بخت سوخته : ۳۶

نویسنده: Albatross

جان از حرفش جا خورد، تک‌خندی زد و متاسف سرش را تکان داد.

- جدا از اِنگین، عموم هم می‌خواد تو رو بکشه. زدی تمام نقشه‌هاشون رو خراب کردی.

اصلان با اخمی غلیظ تیز نگاهش کرد و گفت:

- می‌خوای بگی باید می‌شدم سگ حرف گوش کنشون؟ (با صدای بلند) می‌خواستن جلوی خونواده‌اش تیر بارونش کنن، غیرت خودت این اجازه رو میده؟

- معلومه که نه، من هم سرزنشت نمی‌کنم.

- دقیقاً این حرف‌هات چیه؟ نکنه تقدیر و تشکره؟

- تو چرا حالیت نیست؟ همه چی رو به بازی گرفتی؟ میگم اگه اِنگین ببینتت، خونت ریخته‌ست.

- خب؟

- خب و... لا اله الله، باید بری.

- هوم.

جان اخم درهم کشید.

- تو واقعاً برات مهم نیست چی می‌خواد پیش بیاد؟

اصلان با قیافه بی تفاوت سکوت کرده بود. جان پوزخند صداداری زد و با حرص گفت:

- تماشایی شد پس!

- اگه قراره به خاطر من جون کسی به خطر بیوفته، حاضرم دوباره برگردم اون‌جا.

از صدای بغض آلود زینب، جان متاسف از روی کاناپه بلند شد و لب زد.

- سلام.

زینب: نمی‌خوام به خاطر من بلایی سر کسی بیاد.

اصلان نگاه خالی به او که حدوداً بیست و یک سال بیشتر نداشت، کرد. می‌دانست از روی احساساتش این حرف را زده و در واقع اگر با اِنگین رو‌به‌رو میشد، ضعف می‌کرد. با چشم دوختن به صفحه تلوزیون لب زد.

- شما نگران ما نباش، به فکر خودت باش.

جان: اِنگین دنبالتونه و من اومدم تا... .

صدای زنگ در حرفش را برید؛ اما دوباره گفت:

- کیه؟

اصلان با بی تفاوتی گفت:

- چه می‌دونم.

سپس از روی کاناپه بلند شد و به سمت آیفون رفت. به صفحه کوچکش نگریست؛ ولی کسی را ندید.

جان از همان‌جا صدایش را بالا برد.

- کی بود؟

- نمی‌دونم، مشخص نیست.

جان به طرفش رفت و گفت:

- خب برش دار دیگه.

منتظر حرکتی از جانبش نماند و گوشی را برداشت.

- کیه؟

- باز کن نامرد!

از شنیدن صدای آرام؛ ولی خشمگین اِنگین جا خورد و ماتم زده به اصلان نگاه کرد. اصلان با حرکات چهره از او پرسید (کیه؟) اما جان شوکه‌تر از آنی بود که بتواند حرف بزند.

اصلان کلافه گوشی را از دستش گرفت و گفت:

- بله؟

اِنگین نفسش را عصبی خارج کرد و مقابل دوربین ایستاد، همین حرکت کافی بود تا اصلان به جوابش برسد. عصبی به جان نگریست که جان حیرت زده لب زد.

- باور کن من نمی‌دونستم.

اصلان اخم کرده نگاه از او گرفت و با فشردن کلید (در باز کن) اجازه ورود را به اِنگین داد. جان متعجب گفت:

- دیوونه شدی؟!

اصلان در سکوت به سمت خروجی سالن رفت، جان نیز ناچاراً به طرفش پا تند کرد.

اِنگین خشمگین از پله‌هایی که فاصله‌شان نسبت به هم زیاد بود، بالا رفت. با دیدن اصلان و جان که منتظرش ایستاده بودند، بیشتر کفری شد.

به نزدیکیشان که رسید، ناگهان به طرف اصلان حمله‌ور شد؛ اما جان فوراً جلویش را گرفت.

- اِنگین آروم باش!

اِنگین خشمگین از بازوهایش او را به کناری پرت کرد، دوباره به سمت اصلان خیز برداشت؛ ولی جان همچو چسب برای باری دیگر به او چسبید. در تمام مدت اصلان ساکت و بی هیچ حرکتی نگاهش می‌کرد.

اِنگین همان‌طور که داشت جان را از خود دور می‌کرد، غرید.

- ولم کن، (خطاب به اصلان) می‌کشمت اصلان... نامرد رفیقم بودی، چه‌طور تونستی بهم پشت کنی؟ هان؟!

- ... .

جان: اِنگین با هم حرف می‌زنیم، (عصبی داد زد) بابا وایسا دیگه!

اِنگین اجباراً دست از تقلا برداشت. در حالی که نفس نفس میزد، خیره اصلان بود. با غیظ دستش را از چنگ جان آزاد کرد. حرفی برای گفتن نداشت، در واقع فقط می‌خواست عمل کند، خون بریزد و بکشد؛ ولی ناچاراً منتظر ماند تا آن‌ها خود را توجیه کنند.

جان: چه‌طور این‌جا رو پیدا کردی؟

اِنگین تیز نگاهش کرد که جان گفت:

- اون‌جوری نگاهم نکن، چاره دیگه‌ای نداشتم.

اِنگین پوزخندی زد و چشم از او گرفت که در عوض زینب در چهارچوب و کنار اصلان مقابل دیدگانش قرار گرفت. دوباره همچو حیوانی افسار گسیخته عصبی شد.

اصلان رو به زینب که با وجود رنگ پریده‌اش سعی داشت گستاخ به نظر برسد، زمزمه کرد.

- بهتره این‌جا نباشی.

زینب بدون این‌که لحظه‌ای نگاه از چشمان خشمگین اِنگین بردارد، لب زد.

- همین‌جا خوبم.

اصلان با اخمی کم رنگ جدی گفت:

- گفتم برو داخل.

زینب بی قرار چشم در چشمش شد؛ اما او لحظه‌ای هم گره اخمش را باز نکرد. با رفتنش در را بست و وارد حیاط شد.

اِنگین پوزخندی زد و گفت:

- منتظرم.

اصلان: منتظر چی؟

- بهونه‌هات، رفاقتت رو توضیح بده دیگه.

اصلان دست در جیب شلوارش سینه سپر کرد و خونسرد لب زد.

- مرام بهم گفت وقتی رفیقت کور شده، حالیش نیست، اطرافش رو نمی‌بینه، اگه نمی‌تونم جلوش رو بگیرم، بیشتر کله خرش کنم، بیشتر عصبیش کنم.

اِنگین عصبی بلند خندید، تنها واکنشی که می‌خواست انجام دهد این بود که همگیشان را از جمله خودش در همین چهار دیواری بکشد؛ اما به خاطر حرمت رفاقتی که از نظرش آن دو پایمالش کرده بودند، سعی داشت منطقی‌تر عمل کند.

- من با شما کاری ندارم، اومدم ببرمش.

- کی رو؟

- اصلان نرو روی اعصابم، تا همین‌جاش هم زیادی پیش رفتی.

اصلان: اگه منظورت زینبه که... بی خود اومدی.

اِنگین دندان به روی هم فشرد و قدمی به سمتش برداشت، غضبناک زیر دندان‌های کلید شده‌اش غرید.

- اون زن منه!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.