بخت سوخته : ۵۹

نویسنده: Albatross

بغض چونان درنده‌ای بی رحم گلوی اِبرو را می‌درید. نه اجازه بیرون رفتن داشت زیرا پدرش دل نگران بود مبادا لعیمه سلطان زهرش را دوباره بریزد و نه می‌توانست در خانه دوام بیاورد. منتظر قمر بود تا از خرید برگردد، فعلاً فرشته مهربانش شده بود.
در آشپزخانه پشت میز نشسته بود و با حواسی پرت یکی از بیسکویت‌های خانگی را که داخل پیش دستی بود، با دست خرد می‌کرد.
- عه شما بیدارین؟
از صدای قمر تندی سرش را بالا آورد، در عوض جوابش از روی صندلی بلند شد و به سمتش رفت. قمر حیرت زده به پریشانیش نگاه می‌کرد، لب زد.
- خوبی خانم جان؟
- گوشیت رو بده.
قمر نیز از برگشتن حافظه‌اش مطلع بود، در واقع اِبرو نتوانست بیشتر از این هیجانش را کنترل کند و با او هم در میان گذاشت. در پی فرصتی بود تا بتواند با بکتاش حرف بزند؛ ولی از دیروز تا به الآن هازل مدام سین جیمش می‌کرد تا دلیل پریشانیش را بداند.
قمر بی هیچ حرفی گوشیش را از داخل کیف دستی کوچکش که بیشتر به یک کیف پول شبیه بود، برداشت و به او داد. اینک که این دختر حافظه‌اش بازگشته بود، کسی می‌توانست مانعش شود؟
اِبرو گوشی را فوراً گرفت و آشپزخانه را به قصد اتاقش ترک کرد.
کنار پنجره ایستاده بود و به ضربان تندش گوش می‌داد که عجیب سرسختانه داشت سینه‌اش را سوراخ می‌کرد.
با پیچیدن صدای آرام بکتاش در گوشش بغض پنهانش دوباره آشکار شد. آه بمیرد برای مَردش! چه سخت است که دلتنگی سه ساله را به یک‌باره حس کنی. گویا تمام آن بودن‌های اخیرشان هیچ بوده، تازه معنی دلتنگی را می‌فهمید.
اِبرو یا صدای لرزانی لب زد.
- بکتاش!
اندکی سکوت شد سپس صدای نگران بکتاش اشک را به چشمانش هدیه کرد.
- اِبرو! چیزی شده؟ چرا... چرا صدات گرفته‌ست؟ گریه می‌کنی؟
اِبرو دستش را جلوی دهانش گرفت و هق هقش را خفه کرد؛ ولی صدای نفس‌های لرزانش بکتاش را از حدسش مطمئن کرد.
- حرف بزن اِبرو وگرنه باور کن میام اون‌جاها.
و چه دل‌ها از این نگرانی‌های شیرین سرخ می‌شود، سرخی‌ای به لب‌های یک عاشق، سرخی‌ای به بوسه یک دلداده.
- خو... خوبم، فقط... فقط... .
- فقط چی؟ نکنه اتفاقی افتاده؟
اِبرو سرش را به معنای نفی تکان داد، انگار او را می‌دید.
- نه، خوبم، فقط دلم برات تنگ شده!
سکوت شد، این سکوت را چه تعبیر کند؟
- من فدای اون دلت، یک کم دیگه تحمل کن، زودی تموم میشه.
صدای بکتاش قاطع نبود، گویا خودش هم از حرفی که زد اطمینان نداشت.
- دیگه نه، تمومش می‌کنم، همین امروز!
- اِبرو!
- بکتاش من یک کار رو نیمه تموم نمی‌ذارم.
و این حرف کافی نبود تا بکتاش پی به روشن شدن حافظه‌اش ببرد؟ صدای مبهوتش شنیده شد.
- نگو که..‌. آره اِبرو؟ آره؟!
- آره.
- ... .
- بکتاش!
بکتاش با بی قراری تند و پشت سرهم گفت:
- جانم؟ جانم عزیزم؟ جانم؟
- دلتنگتم، به اندازه تموم این نبودن‌هامون.
- ... .
- تمومش می‌کنم.
♡ تو فقط بخوان تا من غرق شوم. آخر مگر صدایت چه دارد که من را چو مجنون دیوانه می‌کند؟ ♡
- بیا این‌جا.
بکتاش از حرفش جا خورد و گفت:
- چی؟!
- واسه ناهار بیا این‌جا.
- چی داری میگی؟ تو که می‌دونی.
- به عنوان یک مهمون. بابا نمی‌تونه کاری بکنه چون به عنوان یک مهمون میای این‌جا... بکتاش!
- جانم؟
- بیا تا تمومش کنیم.
