بخت سوخته : ۲۱

نویسنده: Albatross

از سکوتش عصبی‌تر شد. می‌دانست نسبت به خانواده‌اش زیادی حساس است، سعی داشت تا با حرف‌هایش او را به جنون برساند؛ اما سکوتش او را راضی نمی‌ساخت.

- ولی می‌دونی کار خدا رو؟ بگو توی بیمارستان کی رو دیدم!

- ... .

- همون کسی که مدام ازش حرف می‌زدی. پشتت به بکتاش گرم بود؟ هه تسلیت میگم چون منجیت قراره به زودی پهلوی پدرش بخوابه.

منتظر واکنشش ماند؛ اما او حتی سرش را هم بالا نیاورد. اِنگین دندان به روی هم فشرد، بایستی زینب حرف میزد، فریاد می‌کشید تا او نیز دو چندان خشمش را بر سرش کوبد؛ ولی این سکوت... .

- هوش! مردی شکر خدا؟

- ... .

- عیبی نداره چون تهش که به این می‌رسی؛ اما قبلش باید جون دادن اون عوضی رو ببینی.

- ... .

اِنگین در سکوت نگاهش کرد، به نظر نمی‌آمد حالش خوب باشد. با اکراه از روی کاناپه بلند شد و به سمتش رفت.

- خودت رو به موش مردگی نزن که اصلاً برام مهم نیست.

همچنان واکنشی از جانبش ندید، پایش را زیر چانه‌اش برد تا سرش را بالا گیرد. از دیدن چشمان بسته‌اش فکش منقبض شد. با غیظ پایش را کنار داد که زینب به طرف چپش روی زمین افتاد.

اِنگین نفسش را فوت مانند خارج کرد، اجباراً خم شد و دستش را به زیر سرش برد. همین‌ که خواست او را بلند کند، لحظه‌ای تصویر حیات روی چهره‌اش نشست. ماتش برد، پلک محکمی زد تا به خود آید. با دیدن رنگ پریده زینب دندان‌هایش ناخودآگاه چفت شد. یادآوری آن لحظه‌ای که حیات را خونی و در حال جان دادن در آغوش داشت، عصبیش می‌کرد. دوباره تیله‌هایش در دریایی از خون شناور شد.

خشن او را بلند کرد و با گام‌هایی بزرگ خود را به پله‌ها رساند. در اتاق را با پایش باز کرد و وارد شد. مستقیم به سمت تخت رفت، زینب را با بی توجه‌ای به رویش پرت کرد که جیر جیر تخت شنیده شد.

اِنگین از حرص می‌لرزید و رگ‌های پیشانیش برجسته شده بود، هرگز نمی‌‌توانست آن صحنه‌ را فراموش کند. انتقام اِبرو و حیات را از همگیشان می‌گرفت، چه بی گناه و چه مقصر.

اتاق را به قصد آشپزخانه ترک کرد، بایستی او را به هوش می‌آورد. هنوز کارهای زیادی برای انجام دادن داشت. اجازه نمی‌داد در تمام مدت با آسودگی بخوابد، همان‌طور که او نخوابیده بود.

از داخل کابینت پارچ را بیرون آورد و آن را تا نصفه پر آب کرد. دوباره از پله‌ها بالا شد و خود را به اتاق رساند. نگاهش را بالا آورد؛ ولی ناگهان از دیدن صحنه مقابلش عصبی پارچ را پرت کرد و به سمت تخت خیز برداشت.



***



لعیمه سلطان آشفته و لرزان از ماشین پیاده شد، امیدوار بود آن‌چه را که شنیده صحت نداشته باشد. شوکرو در را برایش باز کرد که با گام‌هایی بزرگ طول حیاط را طی کرد. غرش کنان به حرف آمد.

- ریحان، ریحان!

ریحان سراسیمه از خانه بیرون شد. به خاطر حضور چند نگهبان که نزدیک به دو روز در خانه‌اش بودند، به اندازه کافی مضطرب شده بود، حال نمی‌دانست در برابر عربده‌های او چه کند؟

- س... سلام خانوم جان.

- دختر کجاست؟

از سکوتش صدایش را بالاتر برد و گفت:

- چرا لال‌مونی گرفتی پس؟ اِبرو کجاست؟

- خانوم جان... م... م... من، چ... چند روزه اصلاً نیومده خونه.

لعیمه سلطان چشم ریز کرد و مشکوک پرسید.

- یعنی چی؟

اجازه نداد حرفی بزند و دوباره آتش گرفته داد زد.

- احمق من بهت گفتم باهاش کار دارم پس این روزها حواست بیشتر بهش باشه، الآن کدوم گوریه؟

- باور کنین من نمی‌دونم.

- یعنی چی که نمی‌دونی؟ هان؟ بهت گفتم از پیشت نباید جم بخوره، بهت گفتم از این جهنم سرا نباید بیرون بره، پس کجاست؟

ریحان مردد بود که جوابش را بدهد؛ اما از داد دوباره‌اش سر به زیر به حرف آمد.

- او... اون یک مدتی هست که میره سر کار.

چشمان لعیمه سلطان از بهت و حیرت گرد شد.

- چی؟!

ریحان چشم در چشم ادامه داد.

- خیلی وقت بود ازتون خبری نشد، اون هم اصرار داشت. من چه‌طور می‌تونستم جلوش رو بگیرم؟ جوون بود و طاقت این‌که با منِ پیرزن بمونه رو نداشت.

- احمق همون‌طور که بهت پولش رو دادم تا بزنی به اون شکم وامونده‌ات، تا درد بی درمونت سامون بگیره، باید نگهش می‌داشتی، می‌فهمی؟ (فریاد) الآن من اون رو از کجا پیدا کنم؟

ریحان طاقت از کف بریده گفت:

- چی کار به اون بیچاره دارین؟ مگه باهاتون چی کار کرده... .

- خفه شو!

لعیمه سلطان با فریادش به میان حرفش پرید و دستش را برای یک سیلی داغ بالا آورد؛ اما پیش از فرود آمدنش صدای گوشیش او را متوجه کرد. با اکراه دستش را پایین آورد و تماس را از دیدن نام ملیکه سلطان برقرار کرد.

- چیه؟

- کجایی؟

- بگو چی کار داری؟

- بیا این‌جا، اوضاع اصلاً خوب نیست.

اخم کرد.

- چی شده؟

- بیا، می‌فهمی.

پس از قطع تماس گوشی را در میان مشتش فشرد، شرایط به طور عجیبی به او پشت کرده بود. با خشم به سمت ریحان چرخید و زیر لب غرید.

- فقط به حال خودت دعا کن.

بلافاصله به سمت در پا تند کرد. چند ساعتی زمان برد تا به روستای خودشان برسد. از ماشین پیاده شد و آشفته خود را به سالن رساند.

- ملیکه!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.