با دیدن پمبه که دستمال به دست داشت پنجره را پاک میکرد، عصبی پرسید.
- ملیکه کجاست؟
پمبه ترسیده جواب داد.
- طبقه بالان فکر کنم.
به سمت پلهها رفت؛ ولی قبل از اینکه از آنها بالا برود، صدای ملیکه سلطان را شنید.
- کجا بودی؟
در عوض جواب، او نیز پرسید.
- چی شده؟
- بهت میگم.
هر دو روی مبلهایی در آن نزدیکی نشستند. لعیمه سلطان منتظر نگاهش کرد که ملیکه سلطان گفت:
- بچهها میگن اوزگون رو دیدن.
اخم لعیمه سلطان غلیظتر شد، پس از مکثی متفکر گفت:
- هوم لابد میخواد از حرفم مطمئن بشه.
- میخوای چی کار کنی؟ پیدا نشده هنوز؟
لعیمه سلطان فکش را منقبض کرد.
- نه، معلوم نیست توی این موقعیت چه بلایی سرش اومده؟ کاش... کاش همون وقت میکشتمش!
- حسرت خوردن چیزی رو درست نمیکنه، با مهمت چی کار کنیم؟ اگه فکر کنه بهش دروغ گفتیم، اوضاع بدتر میشه. ( از او روی گرفت) مثل این میمونه که دخترش رو دوبار از دست داده.
- باید پیداش کنیم... آه خدایا دارم میمیرم. معلوم نیست پسرها کجان، از زینب هم خبری ندارم، دارم دق میکنم ملیکه.
- باید تمومش کنیم.
- با بُرد خودمون؛ ولی چهجوری؟
- اگه سلاحت صبر باشه، همه بهت تعظیم میکنن پس... آروم باش!
لعیمه سلطان از روی مبل بلند شد و گفت:
- میخوام بخوابم، بیدارم نکنین.
با تمام اینکه سعی داشت سخت و استوار به نظر آید؛ ولی گاهی اوقات زندگی او را به کناری میکشید و خنجر مرگ را زیر گلویش میفشرد. این دفعه هم برایش این چنین سخت میگذشت.
چند پله را طی کرد که ناگهان دست چپش درد گرفت و راه نفسش تنگ شد. نرده را محکمتر گرفت؛ ولی درد زیادش که کتف چپش را هم درگیر کرده بود، او را وادار کرد تا زانویش را روی پله بگذارد. به خاطر این اواخر دوباره مشکلات قلبش داشت بیدار میشد. هنگامی که جوانتر بود، پزشکها گفته بودند دریچههای قلبش در حالت عادی نیستند و بایستی بیشتر مراقب سلامتیش باشد؛ اما هم اینک دوباره حرص و خروشها قصد داشتند او را از پا دربیاورند.
به سختی ایستاد و باقی پلهها را هم بالا رفت. شانهاش را آرام ماساژ داد؛ ولی هیچ کاری مسکنش نمیشد.
چند سال قبل هنگامی که اِبرو از آن سانحه جان سالم به در برد، به پیشنهاد ملیکه سلطان تصمیم گرفت او را نزد پیرزنی نگه دارد. حال که قرار بود زنده بودنش نفعی برایش داشته باشد، به طرز عجیبی ناپدید شده بود. اضطراب و هیجان لحظهای رهایش نمیکرد، دلش عجیب برای فرزندانش میجوشید.
***
مهمت برای جلب توجهاش در را کمی محکمتر بست؛ اما هازل همچنان از پنجره به بیرون خیره بود. چشمش به سینی ناهار روی عسلی افتاد، همانطور دست نخورده مانده بود. آهی کشید و به طرفش نزدیک شد.
- چرا ناهارت رو نخوردی؟
- ... .
- با این کارت کی رو میخوای تنبیه کنی؟ خودت یا بقیه رو؟
روی صندلی نشست که هازل بدون نگاه کردن به او لب زد.
- دیگه پیر شدی مهمت خان، مثل گذشته ابهت نداری.
مهمت متاسف اخم محوی کرد و سر به زیر شد. هازل به او نگریست و با بغض ادامه داد.
- دخترت رو کشتن، کاری نکردی. خواستن پسرت رو هم ازت بگیرن... هنوز ساکتی؟
- توقع داشتی چی کار کنم؟ من اون موقع با حالی که داشتم حتی نمیتونستم حرف بزنم، میخواستی چی کار کنم هازل؟ چهطوری اِبرو رو برمیگردوندم؟
- چرا نذاشتی اِنگین جوابشون رو بده؟ چرا چیزی بهش نگفتی؟ چرا بی خبرش گذاشتی؟
- نمیشد زن، نمیشد. میدونستم لعیمه سلطانی که پا جای پای تویگان گذاشته، صد برابر بدتر از تویگانه. نمیتونستم اجازه بدم بلای دیگهای سر خونوادهام بیاد.
هازل چشمانش را بست و سرش را به معنای نفی تکان داد. قطرات اشک به خاطر دراز کشیدنش به سمت گوشهایش سر میخورد. میان پلکهایش را باز کرد و گفت:
- انتقام دخترم رو بگیر، این دل رو آروم کن مهمت خان.
بلافاصله هق هقی کرد که تکان آرامی خورد و از درد کتفش صورتش مچاله شد.
- آروم باش، اجازه نمیدم بیشتر از این پیش برن، فقط یک کم دیگه تحمل کن.
- سه سال کارم شده کشیدن، دیگه نمیتونم، دیگه نمیکشم. اون عوضی رو بکش، قبر بکتاش رو نشونم بده.
- ... .
- آه میخوام جیگر لعیمه هم بسوزه، میخوام آتیش بگیره. میخوام سر قبر بچههاش زار بزنه، اون موقع دلم آروم میگیره.
- به موقعش اون روز رو هم میبینیم.
هازل هق هق دوبارهای کرد و گفت:
- بیچاره دخترم، چه مظلوم مرد. خدا ازشون نگذره!
مهمت با تاسف نگاهش کرد و دندان به روی هم فشرد.
- اینقدر به خودت فشار نیار.
- چهطور؟ چهطور؟
- من هم ناراحتم هازل، من هم سوختم؛ ولی دم نزدم؛ اما هر دومون میدونیم که اِبرو خودش خواست.
هازل تنها سرش را روی بالش به چپ و راست تکان میداد و با اشک صورتش را میشست.
- اون با اینکه میدونست چی بینمونه؛ ولی رفت و کنار اون پسر نشست.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