عذاب وجدان داشت، بابت همه چیز، شاید اگر پیشروی نمیکرد و برای رسیدن به اِبرو این همه اصرار نداشت، الآن اوضاع بهتر میبود؛ اما دلش آرام نمیگرفت.
زینب، خواهر کوچکش قربانی انتخاب او شده بود، بایستی هر چه سریعتر اوضاع را سر و سامان میداد. میدانست شانس نزدیک شدن به قلمرو اوغلوها را ندارد زیرا شنیده بود هر کجا که او را دیدند، با یک تیر خلاصش کنند. تنها راه همراه کردن اِبرو بود؛ ولی قبل از همه چیز باید او را آرام میکرد. این اواخر شرایط بدتر از گذشته شده بود، همه چیز درهم و برهم.
با رسیدن به عمارت سرعتش را کم کرد و ماشین را در گوشهای از حیاط متوقف کرد. عمارت سوت و کور بود؛ اما همچنان علاقهای به برگشت خدمه نداشت، بهتر میدید فعلاً به خودشان رسیدگی کند.
درهای ماشین را با ریموت قفل کرد و خواست به طرف ایوان برود که ورود اِبرو را دید، از دیدنش جا خورد. اخم کم رنگی کرد و پرسید.
- بیرون رفته بودی؟
اِبرو پشت چشمی نازک کرد و جوابی نداد. ناخودآگاه لبخندی محو روی لبهای بکتاش نشست، از اینکه اِبرو شانس فرار داشت، اما دوباره بازگشته بود، دلش را آرام میکرد.
با دو قدم بزرگ شانه به شانهاش شد، اِبرو خیره به روبهرو با اخم لب زد.
- چی شد؟
- فعلاً هیچی.
اِبرو ایستاد و سرش را به طرفش چرخاند. شال گردن تقریباً نیمی از صورتش را پوشانده بود و چشمانش بیش از پیش بکتاش را مسحور میکرد. به خاطر جریان باد موهای بازش روی صورتش افتاده بود. شاکی گفت:
- یعنی چی هیچی؟ پس چرا همراهت نیستن؟ اصلاً ببینم چرا من رو در جریان نذاشتی؟ من هم حقمه بدونم.
- آه من هم همین رو میخواستم. میخواستم حقت رو بگیرم، حق جفتمون رو... فعلاً بازداشگاهن تا معلوم بشه چه اتفاقی افتاده.
- مگه معلوم نیست؟
- تو هم باید یک سری اطلاعات بهشون بدی؛ اما به خاطر شرایطت گفتم بهتره فعلاً معافت کنن.
- ... .
- اِبرو!
جوابی نشنید که با یک قدم کوچک فاصله را پر کرد، لبش را با زبان خیس کرد و خواست حرفی بزند که صدای هراسان دنیز نظرشان را جلب کرد. بکتاش تا چشمش به او افتاد، دلش مچاله شد. از دیدن چشمان سرخ و متورمش متاسف شده بود؛ اما چارهای نداشت، کاری بود که باید انجام میشد.
دنیز مقابلشان ایستاد و آشفته حال پرسید.
- داداش، مامان رو چی کارش کردن؟ بهم بگو.
- ... .
دنیز: چرا چیزی نمیگی؟ با مامان چی کار کردی؟!
گریان یقهاش را گرفت و دوباره به حرف آمد.
- باهاش چی کار کردن بکتاش؟ چرا باهات نیومده؟
بکتاش جوابی نداد، در عوض او را میان بازوهایش گرفت که صدای هق هقهای دنیز بلندتر شنیده شد.
اِبرو بهتر دید خواهر و برادر را ترک کند؛ ولی نگاه بکتاش بدرقهاش کرد.
بی حوصله وارد اتاقش شد و نفسش را آه مانند آزاد کرد. به خاطر سرمای هوا سردش شده بود و خود را به زیر پتو پناه داد. دیشب خواب درستی نداشت، هم اینک هم بی خواب بود؛ ولی احساس کسلی و خواب آلودگی میکرد. تا دراز میکشید، خواب از سرش میپرید؛ اما هنگام نشستن میخواست که بخوابد.
پتو را به خود فشرد و چشمانش را بست. چندی در همان حال بی حرکت ماند. پتویی که حرارتش را حبس کرده بود، او را بیشتر به خوابیدن وسوسه میکرد.
از کشیده شدن دستگیره متعجب و عصبی با اکراه میان پلکهایش را باز کرد.
- خواب بودی؟
به کمر چرخید و لب زد.
- میخواستم بخوابم.