بکتاش دوباره لب دوخته بود، آخر برای این حرکت ناگهانی چه داشت؟ فلک سخت و بی وقفه او را مورد هدفش قرار داده بود.
- بسه هر چه‌قدر سوختیم، بیشتر از این نمی‌کشم.
- من فدات. چشم، هر چی شما بگی.
اِبرو لبخندی ملیح زد؛ ولی ناگهان با به یادآوردن لعیمه سلطان لبخندش ماسید.
- بکتاش!
- جان بکتاش؟ قربون صدا زدنت بشم، (لبخند تلخ) همیشه صدام کن.
اِبرو نفس عمیقی کشید تا بغض و هیجانش را فرو کشد، با دودلی پرسید.
- از... مامانت چه خبر؟
می‌توانست اخم بکتاش را ندیده هم حس کند، برای تماشای هر چیزی که چشم نیاز نبود.
- اون رو بذار واسه بعد.
اِبرو بیشتر از این اصرار نکرد زیرا جفتشان کار مهم‌تری داشتند، ماجرای آن افعی بماند برای بعد.
با پایان مکالمه‌شان از اتاق خارج شد. کمی گرسنه‌اش بود؛ ولی اشتهایی برای خوردن نداشت، بایستی با مهمت حرف میزد. گوشی را به قمر داد و نسبت به سوال‌هایش که تا حدودی خصوصی بود، توجه‌ای نشان نداد. این دختر زیادی فضول بود.
چندین وقت میشد که مهمت با خواب مشکل داشت و بایستی حتماً چند قرص می‌خورد تا خوابش می‌گرفت، این مشکل را حتی پیش از غیب شدن اِبرو هم داشت. می‌دانست در این وقت صبح که هنوز حنجره خروس هم گرم نشده، پدرش بیدار است، بهترین وقت بود تا با هم حرف بزنند.
از پله‌ها پایین شد، بهتر دید قبل از دیدنش دو استکان چایی با خود همراه کند. تقه‌ای به در کوفت.
- بابا... .
اِبرو لحظه‌ای مکث کرد و چشمانش را بست. دلتنگ این نام هم شده بود، انگار تازه داشت همه را می‌دید. نفس عمیقی کشید و خواست حرف بزند که صدای آرام مهمت اجازه ورود را به او داد.
- بیا داخل.
دستگیره را کشید و وارد شد، مهمت طبق معمول روی صندلی راحتیش نشسته بود و در فاصله چند متری از پنجره به حیاط خیره بود.
- صبح بخیر.
مهمت با نگاه عمیقش سرش را به تایید حرفش تکان داد. اِبرو سینی را روی میز کوچک گذاشت و خودش نیز در همان حوالی روی صندلی نشست.
- می‌خوام باهاتون حرف بزنم.
- ... .
- بابا!
نگاهش جوابش شد. اِبرو لب‌هایش را به درون دهانش برد و با زبان اندکی خیسشان کرد، مردد بود؛ ولی تا کی؟ بایستی دیر یا زود حرفش را میزد.
- چاییتون رو بخورین، تازه دمه، سرد نشه.
مهمت در سکوت به یکی از استکان‌ها چشم دوخت. در این صبح و سرما این چایی گرم می‌چسبید؛ ولی کنجکاویش باعث شده بود بیخیال نوشیدن شود.
- حرفت رو بزن.
- راستش من اومدم تا... .
اِبرو به چشمانش نگریست، آرام و آفتابی. اگر حرفش را میزد، این گوی‌های قهوه‌ای همچنان آفتابی می‌ماند؟ با نفس عمیقش اعتماد به نفسش را بالا برد و گفت: 
- می‌خوام راجع به بکتاش باهاتون حرف بزنم.
منتظر یک واکنش سخت بود؛ ولی مهمت تنها در سکوت نگاهش می‌کرد، ظاهراً او نیز متتظر چنین لحظه‌ای بود.
- بابا!
- ... .
آب دهانش را قورت داد و دوباره گفت:
- با تمام ادعاهایی که دارید؛ ولی خودتون هم می‌دونید که بکتاش خارج از این بازیه... درست نمیگم؟
- ... .
- من زندگیم معلقه، بین برو و بمون موندم.
- می‌تونی باز هم بری.
بالاخره زبان باز کرد؛ ولی چه حرف زدنی؟ لحنش طوری سرد بود که انگار کشیده‌ای نثار اِبرو کرده‌اند.
- اما نمی‌خوام... نمی‌خوام با دلگیری و دلخوری شما رو ترک کنم.
- یک بار که این‌ کار رو کردی.
آه نداشت؟ شرمندگی نداشت؟ چگونه در برابر این لحن دلخور سر بلند کند؟
- نمی‌خوام بین شما و اون یکی رو انتخاب کنم، لطفاً درکم کنید.
- هنوز هم سر حرفت هستی؟
این دفعه اِبرو سکوت کرده بود.
