جان کلافه گفت:
- اِنگین، داداش به خودت بیا. خیال کردی اگه زینب رو جلوشون تیر بارون کنی و بکتاش رو خلاص کنی، اونها ساکت وایمیستن؟ اوضاع رو از این بدتر نکن.
- لابد ما هم ساکت میشینیم، هوم؟
جان چشمانش را با کلافگی بست، نمیتوانست او را متوجه منظورش کند.
اِنگین: داداش فقط بشین و تماشا کن، الآن وقت ماست، وقت سوختن اونهاست.
اصلان که تا کنون سکوت کرده بود، با لحنی آرام لب زد.
- بهتره آروم باشی، تصمیمات یک دفعگی نتیجه خوبی ندارن.
اِنگین رو به او با اخم گفت:
- تو دیگه چرا؟ اَه، معلوم هست شما چتونه؟ آره شاید بابام از عصبانیت این تصمیم رو گرفته باشه... .
با انگشت اشاره به سینهاش اشاره کرد و گفت:
- ولی من خیلی وقته منتظر این لحظهام، واسه تک تکش برنامه دارم. (صدایش را بالاتر برد) هستین، ایوالله. نیستین، در از اون طرفه، یاالله.
دیگر منتظر نایستاد و با چند گام بزرگ خود را به ماشینش رساند. جان و اصلان آشفته به هم نگریستند، گویا هر دو از آخر بازی آگاه بودند که چندان بهاری تمام نخواهد شد.
اِنگین پیش از اینکه پشت فرمان بشیند، منتظرشان ایستاد. هنگامی که آنها را ساکت و عبوس دید، لبخند محوی روی لبش نشاند و گفت:
- دمتون گرم. اصلان، داداش!
اصلان دلخور نگاهش کرد که گفت:
- زینب رو به تو میسپرم، اون رو بیارش. فکر کنم تا الآنش هم بیهوش باشه چون چند وقت پیش یک عقرب زهرش رو تو بدنش خالی کرد. با اینکه بهش پادزهر رو دادم؛ اما به گمونم هنوز هم بیهوشه. (کجخندی مرموز) برو بیارش که یک خواب ابدی تقدیمش کنم. داشت میمرد، نذاشتم، (خشن) الآن با دستهای خودم خونش رو میریزم!
اصلان با تاسف نگاهش کرد و گفت:
- اون بیچاره کجاست؟
- تو کلبهست.
اصلان سرش را به چپ و راست تکان داد، نفسش را کلافه خارج کرد و در سکوت از آنها فاصله گرفت. اِنگین خطاب به جان گفت:
- اگه نمیخوای سرم رو بخوری، بپر بالا.
جان نیز سرش را با تاسف تکان داد و سوار ماشین شد. تلاش زیادی برای منصرف شدنش کرد؛ ولی هیچ یک از راههایش فایدهای نداشت.
اِنگین با سرعت حرکت میکرد، انگار قرار بود بکتاش را مرخص کنند و دیگر دستش به او نرسد. جان کلافه گفت:
- چته بابا؟ آرومتر، الآن به جای اون، ما رو به کشتن میدی.
اِنگین خنده سرخوشی کرد و گفت:
- نترس.
فرمان را میان پنجههایش فشرد و خشمگین ادامه داد.
- قراره به هدفمون برسیم!
- خیال کردی اونجا هر کی به هر کیه؟ میفهمن، میدونی حکمش چی میشه؟
- آره، هر کی به هر کیه. تو اون بیمارستان هیچ کی حالیش نیست ور دستش چی میگذره. (به او نگریست) حتی اگه بفهمن و قصاص هم بشم، قبل مرگم حتماً کار اون رو تموم میکنم.
- خیلی خب، خیلی خب، جلوت رو داشته باش.
اِنگین پوزخندی زد و به جاده چشم دوخت. هیجان داشت و ضربانش بالا رفته بود. حتی فکر اینکه بالاخره قرار است به آرامش برسد، آرامش میکرد. همینکه میدانست میرها همچو مورچههای در حال غرق شدن از سوراخشان بیرون میآیند، خوشحال میشد.
پس از متوقف کردن ماشین پیاده شد. نسبت به ماشین پلیسی که در نزدیکی بیمارستان بود، بی تفاوت گذشت چرا که میدانست بیمارستان بی شباهت به کلانتری نیست. تنها به دنبال قطع نفس بکتاش بود.
جان به خاطر گامهای سریعی که او برمیداشت، اجباراً قدمهایش بزرگ شده بود. پرسید.
- الآن وقت ملاقات هست؟
- نمیدونم.
- فکر میکنی میذارن بری بالا؟
اِنگین همچنان بی اینکه نگاهش کند، گفت:
- فقط تماشا کن.
در آسانسور که باز شد، ماموری را دیدند که جلوی اتاق بکتاش ایستاده بود. متعجب به هم نگریستند و جان آرام لب زد.
- چی شده؟
اِنگین جوابی عایدش نکرد و از آسانسور خارج شد، خود را به مامور رساند و گفت:
- سلام برادر.
مامور لب زد.
- سلام.
اِنگین به در بسته اتاق نیم نگاهی انداخت و دوباره رو به مامور گفت:
- میتونم بپرسم شما اینجا چی کار میکنین؟
مامور نگاه مشکوکی به جفتشان انداخت و پرسید.
- شما؟
نمیدانست چه بگوید، لب باز کرد تا دروغی سرهم کند که جان عجول گفت:
- ما یکی از همراههای اتاق بغلی هستیم، منتهی از دیدنتون تعجب کردیم... چیزی شده؟
- خیر آقا، بفرما.
اِنگین بی طاقت گفت:
- یعنی چی که چیزی نیست؟ خب چرا اینجایین؟
- به شما مربوطه برادر؟
اِنگین اخم درهم کشید؛ ولی قبل از اینکه بتواند حرفی بزند، جان دستش را کشید و خطاب به مامور گفت:
- قصد جسارت نداشتیم.
خواستند دوباره به سمت آسانسور بروند که صدای مامور شنیده شد.
- مگه نمیخواستین برین داخل اتاق؟
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