بکتاش به سمتش نزدیک شد و گفت:
- میخوام یک چیزی رو نشونت بدم.
- برو، حال ندارم.
- اِبرو!
اِبرو چشمانش را محکمتر به هم فشرد و گفت:
- برو.
تخت تکان خورد که متوجه نشستنش شد.
- تو هر چهقدر هم که خودت رو حبس کنی، چیزی دستگیرت نمیشه، بذار کمکت کنم.
- ... .
- با این خاطراتی که میگی یادت میاد پس میشه امیدوار بود.
دستی روی سرش نشست و موهایش را نوازش کرد. گناه بود اگر میگفت در چنین شرایط وخیمی از این نوازش لذت میبرد؟ لااقل احساس آرامش میکرد.
- احساس میکنم باز هم با اون دختر چموش مواجهام که حتی حاضر نیست جواب سلامم رو بده.
- ... .
- اما لازم باشه صد بار هم این دختر چموش رو عاشقم میکنم.
گرمای نفسش قابل حس شد؛ ولی همچنان چشمانش را باز نکرد. بکتاش در فاصلهای کم خیره به پلکهای بستهاش لب زد.
- اینبار هم ازت نمیگذرم اِبرو!
اِبرو دیگر نتوانست بیشتر از این با میل درونش مقابله کند و با او چشم در چشم شد. شنا کردن را یاد داشت؛ ولی گویا دریای چشمانش حفرهای مکنده داشت که هیچگونه نمیتوانست مانع غرق شدنش شود.
- چی میخوای نشونم بدی؟
نگاه بکتاش بی اختیار به سمت لبهایش سر خورد؛ ولی زیاد خیرهشان نماند و دوباره تیله به تیله چسباند. با اکراه از او فاصله گرفت و ایستاد. همانطور که به سمت در میرفت، جواب داد.
- بیا، خودت میفهمی.
اِبرو پتو را کنار داد و اجباراً نشست، دوباره سردش شده بود. عبوس نگاهش کرد و پس از مکثی به دنبالش رفت.
هنگامی که به اتاقش نزدیک شدند، معذب دوباره سوالش را پرسید؛ ولی بکتاش با رسیدن به اتاق دستگیره را کشید و او را به داخل دعوت کرد. اِبرو مردد نگاهش کرد، احساس میکرد قرار است با یک مرد غریبه تنها باشد، گویا چند لحظه قبل را از یاد برده بود.
- برو داخل.
اِبرو با درنگ وارد شد. با اینکه دفعه اولش نبود که به این اتاق میآمد؛ ولی گویا تازه پی به چیدمانش برده بود.
تخت دو نفرهای که در وسط اتاق چسبیده به دیوار قرار داشت، ملافهاش به هم ریخته و نا مرتب بود، ظاهراً بکتاش پس از بیدار شدنش دستی به آن نزده؛ اما پنجره شیشهای که با دهان بازش روشنایی را به داخل فوت میکرد، نشان میداد لااقل ملافه کثیف نیست.
بکتاش با دست به تخت اشاره کرد و گفت:
- بشین.
اِبرو از حرفش بهت زده نگاهش کرد؛ ولی بکتاش با لحنی معمولی گفت:
- میخوام یک فیلم نشونت بدم.
نگاه اِبرو به سمت تلوزیونی که مقابل تخت به دیوار نصب بود، چرخید. روی تخت نشست و منتظر به بکتاش که مشغول روشن کردن تلوزیون بود، نگریست. پس از چندی بکتاش نیز کنترل به دست در کنارش به تاج تخت تکیه زد.
با به نمایش گذاشتن صحنهها و تصاویر روی صفحه تلوزیون اِبرو مات و مبهوت به آنها خیره شد. صدای بکتاش توجهاش را جلب کرد؛ اما نگاهش را به سمتش نچرخاند.
- نشد واسه ازدواجمون جشن داشته باشیم، عوضش بعد از مراسمی که زیادی خلوت و ساکت بود، اومدیم اینجا.
اِبرو به خودش که چه عاشقانه دست به دور گردن بکتاش انداخته بود و نگاهش میکرد، زل زد. آرام همراه آهنگ ملایم تکان میخوردند و میرقصیدند. بکتاش زیر لب حرفی زد که خنده را به او هدیه داد.
به اطراف نگریست، از دیوارهای چوبیش میشد حدس زد که ظاهراً در کلبهای قرار دارند. با حرفی که بکتاش زد، از حدسش مطمئن شد.
- اِنگین این کلبه رو بهمون داد تا فعلاً داخلش باشیم. (تکخند تلخ) عین این فراریها آواره بودیم؛ اما... واسهمون مهم نبود.