- میگی اون عاشقته؟
- ... .
- پس چرا کاری برات نکرد؟
- چی کار باید می‌کرد که نکرد؟ بابا اگه دعوایی هست، بین شماهاست، نه ما. ماها حتی دلیل این دعواها رو نمی‌دونیم.
- ... .
- دلیلش رو بهم بگین.
مهمت طوری برخورد می‌کرد که گویی مایل به حرف زدن نیست، ساکت و بی تفاوت. اِبرو نفسش را کلافه آزاد کرد و صدایش زد؛ اما همچنان جوابی نشنید.
اِبرو اخم درهم کشید. ظاهراً با این مرد نمیشد زبانی حرف زد، بایستی او را تحت عمل انجام شده قرار می‌داد. از روی صندلی بلند شد و گفت:
- دعوتش کردم واسه ناهار.
مهمت سوالی نگاهش کرد که گستاخانه گفت:
- به بکتاش گفتم بیاد... باید تکلیف همه چیز معلوم بشه.
- چی کار کردی؟!
- کاری که باید خیلی وقت پیش انجام میشد.
- دختر دیوونه شدی؟
باید از این اخمش می‌ترسید؟ نه، اگر کنار می‌کشید، دیگر تا ابد به عقب پرت میشد. سعی کرد آرام و محکم حرف بزند؛ ولی بغض کوچکش صدایش را به بازی گرفته بود.
- زندگیم سه سال به بازی گرفته شد... حقمه که بدونم چرا این بلاها سرم اومد.
مهمت دندان به روی هم فشرد، از روی صندلی بلند شد و گفت:
- فکر نمی‌کنی به خاطر لجبازی‌های خودته؟
- شما چی؟ فکر نمی‌کنید به خاطر لجبازی‌هاتون جون بچه‌تون به خطر افتاد؟
چیزی دیگری هم بود؟ چه چیزی یک پدر را این چونین می‌شکست که نتوانسته سقف عزیزانش باشد؟ که پاره تنش به خاطر او جانش به خطر افتاده؟
قصدش این نبود، نمی‌خواست به غرور پدرش خدشه‌ای وارد کند؛ ولی بعضی غرورها بیگانه‌اند، تنها قد می‌کشند تا عقلانیت را به حصار کشند. رشد می‌کنند تا انسانیت را شکار کنند. به بزرگی و کوچکی هم مربوط نیست، غرور اگر بخواهد دانا را هم نادان می‌کند.
متاسف از چهره ماتم زده مهمت اتاق را ترک کرد، کمی عذاب وجدان گرفته بود؛ اما چه می‌کرد؟
در پی قمر از سالن خارج شد. باید به او می‌گفت بند و بساط خوبی راه بیندازد، هر چه باشد بکتاش مهمان بود و حرمت مهمان هم جدا. می‌دانست با مخالفت‌های زیادی رو‌به‌رو می‌شود، مخصوصاً مادرش! یک زن قدرت داشت حتی تصمیم یک مرد که سرش می‌رفت حرفش دو تا نمیشد را عوض کند؛ اما برای همگیشان برنامه داشت. هر کس که جلویش می‌ایستاد، دو برابر قامت به رخ می‌کشید. دیگر کوتاه نمی‌آمد، باید این بازی به پایان می‌رسید، باید!
زینب متعجب و دلتنگ به حیاط نگریست، چرا کسی بیرون نبود؟ دسته کیفش را فشرد. با این‌که به خانه پدریش آمده بود، جایی که حقش بود، به آن تعلق داشت؛ ولی احساس بیگانه بودن می‌کرد.
از زیر سایه درختان به سمت ایوان رفت و پله‌ها را طی کرد؛ اما همچنان کسی را ندید، از این سکوت حس خوبی نداشت.
دستگیره را کشید و در سالن را باز کرد، سالن هم سوت و کور. آب دهانش را قورت داد و چند قدمی برداشت، حتی یک استقبالگر هم نداشت، کاش همچنان مرده بود!
وسط سالن ایستاد، کسی نبود تا بودنش را صلوات بفرستد، سالم بودنش را اسپنج دود کند. پوزخند تلخی زد و با کشیدن آهی به طرف پله‌ها رفت، شاید سرمای اتاقش بهتر سلامش کرد.
- زینب!
از صدای متعجب و جا خورده دنیز به سمتش چرخید. خیال می‌کرد فقط خودش از چوب روزگار بی نصیب نمانده؛ اما چهره زار این خواهر بیشتر نیش میزد، دنیزی که حتی یک روز تنهایی را هم نتوانست تحمل کند و دوباره عمارت نشین شد.
