بخت سوخته : ۳۷

نویسنده: Albatross

اصلان: جداً؟

حوصله جواب دادن نداشت، در حالی که منتظر جواب بود، بیشتر از آن‌ها مورد سوال قرار می‌گرفت.

به طرف در رفت که اصلان مانعش شد. جان با احتیاط صدایش زد، بی توجه به او سعی کرد تا اصلان را از جلوی راهش کنار زند.

- بکش کنار اصلان.

- بهتره برگردی. هر وقت سر عقل اومدی، اون وقت می‌تونی اونی که به قول خودت زنته رو از این‌جا ببری.

اِنگین یقه‌اش را میان پنجه‌هایش فشرد و گفت:

- ببین من رو، عصبی‌تر از اینی که هستم نکن، مثل آدمیزاد برو کنار.

بلافاصله از یقه او را به کناری هل داد و با شتاب خود را به داخل پرت کرد. زینب که از سر کنجکاوی برای فهمیدن آخر ماجرا نزدیک در ایستاده بود، از دیدنش بی اختیار قدمی به عقب تلو خورد.

اِنگین نفسش را با فشار از سوراخ‌های گشاده شده بینیش آزاد کرد، به طرفش خیز برداشت که جیغ زینب و به دنبالش صدای هراسان جان به اعصابش خط انداخت.

جان: اِنگین!

اِنگین بدون این‌که به عقب بچرخد، به سمت زینب گام برداشت؛ اما ساعدش اسیر پنجه‌های اصلان شد.

- باهاش کاری نداشته باش.

- ولم کن.

- مجبور به کاریم نکن که نمی‌خوام.

اِنگین سینه سپر کرد و پرسید.

- هوم می‌خوای چی کار کنی؟

با دست به زینب اشاره کرد و همچنان خیره به اصلان ادامه داد.

- واسه یک عوضی می‌خوای بزنی زیر رفاقتمون؟

اصلان حرفی نزد که چانه بالا داد و گفت:

- بحثی نیست، من هم مشکلی ندارم.

جان چشمانش را بست و کلافه گفت:

- بس کنید بچه‌ها.

اِنگین پوزخندی زد و خواست دستش را آزاد کند؛ ولی اصلان محکم‌تر او را گرفت.

- اصلان!

- از این‌جا برو.

اِنگین خشن با دست آزادش به سینه‌اش کوبید که اصلان به عقب تلو خورد سپس دستش را وحشیانه پس کشید و غرید.

- نرم چی میشه؟ تو بهتره خودت رو از محدوده خط قرمزهام بیرون بکشی. (چانه‌اش را بالا داد) زینب زنمه و اگه بخواین به این دیوونه بازی‌هاتون ادامه بدین، چاره‌ای جز شکایت ندارم.

اصلان با یک دست یقه‌اش را مرتب کرد و گفت:

- قانون اون رو زنت معرفی کرده، نه کیسه بوکست.

- هه می‌تونی این رو به قانون ثابت کن. اسمش، رسمش، فامیلش، همه چیزش به من برمی‌گرده، شماها خلاف کردین.

بلافاصله با یک حرکت به سمت زینب خیز برداشت و مچش را محکم در میان مشتش فشرد سپس دستش را بالا آورد و رو به اصلان گفت:

- زنمه، به کسی هم مربوط نیست باهاش چی کار می‌کنم.

زینب که از ترس اشک‌هایش سرازیر شده بود، سعی در آزاد کردن مچش کرد.

- ولم کن روانی، تو یک حیوون وحشی که... .

اِنگین اجازه نداد حرفش را کامل کند و دستش را برای سیلی زدنش بالا آورد؛ ولی در میانه راه اصلان دگر بار مانعش شد.

- کمتر زورت رو نشون بده (به طعنه) مَرد!

- اصلان!

اصلان؛ اما همچنان خیره و گستاخ چشم به او دوخته بود. اِنگین دیگر طاقت از کف برید و دست زینب را رها کرد. با لگدی که به شکم اصلان کوبید، دست خودش نیز آزاد شد.

به او اجازه حرکت نداد و مشتی به یک طرف صورتش کوبید که اصلان پخش سالن شد. جان با حیرت به سمتش خیز برداشت تا آرامش کند؛ ولی او همچو شیری درنده به دنبال تکه_ پاره کردن بود.

جان: دیوونه شدی پسر؟

اِنگین خم شد تا دوباره سمت اصلان آوار شود؛ اما از حرف جان یقه‌ او را گرفت. چیزی برای گفتن نداشت؛ ولی لب‌های به هم چسبیده‌اش می‌لرزید. با غضب رهایش کرد و دوباره به طرف زینب چرخید که با جای خالیش مواجه شد. از صدای باز شدن در سالن نگاه همگی به آن سمت چرخید.

اِنگین فکش منقبض شد و با دو به سمت در رفت؛ ولی اصلان فوراً پا به پایش کوبید. اعصاب اِنگین با کارهای اصلان و جان متشنج شده بود. مشتی به زمین کوبید و خواست بلند شود؛ اما این دفعه اصلان سمتش آوار شد. او را به کمر چرخاند و مشتی به صورتش کوبید.

- رفیق!

مشتی دیگر به آن طرف صورتش زد.

- داداش، (مشت) احمق، (مشت) حیوون!

نفس زنان یقه‌اش را گرفت و فریاد زد.

- به خودت بیا!

اِنگین غرشی کرد و با فشار به گردنش جایگاهشان را عوض کرد. جان تنها با تاسف تماشایشان می‌کرد، دیگر قصد نداشت میانه روی کند.

اِنگین به خاطر عجله‌اش تنها مشتی نثارش کرد و فوراً بلند شد. پس از لگدی که به شکمش کوبید، با دو به طرف در دوید.

اصلان در حالی که سعی در بلند شدن داشت، خطاب به جان گفت:

- چرا وایسادی؟

جان کلافه شده لب زد.

- چی کار کنم؟ آخر کار خودش رو می‌کنه.

سپس او نیز از سالن خارج شد.

اِنگین با تمام قدرت حیاط را زیر لگدهایش می‌کوبید. غرورش خرد میشد اگر می‌گذاشت طعمه از دستش فرار کند. با رسیدن به کوچه سرش را به سمت راست چرخاند، کسی به چشمش نخورد. فوراً طرف دیگر کوچه را نگاه کرد، زینب تازه داشت از کوچه خارج میشد و به خیابان اصلی می‌رسید.

دندان به روی هم فشرد و با سرعت از در فاصله گرفت، داد زد.

- زینب!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.