اِبرو میتوانست به حرفش مطمئن باشد زیرا آنطور که از بکتاش و بقیه شنیده بود، بزرگترها با ازدواجشان مخالف بودند؛ ولی در همان کلبه هم میشد خوشحالی را در چهرههایشان دید، انگار مخالفت بقیه برایشان اهمیتی نداشت.
چشمانشان بسته شد و آرام آرام سرهایشان به هم نزدیک شد که فوراً اِبرو چشمانش را بست، دیگر نمیتوانست ادامه فیلم را ببیند. بغضش گرفته بود، شاید برای سرنوشتی که نمیدانست صفحه قبلش با چه رنگی نوشته شده.
پایش را روی زمین گذاشت و خواست بلند شود که دستش اسیر شد.
- هنوز تموم نشده.
حرف زدن سختش بود، بی اینکه به سمتش بچرخد، زمزمه وار لب زد.
- میخوام تنها باشم.
بکتاش پس از مکثی اجباراً رهایش کرد. بعد از ترک اتاق بغض اِبرو سنگینتر شد، نفس عمیقی کشید تا بلکه آرام شود؛ ولی بی فایده بود.
به نظرش میآمد که دیوارها به هم نزدیکتر شده و راهرو را تنگتر کردهاند. دستش را روی سینهاش گذاشت و از پلهها پایین شد. در سالن را باز کرد، هنگامی که وارد حیاط شد، نفس عمیقتری کشید که بازدمش آه مانند شنیده شد. از ایوان نیز خارج شد و خود را به تاب رساند، رویش چند برگ ریخته بود، بی توجه به آنها روی تاب نشست و سست و بی حال خود را رها کرد. نوری که به پشت پلکهای بستهاش فشار وارد میکرد، او را به دیدن سرخی وادار میکرد؛ اما چندان زمان نبرد که تصاویری در جلویش نقش بست.
《گرمای دستی که پشت دستش را نوازش کرد و سپس بوسهای روی آن نشاند. لبخندهایی که حلقه اشک را نقض میکردند. با توقف ماشین بکتاش در را برایش باز کرد و به کمکش از ماشین پیاده شد. وارد کلبه شدند، با روشن کردن چراغها از دیدن صحنه مقابلش جا خورد. مات و مبهوت به بکتاش نگاه کرد؛ ولی او نیز شوکه بود. از حرفش که زیر لب زمزمه کرد، پشت دستش را در نزدیکی دهانش گرفت و خنده بلندی سر داد.
- گندش بزنن، انگار قراره واسه بچه تولد بگیریم.
- آخه تو با کدوم منطق به اِنگین اعتماد کردی؟
دوباره با خنده به اطراف نگریست. بادکنکهایی که بیشتر جنبه طنز داشتند، در کف کلبه رها بودند، شاید بیش از سی بادکنک به چشم میخورد.
بکتاش از خندههایش حرصی خندید و لب زد.
- جبران میکنم براش!》
کلافه به صورتش دست کشید و به سمت زانوهایش خم شد. میدانست آن خاطره وقایع پیش از فیلم است. حس میکرد درون راهروی طویلی قرار دارد که دانه به دانه و با تاخیر چراغهایش روشن میشود و تا رسیدن به آخر راهرو بایستی معطلیهای زیادی را بکشد. دوباره صاف نشست و آهی کشید.
♡ سردم است و هیچ رهگذری نیست که دستانی چون تو گرم داشته باشد.
سردم است و تو نمیدانی.
سردم است و غافل از اینی که جانم در این کوهستان برف ذرهذره میسوزد.
بیا و بهارم باش.
بیا و در زمین سرخ این من جوانه بزن.
برگرد و صدایم کن که آوایت جان این تن بی روح است. ♡
خمیازهای کشید و دوباره شانه را روی موهایش به حرکت در آورد، پس از شانه زدنشان از اتاق خارج شد. سست و لخ لخ کنان پلهها را طی کرد، با رسیدن به آشپزخانه از دیدن بکتاش که تنها پشت میز نشسته و غرق در فکر خیره به استکان چاییش بود، آرام گفت:
- صبح بخیر.
بکتاش سرش را بالا آورد و بی صدا لب تکان داد.
- صبح بخیر.
مقابلش روی صندلی نشست و گفت:
- دنیز بیدار نشده؟
بکتاش با حرکت سرش جواب منفی به او داد سپس از روی صندلی بلند شد و برایش داخل استکانی چایی ریخت و جلویش روی میز گذاشت.
- ممنون.