زینب تا به خود آید، در آغوش دنیز فرو رفت. بغضش قطره اشک داغی شد بر روی قلب یخ زده‌اش و دستانش را به دور کمرش حلقه کرد. کمی بعد از هم فاصله گرفتند. دنیز تازه موتور زبانش به کار افتاد، در حالی که صورتش را قاب گرفته بود، تند و پشت سرهم گفت:
- چه‌طور اومدی؟ قربونت برم من، خوبی؟ خوبی آبجی جونم؟ خوبی قشنگم؟
زینب خواست لب باز کند؛ ولی مگر این چانه‌ای که هوس رقصیدن کرده، اجازه می‌داد؟
- داغون شدیم زینب. کجا بودی؟
و دوباره او را در آغوش گرفت.
♡ می‌گویی مادر؟ این خواهرانه‌ها را ندیده‌ای؟ ♡
- بقیه کجان؟
این دفعه دنیز سکوت کرد، چه می‌گفت؟ از کدام بقیه؟
زینب با نگرانی اخم محوی کرد و لب زد.
- دنیز!
- عزیزم کسی همراهت نبود؟
حرف می‌پیچاند؟ زینب دستش را گرفت و گفت:
- بقیه کجان دنیز؟ چرا این‌جا این‌قدر خلوته؟
- مثل گوره، نه؟
عجب نسبت صحیحی! حرفی نزد که دنیز گفت:
- نمی‌خوام بهت بگم؛ ولی از درون دارم می‌پوکم زینب!
- حرف بزن.
دنیز بینیش را بالا کشید و از او فاصله گرفت، نمی‌توانست سرپا باشد، نشسته بهتر می‌توانست حرف بزند. زینب بی طاقت به دنبالش رفت و روی مبل نشست.
- دنیز حرف بزن.
- چی بگم؟ چی بگم آخه؟
بلافاصله هق هق کنان با دستانش صورتش را پوشاند و آرنج‌هایش را روی زانوهایش گذاشت.
زینب عصبی صدایش را بالا برد.
- کسی نیست؟ پمبه، عزیزه!
- بیخود صدا نزن، هیچ کی نیست.
- آبجی!
دنیز اشک‌هایش را پاک کرد و گرفته گفت:
- اگه دنبال مامانی، برو... برو زندان سراغش رو بگیر. اگه دنبال داداشی... تو کوچه خیابون‌ها دنباش بگرد.
زینب از همه چیز اطلاع داشت، به واسطه جان بی خبر نمانده بود. آهی کشید و سست و رها به تاج مبل تکیه زد. وقتی همه چیز را می‌دانست، چرا پرسید؟ دلش به چه گرم بود؟ به بودن که؟
- توی نبودت اتفاق‌هایی افتاده که‌.‌.‌‌. حتی تصورش هم دور از انتظاره.
زینب زمزمه کرد.
- می‌دونم.
دنیز متعجب توأم با خشم نگاهش کرد و گفت:
- لابد اِنگین بهت گفته، آره؟ هه تعجبی هم نیست. حالا که کارش تموم شد، پرتت کرد بیرون. (نگران) هین بگو ببینم، بلایی که سرت نیاورده؟ خوبی؟!
- آه من میرم بالا... داداش اومد صدام کن.
و بی این‌که جوابی عایدش کند، روانه پله‌ها شد. کیفش را روی میز آرایشیش گذاشت و بی رمق به سمت تخت رفت، رویش نشست و پس از مکثی به پشت دراز کشید.
زندگی چه بازی‌ها که نمی‌کند، از یک فرشته، شیطان می‌سازد و بهشت خدا را جهنم می‌کند. همه چیز یادش است، اصلاً با همین خاطرات توانست دوام بیاورد. نمی‌توانست اِنگین جدید را قبول کند، آن مرد بت کجا و اِنگین دل پاک کجا؟ وقتی که بکتاش توانست با تمام اصرارهایش دل دلبرش را نرم کند، خواهرهایش را به اِبرو معرفی کرد، آن روز اِنگین هم در کافه تریا حضور داشت. هنگامی که رفت و اِنگین را دید... چه بگوید؟ عشق در یک نگاه؟ شاید؛ اما چندان در سرخی عشق غوطه نخورد زیرا خیلی زود متوجه نامزدش شد. باید احساسش را می‌کشت، همان روزها می‌کشت؛ ولی نداست این عشق است که او را می‌کشد.
آهی کشید و چشمانش را بست، پاهایش همچنان از تخت آویزان و روی زمین بود. قطره اشک بعدی هم به سمت گوشش سر خورد. عجیب بود که گوش درد نگرفته، آخر این اواخر مدام گوش‌هایش شست و شو می‌خورد.
پدر؟ خاطره زیادی از این شخص نداشت؛ ولی آغوش و حمایت بکتاش به زینب می‌فهماند این واژه چند قدر آبی است، یک آبی آسمانی، یک آبی آرامش بخش.
