بخت سوخته : ۴۹

نویسنده: Albatross

به لعیمه سلطان خیره شد که چه ماهرانه سعی داشت آشفتگیش را از نظرها مخفی نگه دارد؛ ولی حال که او از همه چیز با خبر بود، متوجه این پریشانیش میشد. بی اختیار نظرش نسبت به او سیاه شده بود.

- اومدم با بکتاش حرف بزنم، این‌جاست دیگه؟ گوشیش رو جواب نمی‌داد.

لعیمه سلطان با صدایی گرفته گفت:

- دیشب حالش خیلی بد بود، لابد الآن هم خوابه.

دنیز: بولوت هنوز خبری از زینب نشده؟

بولوت متاسف لب زد.

- نه.

دیگر حرفی در میانشان رد و بدل نشد. بولوت خود را به طبقه بالا رساند و وارد اتاق بکتاش شد. بکتاش روی تخت دراز کشیده؛ اما بیدار بود.

- چرا گوشیت رو جواب نمی‌دادی؟

- ... .

- میگن حالت خوب نبوده، الآن بهتری؟

بکتاش بی این‌که لحظه‌ای نگاهش کند، خیره به افق لب زد.

- دیگه خسته‌ام بولوت، این دختر بد روی اعصابمه.

بولوت صندلی را از پشت میز مطالعه‌اش بیرون کشید و در نزدیکی تخت گذاشت، روی آن نشست و گفت:

- طوبی؟

بکتاش بی طاقت نشست و اخمو گفت:

- به همم می‌ریزه، نمی‌خوام ببینمش. باید یک مدتی رو از این‌جا دور باشم.

بولوت با تاسف به او نگریست. غم از قیافه‌اش آویزان بود، در واقع اندوه سال‌ها بود که در این عمارت جا خوش کرده بود.

بولوت پوست لب پایینش را جوید. برای گفتن حرفش تردید داشت؛ ولی نمی توانست آشفتگی حالش را ببیند و دم نزند، بهتر می‌دید همه چیز را به خودش بسپرد. بالاخره که حقش بود، باید از اصل ماجرا با خبر میشد.

- داداش!

بکتاش در سکوت نگاهش کرد. مرگ، بی انگیزگی، درد و غم در نگاهش موج میزد.

اگر واقعیت را به او می‌گفت و بکتاش از کوره در می‌رفت چه؟ در این آشوب و بلوا صلاح بود که بکتاش را گیج‌‌تر کند؟ شاید با شنیدن زنده بودن اِبرو خوشحال شود؛ ولی در پشت پرده اشخاصی رو می‌شدند که می‌توانست مرگ دوباره‌ای نصیبش کند. اجباراً دنباله حرفش را در مسیر دیگری پیچاند.

- متاسفانه هنوز نتونستیم زینب رو پیداش کنیم.

بکتاش دستی به صورتش کشید. اویی که همچو گرگ زوزه می‌کشید، این اواخر مثال بچه خرگوشی را داشت که در جنگلی تاریک و وحشی راه را گم کرده، آری، او زمان زیادی بود که خودش را گم کرده بود؛ ولی سعی‌ای برای پیدا کردن خود نمی‌کرد.

از روی تخت بلند شد و به سمت پنجره رفت. به آسمانی که بر خلاف چند روز قبل ابری بود، نگریست، انگار دوباره قرار بود ببارد.

بی این‌که به سمتش بچرخد، لب زد.

- نمی‌دونم این بارونِ رحمته یا لعنت؟ آه پس کی این مکافات تموم میشه؟

بولوت متاسف جواب داد.

- درست میشه داداش. نشنیدی میگن خدا با صابران است؟
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.