اِبرو دستش را به دور استکان حلقه کرد، گرم و دلپسند. به نظرش پاییز امسال حکم زمستان را داشت. نمیدانست میتواند با این سرمایی که بیشتر منشأش از درونش است، به زمستان بکشد؟
بکتاش لب زد.
- خیلی سردمه، تو سردت نیست؟
و دوباره از روی صندلی بلند شد و پنجره را که در سمت چپشان بود، بست. اِبرو از پریشان حالیش پوزخند محوی زد، گویا تنها او سردش نبود. زمزمهوار به گونهای که فقط خودش بشنود، لب زد.
- چرا... خیلی!
بکتاش جرعهای از چاییش را نوشید؛ ولی او هنوز در حال لمس کردن استکان بود و اشتهایی نداشت.
- بکتاش!
بکتاش ساکت نگاهش کرد که گفت:
- خونواده واقعیم کیان؟
- ... .
- هر چند دنیز بهم گفته بود که یک اوغلوئم؛ اما... .
ادامه نداد که بکتاش به حرف آمد.
- میخوای ببینیشون؟
اِبرو نگاه نگرانش را جوابش کرد؛ ولی بکتاش نیز در سکوت خیرهاش بود. پس از مکثی لب باز کرد.
- زینب پیش اونهاست، نه؟
جوابی نشنید، آهی کشید و تلخ گفت:
- همهاش تقصیر منه، هه انگار بود و نبودم دردسر سازه.
بکتاش اخم کم رنگی کرد و گفت:
- نه، مقصر منم و همه چیز رو هم درست میکنم.
- بکتاش!
- جانم؟
عجب جانی که جان بخشید.
اِبرو پس از مکثی گفت:
- میخوام ببینمشون.
***
اِبرو هیجان زده به دو نگهبانی که دم در ایستاده بودند و مبهوت به او زل زده بودند، نگاه کرد.
- پیاده شو.
از حرف بکتاش به خود آمد. آب دهانش را قورت داد و به او نگریست که بکتاش دستگیره را کشید و خواست پیاده شود؛ ولی سریع به دستش هجوم برد و مانع رفتنش شد. با نگرانی نگاهش کرد که بکتاش لبخند ملیحی زد و زمزمه کرد.
- اتفاقی نمیوفته... باید تموم بشه، پیاده شو.
که خیالش را داشت که او، طوبی گوزل از روستایی با چندین کیلومتر دورتر از اینجا به این نام و هویت دست بیابد و نزدیک دری باشد که پشت آن خانوادهای حضور داشته باشند که سه سال از وجودشان محروم بود؟ که چنین تصوری داشت که او داشته باشد؟
آهی لرزان کشید و با اکراه دست سرد بکتاش را رها کرد، متوجه شده بود که بکتاش نیز برخلاف قیافه آرامش طوفانی در دل دارد.
با گامهایی نه چندان مقاوم از ماشین فاصله گرفت و در نزدیکی بکتاش شانه به شانهاش حرکت کرد. هنگامی که مقابل در ایستادند، نفس عمیقی کشید تا اعتماد به نفسش را به دست آورد، بایستی آرام می بود یا حداقل تظاهرش را میکرد.
بکتاش با لحنی جدی خطاب به یکی از آنها گفت:
- خبرشون کن.
نگهبانها با چشمانی از حدقه در آمده نگاهی به هم انداختند، گویا توان تصمیم گیری نداشتند که همچنان خشک و بی حرکت ایستادند. بکتاش عصبی آنها را پس زد که به خودشان آمدند؛ ولی مانع ورودش نشدند.
اِبرو نگاه گذرا و مشکوکی به نگهبانها انداخت و سپس با اخمهایی درهم وارد حیاط شد. به اطراف نگریست بلکه چیزی یادش آید؛ اما فایدهای نداشت، گویا برای نخستین بار است که قدم بر این زمین میگذارد.
حیاط خلوت و ساکت بود، ترسیده خود را به بکتاش نزدیک کرد و گفت:
- دلم شور میزنه، اگه اتفاقی بیوفته!
- چیزی نمیشه اِبرو... بهم اعتماد کن.
اعتماد؟ زود بود به این مرد غریبه؛ ولی بسی آشنا اعتماد کند؟
حرفی نزد و روی از او گرفت، همراهش چند قدمی را جلو رفت که بکتاش صدایش را بالا برد و گفت:
- مهمت خان!