هنگامی که بکتاش از او پرسید خبر ازدواجش درست است یا نه؟ خجالت زده شد و به سختی توانست اصل قضایا را بگوید. با این‌که اختیاری در آن ازدواج نداشت، مگر یک گروگان چه اختیاری داشت؟ اما خود را مقصر می‌دانست. باید بیشتر حواسش را جمع می‌کرد، بایستی وقتی که او را ربودند، خود را می‌کشت؛ اما عرضه نداشت یا دلش گرم بود؟ خود را به اِنگین سپرد. اویی که خیال می‌کرد بت نیست، سنگ نیست، می‌شود دلش را دوباره رنگین کرد؛ اما... .
موهای فرفریش در اثر امواج باد به یک طرف شناور بود، خود را بغل گرفته از ایوان به حیاط زل زده بود. با حس حضور شخصی از گوشه چشم نگاهش کرد، بولوت بود، از دیدنش خواه و ناخواه یاد اصلان می‌افتاد، جفتشان خوب برادری کردن بلد بودند.
- هوا خیلی سرده، سرما نخوری.
زینب نفس عمیقش را آه مانند آزاد کرد و هیچ نگفت. بولوت کاپشنش را از تن بیرون کرد و روی شانه‌هایش انداخت که توجه‌‌اش جلبش شد. زینب لبخند محوی زد؛ اما حالت چهره‌اش تغییری نکرد، گویا در خیالش لبخند زده.
بولوت دست در جیب شلوارش فرو کرد که سینه‌اش جلو رفت، او نیز خیره به منظره پاییز زده گفت:
- نمیشه حریفش شد؛ اما همچین بد هم نمیشه.
- ... .
- میگه به اِبرو اعتماد داره؛ ولی هه جفتشون کم دارن.
بولوت از سکوتش پرسید.
- تو هم می‌خوای باهاشون بری؟
قصد زینب چنین نبود؛ ولی احساس پررنگی به او می‌گفت برود و چهره ماتم زده اِنگین را ببیند، دیگر بس بود فرار و هراس، از این منِ ضعیفش نفرت داشت و دلخور بود.
بی این‌که نگاهش کند، لب زد.
- آره.
- مطمئنی اذیت نمیشی؟ (اخم) هر چند دیگه اجازه نمیدم اون اِنگین بی شرف اذیتت کنه... بهت قول میدم. خیلی زود هم طلاقت رو می‌گیریم ازش، نگران نباش.
زینب با او چشم در چشم شد. بولوت برادر بود دیگر، نگران بود. به این غیرت و حساسیت خرج کردن اسم دیگری را که نمی‌توانست برچسب کند؟ مثلاً عشق؟ نه، بولوت تنها برادر بود.
زینب آهی کشید و دوباره از او روی گرفت؛ اما حتی برادرانه‌ها هم گاهی اوقات زحمت می‌دادند، درد می‌دادند. بد بود اگر نخواهد طلاق گیرد؟ همچنان عاشق باشد؟ ولی مَنَش را چه کند؟ منِ خرد شده و عذاب کشیده را؟ رهایش کند؟
بولوت: بیا بریم تو، سرده.
و دستش را به دور شانه‌های زینب حلقه کرد و او را به سمت ورودی هدایت کرد.
زینب نیازی نمی‌دید در این مهمانی اجباری به چشمان سردش سیاهی بزند، به اندازه کافی سیاه بود، چه از نفرت، چه از کبودی سرمای وجودش. تنها لباسش را عوض کرد و اتاق را ترک کرد. در این ساعات چیزی نپرسیده بود، نه از مادرش و آن‌چه که در انتظارش بود و نه از هیچ کسی دیگر. احساس شرمندگی می‌کرد، از داشتن چنین مادری خجول بود، چگونه با اِبرو چشم در چشم شود؟
دنیز ترجیح داده بود با خوردن مسکنی و خوابیدن، از سردردش فرار کند. بکتاش؛ اما بیشتر از همه هیجان داشت، از درون سردش بود؛ ولی مدام با دستمال عرق روی پیشانیش را پاک می‌کرد، انگار داشت به خاستگاری می‌رفت، خاستگاری زنش.
زینب در ماشین را باز کرد و روی صندلی جلویی نشست، بکتاش نیز پس از نشستن پشت فرمان، ماشین را به بیرون راند.
زینب به بکتاش نگاه کرد، از دیدن خیسی روی شقیقه‌اش لبخند کجی زد. با این‌که خودش زیادی مضطرب بود؛ ولی یاد گرفته بود... یاد گرفته بود احساس نریزد که بد می‌شکند.
از روی داشبورد دستمال کاغذی را از داخل جعبه‌اش بیرون کشید و با آن عرق بکتاش را پاک کرد، با لحنی آرام گفت:
- آروم باش داداش.
