما از پشت سرش شنیده شد.
- چرا این دو روز نبودی؟
طوبی پس از نیم نگاهی که حوالهاش کرد، به جلو گام برداشت.
- هوم، مرخصی بودم.
- چرا؟
منتظر جوابش نماند و دوباره گفت:
- با اینکه فقط شش ماهه اینجا اعزامت کردن؛ ولی جات خیلی خالی بود!
طوبی پوزخندی زد و گفت:
- جای من خالی بود یا تو همصحبتی نداشتی؟
اسما با پشت چشم نازک کردن زمزمه کرد.
- حالا!
طوبی لبخندی زد که از سوال دوباره اسما لبهایش جمع شد.
- حالا چرا رفتی مرخصی؟
- بیبی ناخوش احوال بود.
- هان؟ چرا؟
- آه نمیدونم، یک دفعگی اینطوری شد. (چشم در چشم) من هم مرخصی گرفتم تا یک کم بیشتر پیشش بمونم.
- الآن حالش بهتره؟
- تعریفی نیست.
به خاطر بسته بودن آسانسور اجباراً از طریق پلهها به طبقه پایین رفتند. همانطور که پلهها را طی میکردند، طوبی گفت:
- نگرانشم، حالش برام عجیبه. (متفکر) حس میکنم چیزی داره آزارش میده.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