صدایش را نشنیده بودند یا از بهت سر جایشان خشکشان زده بود که کسی بیرون نیامد؟
بکتاش نیم نگاهی حواله اِبرو کرد، با زبان لبهایش را خیس کرد و آب دهانش را قورت داد که سیبک گلویش بالا و پایین شد. دوباره صدایش را بالا برد و مهمت را صدا زد. پس از چندی عثمان وحشت زده از داخل باغ که توسط چندین پله به قسمت پایین عمارت میرفت، بیرون شد. حضور بکتاش را باور نداشت، به عقلش شک کرده بود؛ ولی هنگامی که چشمش به اِبرو افتاد، خشکش زد.
اِبرو نگاهش را از مردی که متعجب و سرگشته به او خیره بود، گرفت. به نظر میآمد خدمتکار این عمارت باشد. صدای زنانهای که با جیغ شنیده شد، توجه هر سهشان را جلب خود کرد. از دیدن دختر جوانی که کم مانده بود چشمانش از حدقه بیرون افتد، دلشورهاش بیشتر شد، از نگاههای مبهوتشان حس خوبی نداشت. نفسش را فوت مانند آزاد کرد و خواست نفسی گیرد که همان لحظه از دیدن شخصی که داخل ایوان شد، یکه خورد.
هازل چشم به اِبرو و او چشم به هازل دوخته بود، هر دو انگار نفس کشیدن را از خاطر برده بودند.
زمزمه بکتاش اِبرو را به خود آورد.
- میشناسیش؟
بی اینکه نگاهش را از هازل بگیرد، لب باز کرد.
- داخل بیمارستان دیده بودمش.
با پایان حرفش ورود مردی سپید مویی به داخل ایوان را دید که از ابهتش حدس زد مهمت خان، پدرش باشد.
اخمهای هازل کم کم محو شد، دهانش را باز و نیم باز کرد، گویا قصد داشت حرفی بزند؛ اما توانش را نداشت. ناگهان با بالا رفتن سیاهی چشمانش خواست روی زمین بیوفتد که مهمت با آن گیج و منگیش مانعش شد.
بکتاش با ضربانی بالا دوباره به اِبرو نگریست؛ ولی او همچنان خیره مهمت بود. همچو فرزندانی طرد شده به مهمت چشم دوخته بودند تا بفهمند چه حکمی برایشان صادر میشود.
مهمت نه میتوانست هازل را به داخل ببرد و آنها را ترک کند و نه قوتی برای نگه داشتن هازل داشت. دقایقی گذشت، تنها صدای نفسهای کشدار و بلند بود که سکوت خفقان آور بینشان را میشکست. مهمت خیره به اِبرو با سرفههای خشکش توجه عثمان را جلب کرد. عثمان با دو به طرف پلهها رفت که مهمت از طاقت افتاده روی زانویش افتاد، عثمان فقط توانست هازل را بگیرد که قمر نیز به کمکشان شتافت.
اِبرو به بکتاش نگریست؛ ولی وقتی که تردید و اضطراب را در نگاهش دید، آب دهانش را قورت داد و گامی به جلو برداشت. سرعتش هنگامی بیشتر شد که سرفههای مهمت راه تنفسش را بسته و صورتش را سرخ کرده بود.
جدا از اینکه این پیرمرد پدرش بود، وظیفه داشت تا درمانش کند. میدانست به خاطر شوکی که به او وارد شده، به چنین حالی افتاده است.
کنار مهمت روی یک زانویش نشست و سعی کرد با ماساژ دادن کمرش حالش را جا بیاورد. در واقع خودش هم چندان حال میزانی نداشت و از هیجان دستانش میلرزید.
لب باز کرد تا با مهمت حرف بزند؛ ولی ناگهان از اینکه او را چه بنامد، دهانش خود به خود بسته شد. رو به بکتاش عصبی گفت:
- بیا کمک کنیم ببریمش داخل.
صدای خس خس نفسهای مهمت عصبیترش میکرد. به کمک بکتاش مهمت را روی مبلی دو نفره در آن نزدیکی نشاندند. مهمت با چشمانی بسته دست روی گلویش گذاشته بود و سعی داشت به سختی نفس بکشد. اِبرو نمیدانست آشپزخانه کجاست، قمر هم به دنبال عثمان هازل را به اتاقش برده بود؛ ولی از این آگاه بود که لااقل بکتاش از پیچ و خم این عمارت با خبرست. دوباره به حرف آمد.
- چرا وایسادی؟ برو یک لیوان آب بیار.
بکتاش سراسیمه فوراً به سمت آشپزخانه خیز برداشت.
روی زانوهایش پایین مبل نشسته بود، هنوز هم مردد بود به این مرد پدر بگوید. آرام لب زد.
- لطفاً آروم باشین... آق... آه عه ببینید من رو، چشمهاتون رو باز کنین.