- آه امروز خیلی تحت فشار بودم.
- تموم میشه.
- ان شاءالله.
زینب رویش را به سمت شیشه چرخاند. سکوت سومین سرنشین ماشین شده بود و هیچ کدامشان هم قصد بیرون کردنش را نداشت.
با رسیدن به کوچه مورد نظر ناخودآگاه نفس‌های زینب نا منظم شد. خاطره خوبی از آن عمارت نداشت، در آن چهار دیواری همه بت بودند، دلسنگ و بی رحم.
بغضش گرفت؛ ولی با توقف ماشین نفس عمیقی کشید و سعی کرد همچنان سخت و بی تفاوت به نظر آید.
با (هین)ی که بکتاش کشید، نگران نگاهش کرد. بکتاش با کف دست محکم به پیشانیش کوبید و گفت:
- ای وای!
- چی شده؟
- دیدی چی کار کردم؟
- ... .
- دست خالی اومدیم!
اخم زینب باز شد، از حرف بکتاش شوکه شده بود، به خاطر چنین چیزی زهره‌اش را ریخت؟
- داداش فکر می‌کنی الآن بند اون دسته گل و شکلاتتن؟
بکتاش مردد نگاهش کرد، بی راه هم نمی‌گفت. زینب از ماشین پیاده شد و اخم کم رنگی زینت چهره‌اش کرد. سخت بود؛ ولی می‌خواست برای باری دیگر آن زن و مرد بی رحم با پسر بت صفتشان را ببیند. شاید در آن خانه فقط اِبرو بوی انسانیت می‌داد. دلتنگ اِبرو هم شده بود.
بکتاش با قیافه‌ای جدی انگار تا چندی پیش او نبوده که رو به بیهوشی بود، به سمت در رفت. نگهبان‌ها که از قبل متوجه این دعوتی بودند، با گفتن سلامی اجازه ورود را دادند.
زینب شانه به شانه‌ بکتاش گام برمی‌داشت. عبدالقادر که از باغ سبدی انار چیده بود و داشت از پله‌ها بالا می‌آمد، از دیدنشان جا خورد. با درنگ به سمتشان رفت که توجه‌شان جلب شد.
عبدالقادر: سلام... خوش اومدین.
بکتاش با سر جوابش را داد؛ ولی زینب هیچ واکنشی نشان نداد.
بکتاش: مهمت خان داخله؟
عبدالقادر: بله، بفرمایین.
بکتاش پیش از این‌که قصد آمدن کند، اِبرو را با خبر کرده بود و اینک چشمانش در پی او می‌گشت. هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته بودند که صدای اِبرو شنیده شد.
- بکتاش!
بکتاش سرش را بالا آورد. از دیدنش که داخل ایوان قرار داشت، گویی غنچه‌ای از درونش شکوفا شد، احساس رهایی کرد. اِبرو نگاه دلتنگش را روی زینب سر داد و لبخندی حواله‌اش کرد؛ اما زینب هنوز هم نمی‌توانست عکس العملی نشان دهد.
اِبرو خواست به سمتشان آید؛ ولی حضور و اخم توبیخگرانه هازل مانعش شد.
هازل با نگاهی مغرور به بکتاش نگریست؛ ولی همین‌که چشم در چشم زینب شد، رنگ نگاهش عوض شد. از دیدنش شوکه شده بود، مگر اِنگین نگفت که او مرده؟ حال این‌جا چه می‌کرد؟ با حدس این‌که اِنگین به آن‌ها دروغ گفته، از او چشم گرفت. اندکی آرام شده بود، لااقل مجبور نبود شاهد درگیری دیگری باشد. پس از مکثی خطاب به بکتاش گفت:
- خیلی رو داری.
بکتاش تنها سکوت کرده بود. هازل بزرگ بود و خب یک مادر، احترامش واجب نبود؟
اِبرو خطاب به هازل آرام لب زد.
- مامان!
هازل دلخور نگاهش کرد، هنوز هم راضی به این مهمانی نشده بود.
اِبرو: خوش اومدین.
سپس با اشاره چشم و ابرو به عبدالقادر فهماند تا آن‌ها را همراهی کند. این‌بار زینب پشت سر بکتاش گام برمی‌داشت. احساس عذاب داشت، نفرت، سرما و اندکی ترس.
بکتاش علی رغم میلش بی این‌که حرفی با دلدارش داشته باشد، زیر نگاه عاشقش پشت سر هازل وارد سالن شد. زینب مقابل اِبرو ایستاد، ظاهراً اِبرو منتظر بود تا او هم به داخل برود. از دیدنش باز هم بغض کرد، چه بغض‌ها که قورت نمی‌داد. اِبرو لبخند مهربانی نثارش کرد و با فشردن دستش لبخندش را وسعت بخشید.
