***
دنیز آهسته از پلهها بالا رفت. از دیدن عزیزه که سینی غذا در دستش بود، لب زد.
- من میبرم.
عزیزه با ترحم به او نگریست. موهای فر و طلایی_ قهوهایش دیگر همچو همیشه مرتب نبود. این دختر جوان هم زیر فشار جریانات پیش آمده داشت هلاک میشد.
دنیز دستش را دراز کرد تا سینی را بگیرد که عزیزه گفت:
- دخترم نگران نباش، بکتاش خان میاد، مطمئنم.
دنیز چشم در چشمش شد، لبخند کج و تلخی نشانش داد و زمزمه کرد.
- من هم مطمئنم؛ ولی... .
حرفش را ادامه نداد و آهی کشید. با گرفتن سینی به طرف اتاق مادرش گام برداشت و وارد شد. اتاق تاریک و ساکت بود، سرش را به سمت تخت چرخاند که لعیمه سلطان رویش خوابیده بود. هنگامی که چشمان خفتهاش را دید، سعی کرد سکوت را نشکند و آرام در را بست.
سینی را روی عسلی گذاشت و خود نیز پایین تخت روی زانوهایش نشست. دستش را روی سر مادرش که با پارچهای بسته شده بود، گذاشت. آهی کشید و گفت:
- مامان یک کاری بکن، تا کی قراره ساکت باشیم؟ مامان (پیشانیش را روی تخت گذاشت) میترسم!
لعیمه سلطان میان پلکهایش را باز کرد. بغض داشت؛ ولی نمیخواست ضعفش را نشان دهد برای همین با آرامشی ظاهری لب زد.
- جوابشون رو میدم، به موقعش.
دنیز با حیرت سرش را بلند کرد، از دیدن چشمان بازش پرسید.
- بیدارت کردم؟
لعیمه سلطان در عوض پوزخندی محو زد و گفت:
- کمکم کن بلند شم.
دنیز بازویش را گرفت و او را نشاند سپس منتظر نگاهش کرد که لعیمه سلطان خیره به قاب عکس که روی عسلی بود، گفت:
- خواب ندارم، آرامشم رو گرفتن، نفسشون رو میگیرم.
دنیز با بغض تماماً روی زمین نشست و گفت:
- دلم برای زینب شور میزنه، نمیدونم الآن در چه حاله.
لعیمه سلطان بی اینکه حرفی بزند، به سمت عسلی خم شد و قاب عکس را برداشت. قابی که چهره خندان زینب به حصار کشیده شده بود، گویی قرار بود خندههایش برای همیشه در همین چهارچوب زندانی شود.
دنیز آرام پرسید.
- میخوای بریم بیرون؟
لعیمه سلطان در حالی که تکیهاش را به تاج تخت داده بود، لب زد.
- تنهام بذار.
دنیز کلافه گفت:
- مامان نه لب به غذات میزنی و نه از اینجا جم میخوری، خدای نکرده اتفاقی برات میوفتهها.
لعیمه سلطان عصبی چشمانش را بست؛ ولی با لحنی آرام گفت:
- گفتم نمیخوام، برو بیرون.
- ما... .
ناگهان با کوبش محکم در هر دو یکه خورده به در نگریستند. دنیز عصبی گفت:
- چیه؟!
عزیزه در را با شتاب باز کرد و گفت:
- بیاین یک لحظه بیرون!
دنیز اخم در هم کشید، از روی زمین بلند شد و گفت:
- چی شده؟
عزیزه گویی زبانش گنگ شده باشد، با سر به بیرون اتاق اشاره کرد که دنیز با کلافگی به مادرش نگاه کرد. لعیمه سلطان با اخم و کنجکاوی از روی تخت بلند شد و در سکوت اتاق را ترک کرد.
وارد ایوان شدند. دنیز از دیدن شوکرو که نفس نفس میزد و با ترس نگاهشان میکرد، گفت:
- چی شده؟ چرا آشفتهای؟
شوکرو آب دهانش را قورت داد. نمیتوانست آنچه را که شنیده باز گوید زیرا میدانست این خبر به قدری تکان دهنده است که ممکن است او را به خاطر بیانش بکشند.
لعیمه سلطان که از سکوتش خشمگین شده بود، صدایش را بالا برد و غرید.
- حرف بزن دیگه!
شوکرو سریع با من من به حرف آمد.
- خا... خانم جان عه ع... ش... شنیدم که... .
دوباره آب دهانش را قورت داد، اضطراب و ترس مانع از این میشد که بتواند به راحتی خبر را بدهد.
- خبر آوردن که ز... ز... زینب خانوم رو... .
دنیز به میان حرفش پرید و وحشت زده پرسید.
- زینب چی؟ با زینب چی کار کردن؟!
شوکرو ترسیده نگاهش را از او گرفت و به لعیمه سلطان که اینک چشمانش علاوه بر سر دردش از خشم نیز سرخ شده بود، دوخت. لبهایش را خیس کرد و گفت:
- اِنگین، خانوم رو برده، (سرش را زیر انداخت) معلوم نیست کجا!
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