ولی مهمت با پلکهایی که محکم آنها را به هم فشرده بود، قصد نداشت چشمانش را باز کند. خودش هم از رفتارش متعجب شده بود، گویا میترسید؛ اما نمیدانست به خاطر چه؟
- اِبرو بگیرش.
از آبی که چند قطرهاش روی پاهایش ریخت، نگاهش را بالا آورد. بکتاش زیادی هیجان زده و عجول به نظر میرسید؛ اما با این وجود سعی داشت چیزی را در چهرهاش بروز ندهد.
مهمت از شنیدن نامش بی اختیار میان پلکهایش را باز کرد. دیگر سرفه نمیکرد؛ ولی نفسش چندان میزان و روبهراه نبود. ناباور به اِبرو نگاه کرد، انگار تازه از شوک بیرون آمده بود و او را میدید.
اِبرو لیوان را از بکتاش گرفت و دستش را به سمت مهمت دراز کرد.
- یک کم بخورید حالتون جا بیاد.
مهمت بی صدا لب تکان داد تا صدایش کند؛ ولی برای گفتن (ب) زبانش گیر کرد و نتوانست ادامه نامش را روی زبان قطعهقطعه شدهاش جاری کند.
از سرفه نفسگیر و خشک دوبارهاش اِبرو نگران و بی اختیار کمی خود را بالا کشید و گفت:
- خوبین؟!
جوابی نشنید که عجول بلند شد و او را به تاج مبل تکیه داد. بایستی به سینهاش رسیدگی میکرد، متوجه شده بود فشار زیادی را متحمل شده. آرام و محتاط ماساژش داد؛ ولی تغییری در رنگ کبود مهمت ایجاد نشد. کلافه دستش را از آب لیوان خیس کرد و چند قطرهای را روی صورت مهمت ریخت تا شاید به خود آید.
اسرش را با تاسف تکان داد و گفت:
- فایدهای نداره، باید ببریمش بیمارستان.
تصور چنین برخوردی را نداشت، همه چیز آرام و بی صدا؛ ولی زیادی وخیم گذشت، شاید هم آرامشی بود که طوفانی عظیم را در خود بلعیده و هر آن امکان انفجارش بود.
بکتاش به کمک عثمان مهمت را از سالن خارج کرد و در عقب ماشین خواباند. اِبرو نمیتوانست همراهیشان کند چون بایستی از وضعیت هازل مطمئن میشد.
پس از رفتنشان رو به قمر که بلاتکلیف ایستاده بود، گفت:
- اتاق اون زن رو نشونم بده.
قمر دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و با هقی که زد، زمزمه کرد.
- خانوم... شما... .
ادامه حرفش با گریهاش برید. اِبرو کلافه پوفی کشید که قمر اشکهایش را پاک کرد و گفت:
- خدا انگار... انگار یک معجزه شده. خیال نمیکردم حر... حرفهای لعیمه سلطان راست باشه... خدایا شکرت!
بی هوا او را در آغوش گرفت و ادامه داد.
- خدایا شکرت، خدایا شکرت. (از او فاصله گرفت) نمیدونین خانوم عمارت انگار نفرین شده بود. (با دستانش دهانش را گرفت) وای خدایا باورم نمیشه!
- آه ببین الآن وقت این حرفها نیست، من باید بفهمم حال اون زن چهطوره.
قمر دستپاچه شده به حرف آمد.
- هان؟ آهان بله بله، داخل اتاقشونن.
با اخمی کم رنگ زمزمه کرد.
- اتاقش؟!
قمر متعجب پرسید.
- بله؟ بیاین دنبالم.
به دنبالش وارد اتاقی شد. از دیدن هازل که روی تخت بیهوش افتاده بود، متاسف و آرام به سمتش گام برداشت و روی تخت نشست. قمر با چشمانی سرخ شده بینیش را بالا کشید و در کنارش ایستاد.
- نمیدونین به این زن بیچاره چی گذشت. وقتی گفتن که زبونم لال چه اتفاقی براتون افتاده، انگار زبونم لال مرد و زنده شد.
اِبرو همچنان به چشمان بسته هازل خیره بود. ناخودآگاه دستش بالا رفت و روی موهایش نشست. با اینکه موهایش سیاه بود؛ ولی درد و رنج را میشد در چهرهاش دید.
قمر با روسری کوچکی که بالهایش را از پشت گردن عبور داده بود، بینیش را پاک کرد و گفت:
- خدا جوابشون رو بده ان شاءالله. چه سختیهایی که نکشیدن، از اون خبر دل من کباب شد، چه برسه به این زن.