این زن را بغل کند؟ حس می‌کرد به آغوشش نیاز دارد. در سکوت به سمتش رفت و اِبرو را در آغوش گرفت، تنها توانست لب بزند.
- ببخش.
اِبرو هم سکوت کرده بود، سکوت را چه تعبیر کند؟
♡ سکوت را بهانه کردم؛ اما چه بغض‌ها که زخم زد! ♡
مهمت در دیدرس نبود، با هدایت اِبرو به سمت پذیرایی رفتند. این دیگر چه مهمانی بود؟
نگاه اِبرو و بکتاش مدام روی هم می‌لغزید، افسوس که جرئت نزدیک شدن به هم در این قلمرو را نداشتند.
مهمت روی مبل مخصوص خودش نشسته بود. در نگاهش تنها غرور و نفرت موج میزد، اگر اجازه داشت حتماً بکتاش را بی سر می‌کرد؛ اما... آن‌ها مهمان بودند.
اِبرو کلافه از روی گرفتن و اخم و تخم پدر و مادرش گفت:
- بکتاش، زینب چرا وایسادین؟ بشینین دیگه.
سپس با اشاره چشم و ابرو به بکتاش اشاره کرد این‌قدر غریبی نکند و بنشیند، هر چه باشد داماد این عمارت بود و بایستی در این راه او را همراهی می‌کرد. قرار بود ماجرای پوسیده باز شود.
لحظاتی تنها صدای نفس‌ بود که سعی در راندن سکوت داشت. قمر سینی به دست معذب چایی به آن‌ها تعارف کرد و با همان لب‌های دوخته شده آن‌ها را ترک کرد.
زینب به بکتاش نگریست، دلش برایش سوخت. چه مظلومانه در این جهنم گرفتار شده بود. ابروهایش خم شد و روی گرفت.
اِبرو: بابا!
مهمت: ... .
اِبرو کمی بلندتر صدایش زد. مهمت تیله به گوشه انداخت و نگاهش کرد؛ ولی همچنان سکوت کرده بود.
هازل خطاب به اِبرو گفت:
- چیه؟ توقع یک آغوش گرم که نداری؟
اِبرو: مامان ما حرف‌هامون رو زدیم.
هازل با ترش‌رویی گفت:
- چه حرف زدنی؟ من اصلاً نمی‌فهمم این پسر چی داره که تو این همه بابتش حاضری درد بکشی؟ به خاطرش زندگیت جهنم شده و باز هم... .
اِبرو عصبی صدایش کرد که هازل نفسش را فوت مانند آزاد کرد.
اِبرو: ما به خاطر این حرف‌ها دور هم جمع نشدیم. (خطاب به مهمت) بابا شروع نمی‌کنین؟
- من هم کنجکاوم.
اِنگین بود؟ چرا زینب از شنیدن صدایش یخ زد؟ سست شد؟ اِنگین با قیافه‌ای عبوس روی مبل در نزدیکی مهمت و مقابل زینب جای گرفت. همین‌ که سرش را بالا آورد و با او چشم در چشم شد، یکه محسوسی خورد. با چشمانی گرد خیره‌اش ماند، هیچ گونه نمی‌توانست وجودش را هضم کند، آخر... آخر او که مرده بود، چه‌طور ممکن است؟!
ورودی پذیرایی پشت سر زینب و بکتاش قرار داشت، به همین خاطر خیال کرد دنیز به همراه بکتاش آمده، با این‌که زینب نسبت به خواهر و برادرش ریزه میزه‌تر بود؛ اما نمی‌توانست حدس بزند که خودش باشد.
زینب قصد داشت طعنه بزند، نیش بزند، نفرین کند؛ ولی حتی نتوانست نگاهش را بالا بیاورد تا دوباره با اِنگین چشم در چشم شود، معذب بود و حال چندان خوشی نداشت. سنگینی نگاه اِنگین مثال زنجیر داغی را داشت که وحشیانه به پیکرش کوبیده میشد.
اِبرو دست از نگاه کردن به اِنگین و زینب برداشت، باید بحث خودش را به میان می‌کشید، ماجرای آن دو را می‌گذاشت برای بعد. با حرفش توجه‌ها را جلب کرد الا اِنگین و زینب، آن دو در ساحل جداگانه‌ای گام برمی‌داشتند، ساحلی که امواج دریایش بی رحمانه بدنش را می‌خراشید.
- همین قدر می‌دونم که تو گوشم خوندن میرها فلانن و بلان؛ ولی دلیلش رو نگفتن.
هازل پوزخندی زد و گفت:
- دلیل؟ خوبه عمری باهاشون بودی، باز هم دنبال دلیلی؟
اِبرو اخمی نثارش کرد تا این‌قدر نیش و کنایه نزند، دوباره به حرف آمد.
- بابا بگین و تمومش کنین... لطفاً!
