بخت سوخته : ۳۵

نویسنده: Albatross

از روی تخت پایین رفت. کابوسی که دیده بود، به طور مرموزی او را سست کرده بود، گویی روزی تمام آن‌ها را تجربه کرده. پنجره را باز کرد و اجازه داد تا نسیم سحرگاه حالش را جا بیاورد؛ ولی با بستن چشمانش دوباره آن صحنه‌ها که در مه‌ای غلیظ فرو رفته بود و اطرافش را تاریکی و سیاهی در بر داشت، تکرار شد. صدایی که او را می‌ترساند، احساس می‌کرد برایش آشناست. چهره‌ آن شخص را نمی‌دید و تنها از گردن به پایین می‌توانست هیکل نسبتاً تپلش را ببیند. نمی‌دانست او که بود که این‌گونه با لذت آن حرف‌ها را به زبان می‌آورد!

سرش را آرام تکان داد تا به خود آید. دیگر هوای اتاق زیادی سرد شده بود، پنجره را بست و از آن فاصله گرفت.

با این‌که هوا هنوز گرگ و میش بود؛ اما دیگر میلی برای خوابیدن نداشت. مردد از اتاق خارج شد. سالن ساکت و تاریک بود و کسی در آن حضور نداشت، زیاد نماند و مستقیماً به سمت خروجی رفت. چراغ‌هایی که در حیاط پخش بودند، آن را از تاریکی می‌رهاند.

خود را در آغوش گرفت و از پله‌ها پایین شد. به اطراف نگریست، خروجی حیاط به چشم نمی‌خورد، می‌دانست بایستی کمی پیچ و تاب حیاط را طی کند تا آن را ببیند، در هر صورت به دنبال رفتنش بی فایده بود زیرا نگهبان‌هایی که دم در ایستاده بودند، اجازه فرار به او را نمی‌دادند.

آهی کشید و بی هدف به سویی گام برداشت. سر به زیر شد و اجازه داد تا افکار محکم خود را بر فرق سرش کوبند.

نگران بی‌بیش بود، اسما، سینان و بقیه بیمارانش هر چند برای بیمارهایش جایگزینی برای او پیدا می‌کردند، ولی دلشوره‌اش در برابر ریحان تمامی نداشت، دلتنگش شده بود.

از افتادن سایه‌ای روی سایه‌اش سرش را بالا آورد. با دیدن بکتاش که او نیز بی خواب شده بود، چندی در سکوت خیره‌اش ماند؛ ولی بکتاش طبق معمول نتوانست زیاد به او چشم بدوزد و با اخم از کنارش گذشت.

پیش از این‌که فاصله‌شان زیاد شود، اِبرو به ساعدش چنگ زد که بکتاش متعجب نگاهش کرد، اخم درهم کشید و تمام رخ به سمتش چرخید. اِبرو نیز اخم کرد و پرسید.

- مشکلت با من چیه؟

بکتاش پوزخندی زد و با کشیدن دستش خواست بی توجه به او پشت کند که دوباره مانعش شد.

- نکنه خلاف کردم که جونت رو نجات دادم؟

بکتاش بدون این‌که نگاهش کند، زیر لب غرید.

- ول کن دستم رو دکتر.

- تا نگی مشکلت چیه، ولت نمی‌کنم.

بکتاش برای باری دیگر نگاهش کرد، باز هم هر دو سکوت کرده بودند. اِبرو در عجب عمق نگاهش بود، به طور مرموزی او را در خود غرق می‌کرد.

بکتاش در سکوت دستش را کشید و عقب گرد کرد. اِبرو دیگر حرفی نزد، مانعش هم نشد، با چهره‌ای متفکر به یک هیچ فکر می‌کرد، هیچی که گمان داشت رازهای زیادی را در خود بلعیده.

بکتاش لب‌هایش را محکم به هم می‌فشرد که چانه‌اش به لرزش درآمد. از خودش عصبانی بود. هرگز فکرش را هم نمی‌کرد چنین سست عنصر باشد که با یک نگاهش این‌گونه هیجان زده شود. به سختی داشت خود را کنترل می‌کرد تا به هم نریزد، هنوز هم هوس آغوشش میان بازوهایش احساس میشد؛ اما سرسختانه سعی در مهارش داشت. از زمان به هوش آمدنش تنها توانست نهایتاً دو_ سه ساعت را آن هم زیر فشار افکارش بخوابد، نا بسامانی اطرافش و اتفاقات اخیر همچنین حضور آن زن به قدری آشفته‌اش کرده بود که خوابی نداشته باشد.



***



- چیه؟

- آقا، داخل یک ویلا شد، چی کار کنم؟

اِنگین سریع نشست و گفت:

- چی؟ الآن شما کجایین؟

- از روستا خارج شدیم.

هم زمان که داشت بلند میشد، گفت:

- خیلی خب، آدرس رو بهم بده، هر جا هستی جم نمی‌خوری، فهمیدی؟

- بله.

تماس را قطع کرد. بدون توجه به لباس و شلوارش که به خاطر دراز کشیدنش روی زمین خاکی شده بودند، به سمت ماشینش رفت.

به خاطر حضور درختان که حکم چتر را در روز آفتابی داشتند، بیشتر طول مسیرش در سایه بود؛ ولی با این وجود گرمش بود.

سوار ماشین شد و به سرعت از باغستان که مکان تفریحی خوبی به خاطر آبشار و فضای زیبایش محسوب میشد، دور شد.

مطمئن بود جان به ملاقات اصلان رفته. می‌دانست با هر دویشان چه کند، فقط بایستی آن‌ها را می‌دید.

از شنیدن صدای پیامک در حالی که پایش را روی پدال گاز می‌فشرد، به گوشیش نگریست. آدرس مورد نظرش در شهری قرار داشت که حدوداً بایستی بیش از سه ساعت رانندگی می‌کرد.

گوشی را روی صندلی کنارش پرت کرد و با جابه‌جا کردن دنده به سرعتش افزود.



***



جان پوفی کشید و زمزمه کرد.

- پسر!

اصلان؛ اما با قیافه‌ای آرام مشغول تماشای تلوزیون بود که پیام بازرگانی را پخش می‌کرد. جان حرصی شده نگاهش کرد و گفت:

- می‌خوای چی کار کنی حالا؟

- چای خشک‌هام تموم شده.

سرش را به تاج مبل تکیه داد و دوباره گفت:

- اعتیاد به چای هم بد دردیه.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.