اِبرو بی اینکه لحظهای هم چشمانش را بچرخاند، لب زد.
- تنهام بذار.
قمر با درنگ از اتاق خارج شد. اِبرو آهی کشید و چشمانش را بست.
- مامان؟ بهم گفته بودن یتیمم. (بغض) بابا؟ خیلی وقته که کسی رو به این اسم صدا نزدم.
با چشمانی اشکین میان پلکهایش را باز کرد.
- چهطور باور کنم؟ چهطور کنار بیام؟
دوباره مژگانش را خواباند که چند قطره اشک روی گونهاش سر خورد و از هق هق بی صدایش سینهاش تکان خورد.
اتاق را ترک کرد که متوجه قمر در کنار دیوار شد، قمر از دیدنش بی قرار گفت:
- خانم بیدار شدن؟
با حرکت سر جواب منفی را داد و بی هدف به سمتی گام برداشت. قمر شانه به شانهاش حرکت کرد و دوباره پرسید.
- حالشون که خوبه، نه؟
- فقط به استراحت نیاز داره.
- آه خدا رو شکرت، واقعاً تحمل مصیبت دیگهای رو ندارم.
- آشپزخونه کجاست؟
قمر از حرفش جا خورد؛ ولی زیاد در این بابت کلید نشد و گفت:
- چیزی میخواین براتون بیارم؟
بی حوصله لب زد.
- یک کم آب برام بیار.
- چشم، شما بشینین، من الآن واسهتون یک شربت درست میکنم میارم.
اِبرو لخلخ کنان از دو پله عریض پایین شد، پس از برداشتن چند گام روی مبلی نشست. سرش دوباره درد گرفته بود و چشمانش خمار به نظر میرسید.
قمر سریع خود را به او رساند و لیوان شربت را که روی پیش دستی قرار داشت، به طرفش گرفت. اِبرو (ممنونم)ای زیر لب گفت و لیوان را برداشت، با چشیدن طعم ترش شربت و خنکهای تکه یخهای درونش کمی حالش بهتر شد و جرعه دیگری نوشید.
قمر روی مبل کناریش جای گرفت و کنجکاو گفت:
- حال خودتون خوبه؟ یک دفعه اومدین، همهمون تو شوک رفتیم.
جسمش خوب بود؛ ولی روح و روانش چه؟
- اوهوم، خوبم.
- خانم به اِنگین خان زنگ نمیزنین بیاد؟ مطمئناً شما رو ببینه، خیلی خوشحال میشه. (غم زده) آه خیلی وقته عمارت روز خوش به خودش ندیده!
اِنگین، اِنگین، اِنگین! به واسطه خاطراتش متوجه نسبتش شده بود؛ اما اینک در شرایطی قرار نداشت که بتواند با برادرش هم روبهرو شود.
- میخوام یک چیزی بهت بگم.
- جانم خانم؟
سرش را بالا آورد و با او چشم در چشم شد. برای بیان حرفش مردد بود؛ ولی بایستی با کسی حرف میزد.
- خیلی وقته اینجا کار میکنی؟
از قیافه بهت زدهاش ادامه داد.
- ببین من... من یک سری اتفاقات برام افتاده، نمیتونم بگم چی چون خودم هم ازشون بی خبرم؛ ولی میخوام بدونی که... آه من چیزی از گذشته یادم نیست، یعنی چیز زیادی یادم نیست... متوجهای چی میگم؟
قمر از حرفش جا خورد، پس از مکثی گیج و نا مطمئن زمزمه کرد.
- یعنی چی؟!
- ... .
قمر با ناباوری به پشتی مبل تکیه زد و گفت:
- یا خدا! (رو به او) یعنی میخواین بگین که شما حافظهتون رو... نه امکان نداره، آخه... آخه چهطوری؟
- ... .
- یع... یعنی من رو هم یادتون نیست؟!
اِبرو آهی کشید و متاسف از او روی گرفت. قمر از واکنشش چنگ آرامی به گونهاش زد و وحشت زده حرفی را زمزمه کرد. طولی نکشید که صدایش بغض آلود شنیده شد.
- خدا اونها رو به روز سیاه بنشونه!
حرفش چندان باب میل اِبرو نبود و اخم کوچکی کرد، گویی به او برخورده بود که چنین نفرینی بار بکتاش و خانوادهاش کرده، هر چند صد برابر این نفرین را برای لعیمه سلطان و آن خواهر روباهش لایق میدانست؛ ولی برای بکتاش و خواهرهایش... نه! با این حال حرفی نزد که قمر با گریه نالید.