مهمت چشمانش را بست و نفسش را آزاد کرد. کم کم خشکی گلویش داشت نمایان میشد؛ ولی سعی کرد به اعصابش مسلط باشد، فعلاً برای حمله‌های عصبی زود بود. خطاب به بکتاش پرسید.
- لعیمه سلطان چرا نیومد؟
بکتاش سوالی به اِبرو نگاه کرد که اِبرو با حرکات چهره به او فهماند چیزی از قضایای لعیمه سلطان نگفته.
بکتاش چانه بالا داد و با اعتماد به نفسی کاذب گفت:
- رفت تا حقش رو بگیره.
مهمت منتظر نگاهش کرد که دوباره لب باز کرد.
- زندانه، حکمش هم... .
نیم نگاهی به اِبرو انداخت و برای باری دیگر چشم در چشم مهمت ادامه داد.
- یازده سال حبس شده.
همگی از حرفش جا خوردند. زینب مات و مبهوت به بکتاش نگریست. چه راحت این خبر را به زبان آورد، هر چه باشد آن زن مادرشان بود؛ ولی چه کسی درون جوشیده و زخمی بکتاش را دید؟ که اشک‌های نباریده‌ و بغض‌های خفه کننده‌اش را دید؟
هازل هاج و واج اخم درهم کشید و مردد پرسید.
- چی؟!
اِنگین هیچ دلش به رحم نیامد، خواست نیش بزند؛ ولی وقتی که چشمش به زینب افتاد، خود و بیخود لال شد.
جان را لـعنت بفرستد یا رحمت؟ اما آن ته و گوشه‌های دلش احساسی به رنگ آبی داشت، احساسی خنک به نسیم نوروزی و به گوارایی آب چشمه‌.
خود را درک نمی‌کرد، نمی‌توانست واکنشی به میل درونیش نشان دهد زیرا نمی‌دانست چه حالی به او دست داده. وجدانش در عذاب بود و شرم داشت یا خشمگین از دروغی که شنید و بازی‌ای که خورد؟
تا به خود آمد، پذیرایی دوباره ساکت شده بود. چه در میانشان گذشت؟ به قیافه‌ها نگریست، آرام و معمولی به نظر می‌آمد. چرا برافروخته نبودند؟ اوضاع خوب بود؟
مهمت خیره به افق با تن صدایی پایین به حرف آمد.
- بیست و هشت سال پیش این روستا این‌قدر آباد و بزرگ هم نبود، اون موقع‌ها فاصله خونه‌مون با خونه فرهاد خان یک کوچه بود.
اندکی سکوت شد، مهمت نفسش را آزاد کرد و ادامه داد.
- با محمود فقط دو سال اختلاف داشتم؛ ولی همون دو سال باعث شد اون مثل یک احمق رفتار کنه.
گویا خاطرات جلوی چشمانش نم نم می‌بارید که بریده بریده حرف میزد.
- دل باخت، گفت خاطرخواه شده، اون هم کی؟ دختر بزرگ فرهاد خان. اون موقع ملیکه سلطان به اسم بود، قرار بود پسر خاله‌اش شرف باهاش ازدواج کنه. محمود این رو می‌دونست؛ ولی دست برنداشت.
همه گوش به حرف‌هایش سپرده بودند تا تارهای سیاه کنار زده شود و بتوانند دیدی به گذشته داشته باشند.
- آه با هم گلاویز شدن. محمود زیادی یک دنده بود، وقتی می‌گفت شبه، همه باید می‌گفتن آره، شبه، کسی حق نداشت حرف رو حرفش بیاره... سر و صورت جفتشون خونی و خاکی شده بود، به خاطر اون درگیری میونه‌ها کمی تیره شد و کدورت پیش اومد. قرار بود از محمود شکایت بشه؛ ولی به واسطه بزرگ‌ترها اون‌ها کوتاه اومدن؛ اما محمود کوتاه نیومد.
- ... .
- یک شب زد و خریت کرد، شبی که قرار بود مراسمشون رو بگیرن. قبلش خواستیم محمود رو دست به سر کنیم یک وقت گند به بار نیاره شر بشه؛ ولی فهمید، همون شب زد و همه چیز رو خراب کرد.
دیگر ادامه نداد. اِبرو با کنجکاوی به بکتاش نگریست که متوجه اخم‌های درهم و نگاه منتظرش شد سپس رو به مهمت گفت:
- خب چی شد؟
- بعد چند ماه حکمش رو زدن اعدام.
اِبرو از حیرت نفس در سینه حبس کرد و متحیر لب زد.
- مگه... مگه چی کار کرد؟!
- کشتش، جلوی همه.
چشم‌ها بیشتر از این گرد می‌شدند؟ اِبرو با صدایی لرزان زمزمه کرد.
- خب؟! 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.