لب باز کرد تا صدایش زند؛ ولی با کاری که بکتاش کرد، صدایش در نطفه خفه شد.
حرکت آرام لبهایش نفس کشیدن را از یادش برده بود، چشمانش بی اختیار بسته شد، خودش هم در عجب کارش بود، همراهیش نکرد؛ ولی خود را هم کنار نکشید.
با افتادن دستهای بکتاش از دو طرف صورتش و بی حرکت ماندن لبهایش اِبرو به خود آمد و حیرت زده سریع صاف نشست. ضربانش در نزدیکی حلقش احساس میشد.
به چشمان بستهاش نگریست، چند قطره اشک هنوز روی مژگانش آویزان بود.
نفس زنان گیج و حیران دستهای از موهای جلوی پیشانیش را به عقب راند، الآن بایستی خود را برای سکوتش سرزنش میکرد؛ ولی پس چرا احساس گناه نداشت؟ چرا شرمگین نبود؟ گویا اولین تجربهشان نبود.
قصد داشت تب او را پایین بیاورد؛ ولی خودش در تبی مرموز گرفتار شد. احساس گرما وسوسهاش میکرد تا پنجره را تا آخر باز کند؛ اما اجباراً به خاطر بکتاش این شور و هیجان را تحمل کرد.
پس از اینکه دمای بدنش را با پاشویه پایین آورد، فوراً از اتاق خارج شد، برای لحظهای هم نمیتوانست آنجا باشد. باز هم بی خواب شده بود، نزدیکهای صبح بود پس مسیر پلهها را از سر گرفت و خود را به سالن رساند سپس مستقیماً وارد حیاط شد.
نسیم صبحگاهی زیادی خنک بود، طوری که لرزه بر اندامش میانداخت؛ ولی قصد رفتن به داخل خانه را نداشت.
در حالی که خود را بغل گرفته در حیاط قدم میزد، درگیر افکارش شده بود. آن واژه منحوس (کشتن) بارها در سرش پخش شد، ناگهان خاطرهای نا معلوم همچو فیلمی زودگذر از خاطرش رد شد.
《- این کار رو نکن، میکشنت!
- اونها خونواده منن، این کار رو نمیکنن.》
مات و مبهوت سرش را فشرد، کلافگی زیاد باعث سردردش شده بود. نمیدانست این خاطره چیست؟ شاید هم یادآوری یک خواب بود.
***
- همه جا رو گشتی دقیق؟
عمر جواب داد.
- بله آقا؛ ولی هیچ خبری ازشون نیست.
- معلوم نیست کجا بردتش؟ اون اِنگین لعنتی حقه بازتر از این حرفهاست، شده زیر سنگ هم اون رو قایم میکنه پس وجب به وجب رو باید بگردی عمر، ما باید زینب رو پیدا کنیم.
- چشم، میگم باز هم بگردن.
- باز نه، بگو دقیق و جزء به جزء. من گشتن سرسری نمیخوام، واسه من باید پیداش بشه، شیر فهم شد؟
- بله.
- خوبه، ایولالله.
با قطع تماس گوشی را داخل جیب کتش کرد. پس از چندی مقابل در عمارت قرار گرفت، بوقی زد تا نگهبان در را برایش باز کند. ماشین را وارد عمارت کرد، طبق معمول عمارت ساکت و نسبتاً خلوت به نظر میرسید، دیگر همچو گذشته آن ابهت و شور و شوق همیشگیش را نداشت، بیشتر به یک گور سر باز میمانست.
وارد سالن شد، با دیدن بقیه که دور میز مشغول خوردن صبحانهشان بودند، سلامی گفت. تنها دنیز جوابش را داد و خواهرها فقط با حرکت سر مجابش کردند.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