- این چه زندگی بود آخه؟ آخ خانوم این چه پیشونی بود که داشتین؟ نچنچنچ (ضربه آرامی به پایش زد) اگه خانوم بفهمه، دیوونه میشه. وای مهمت خان رو کی خبر کنه؟!
اِبرو عجول به حرف آمد.
- نه!
هنگامی که توجهاش را جلب خود دید، گفت:
- ببین من رو، نباید به کسی چیزی بگی، الآن تو موقعیتی نیستیم که این خبر رو هم بدیم.
- ولی تا کی؟ مگه شما نمیگین چیزی یادتون نیست؟ چهطوری... .
به میان حرفش پرید و کلافه گفت:
- خودم هم نمیدونم؛ ولی فعلاً نباید چیزی از این موضوع بفهمن.
به اندازه کافی ذهنش مشغول بود و سوالهای زیاد قمر هم بیشتر آشفتهاش میکرد. از روی مبل بلند شد که قمر گفت:
- میخواین برین؟
- نه.
- ... .
- عام اسمت چیه؟
قمر بغض آلود لب زد.
- اسمم قمره خانوم... خدا ازشون نگذره.
اِبرو عصبی گفت:
- بسه، اینقدر نفرین نکن!
- چهجوری نفرین نکنم؟ شما که میگین حافظهتون رو از دست دادین؛ ولی کی ذهن این زن و مرد رو آروم میکرد؟ سوختن و نتونستن دم بزنن.
اِبرو با تاسف لب بست که قمر وحشت زده گفت:
- ای وای خانوم، پس شما توی این مدت کجا بودین؟ پیش خود اون عفریتهها که نبودین، با شما چی کار کردن؟ (ناله) ای خدا معلوم نیست چه بلایی سرتون آوردن که حافظهتون رو از دست دادین، خونوادهتون رو فراموش کردین. خدا اونها رو... .
اِبرو کم کم داشت از فحاشیهایش خشمگین میشد، با چهرهای عبوس تشر زد.
- قمر!
ساعتی میشد که خبری از بکتاش نداشت، بیشتر نگرانیش بابت این بود که مبادا دوباره او و پدرش یقه به یقه شده باشند. از اینکه هنوز هم گوشی نداشت، به شدت خشمگین شده بود. ناچاراً حیاط را به قصد سالن ترک کرد. همانطور که قمر را صدا میزد، به طرف آشپزخانه رفت. قمر فوراً در چهارچوب ایستاد و گفت:
- بله؟
اِبرو نگاهی به دستش که کاردی را گرفته بود و روی کارد کمی از قطعات کوچک پیاز چسبیده بود، انداخت.
- میخوام از بکتاش خبر بگیرم؛ ولی گوشی ندارم.
قمر نا محسوس چهرهاش درهم رفت. از اینکه بعد تمام مکافاتی که کشیده باز هم قصد داشت از بکتاش با خبر شود، چندان برای رگ اوغلوییش گرم نبود. اجباراً دست دیگرش را با پبشبند خشک کرد و از داخل جیب سینهای پیشبند گوشی کوچک و سادهاش را برداشت.
- بفرمایین.
اِبرو لب بالاییش را به دندان گرفت، درنگی کرد و گفت:
- شماره بکتا... .
- اِبرو!
اِبرو از صدای تحلیل رفته هازل سریع به عقب چرخید. هازل با رنگی پریده در حالی که دستش را به دیوار تکیه زده بود، به سختی روی پاهایش ایستاده بود.
اِبرو هیچ نگفت و تنها نگاهش کرد که هازل با ناله روی زمین افتاد و ماتم زده با چشمانی وق زده گفت:
- خواب نبود، خدا خواب نبود، خواب نبود!
اِبرو نیم نگاهی به قمر انداخت و سپس مردد به طرف هازل رفت. هازل هنگامی که او را در نزدیکی خود دید، دستش را روی مبل تک نفرهای که کنارش بود، گذاشت تا بتواند با تکیه به آن کمی صاف بنشیند. وقتی چشم در چشم شدند، چشمه اشکش جوشید و با دستانش صورتش را قاب گرفت. آیا این دختر واقعی بود؟ آیا این لمس حقیقت داشت؟
- دخ... دخترم تو... تو... .
ادامه نداد و دلتنگ و گریان او را در آغوش گرفت. نفسش بالا نمیآمد؛ ولی هق هقش همچنان پا بر جا بود. مگر میشود عزیز کردهات را ببینی و در فکر تنفس باشی؟ میشود مردهای زنده شود و از این معجزه اشک نریخت؟
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