چشمانش را عصبی بست و نفس زنان زیر دوشی که کم کم داشت گرمایش را از دست میداد، ماند.
مگر از خدا نمیخواست که جرعه جرعه برایش خاطره نباراند؟ خب حالا که به یکباره در اثر این گرمای بالا که تلنگری برایش شد، خود را شناخت، ممنون باشد یا... گیج؟
بی اینکه به سرش شامپو بزند، از حمام بیرون آمد، دیگر که حوصله حمام کردن داشت؟ حوله را با همان گیج و منگیش به دور خود پیچید. سردش بود، کاش با آب سرد دوش میگرفت؛ اما باز هم تلنگری میشد تا به خود آید؟
او، اِبرو اوغلو، فرزند مهمت اوغلو، او، اِبرو اوغلو، همسر بکتاش میر چرا خوشحال نبود؟ برای چه از روشن شدن راهروی درونش خوشحال نشد؟ مگر همین را نمیخواست؟
روی تخت نشست، گویی ربات باشد، هیچ احساسی در چهرهاش مشخص نبود.
بکتاش، بکتاش، بکتاش، آه چهقدر دلتنگش بود، انگار تازه متوجه چند سال دوریشان شد. فوراً ایستاد، خواست با همان حوله پالتویی به بیرون برود؛ ولی با دیدن وضعیتش منصرف شد.
قطره اشکی روی صورت خیسش سر خورد، بکتاش! قدرت انجام کاری را نداشت، مثال ماشینی را داشت که در سرمای زمستان روشن شده است، تا مدتها بایستی روشن میماند تا گرم شود سپس بتواند حرکت کند. او نیز چنین بود، لنگ میزد و دست کمکی برای هل دادنش نبود.
مدتی گذشت تا به افکارش سامان دهد. باید اِنگین را میدید، بایستی با او حرف میزد. اینبار بی توجه به پوشش تنش از اتاق خارج شد. امیدوار بود اِنگین در این وقت روز خانه باشد.
اِنگین قصد خروج از عمارت را داشت که به اصرار هازل وارد اتاق کار پدرش شد. از دیدن مهمت که منتظرش نشسته بود، عصبی و عبوس گفت:
- بله؟
مهمت: بشین، باهات حرف دارم.
اِنگین کلافه به هازل نگاه کرد، او نیز منتظر بود. پوفی کشید و گفت:
- بابا بذار واسه بعد.
مهمت: بشین!
از صدای محکمش بالاجبار روی مبل نشست. اتاق نیمه تاریک بود، متعجب بود چرا چراغ را روشن نمیکنند؟
مهمت: زینب کجاست؟
اِنگین جا خورد، زینب؟ او را از یاد برده بود یا نمیخواست درموردش فکر کند؟ از سکوتش هازل بی قرار و محتاط گفت:
- سینهام میجوشید وقتی فکر میکردم دخترم مرده؛ اما حالا باید تکلیف اون دختر رو مشخص کنیم. بگو، زینب کجاست؟
حرفی نزد، مهمت گفت:
- چرا ساکتی؟
اِنگین لبهایش را با زبان خیس کرد که مهمت عصبی صدایش زد. سر پایین و بی فکر زمزمه کرد.
- مرده.
هازل با چشمانی گرد و مبهوت نگاهش را از او گرفت و به مهمت دوخت؛ ولی مهمت نیز اخمهایش درهم بود و متوجه حرفش نشده بود.
مهمت: از چی داری حرف میزنی؟
هازل بلافاصله گفت:
- اگه بلایی سر زینب بیاد، بکتاش دیگه آروم نمیمونه.
اِنگین خشم گرفت. بکتاش دیگر که بود که بخواهد شاخ و شانه بکشد؟ لب باز کرد تا اصل ماجرای اِبرو را برایشان بگوید. اگر این زن و مرد حقیقت حافظه خط خطی شده دخترشان را بدانند، اینگونه آرام میماندند؟
- گفتم که... مرده، اولش هم همین برنامه بود، تا تهش هم رفتم. اِبرو زندهست؟ خدا رو شکر؛ ولی حیات چی؟ چرا اون رو از یاد بردین؟ (صدایش را بالا برد) با مرگ اون من هم مردم (آرامتر) خطا نکردم.
هازل ناباور لب زد.
- اِنگین!
اِنگین پوزخندی زد و گفت:
- بکتاش مثلاً میخواد چه غلطی بکنه؟ آره، اِبرو زندهست، زنده برگشته؛ اما میدونین چه بلایی سر او... .
- اِنگین!
از صدای وحشت زده اِبرو همگی جا خوردند، او کی به اتاق آمد؟ اِنگین از روی مبل بلند شد و گفت:
- چی شده؟
چشمان اشکینش بقیه را نگران کرده بود، هازل سریع به طرفش رفت و پرسید.
- اِبرو، مادر، چیزی شده؟
اِبرو؛ اما تنها به اِنگین چشم دوخته بود. اِنگین نیم نگاهی به هازل و مهمت انداخت سپس آرام گفت:
- من باهاش حرف میزنم.
با خارج شدنش از اتاق، اِبرو نیز با اکراه به دنبالش رفت.
اِنگین نگاهی به اطراف انداخت، در سالن کسی نبود. به سمتش برگشت و گفت:
- چی شده؟
نگاه اِنگین غریب و سرد بود زیرا گمان میکرد اِبرو هنوز احساس بیگانه بودن میکند.
- اِبرو!
- بکتاش!
زمزمهاش را شنید؛ ولی خود را به نشنیدن زد، او را چه به بکتاش؟
- چرا داری گریه میکنی؟
اِبرو بی اینکه اشکهایش را پاک کند، گفت:
- میخوام برم.
اِنگین نگاه سردش را جوابش کرد. به خوب بودنش شک داشت.
- میخوام برم.
- حالت خوبه؟
- نه!
صدایش به قدری سوز و بغض داشت که بالاخره اِنگین از موضعش پایین آید. دل نازک بود، هر چهقدر هم که خود را بت نشان میداد؛ ولی دلش هنوز هم میتپید.
بازوهایش را نرم گرفت و گفت:
- چی شده آبجی؟
- اون بی گناهه، به جون تو که برام عزیزی، اون بی گناهه، اون... اون... .
هق هقش حرفش را برید. جان او را قسم خورد؟ لحن صدایش همچو همیشه نبود، گرمای خاصی داشت. نکند... نکند حافظهاش برگشته؟!
اِنگین ناباور و مردد صدایش زد که اِبرو لب زد.
- همهاش تقصیر اون زنیکهست، بکتاشِ من بی گناهه، اون روحش هم از این موضوع بی خبر بود.
- چی داری میگی اِبرو؟ خوبی؟
- به زور بردنم، نتونستم از پسشون بربیام، به خاطر سوزش چشمهام حریفم شدن.
اِنگین لحظه به لحظه اخمش غلیظتر میشد، مبهوت خیرهاش ماند. اِبرو بینیش را بالا کشید و اشکهایش را پاک کرد، ادامه داد.
- میخواستم بیام اینجا تا با بابا حرف بزنم، نمیتونستم بیخیال خونوادهام بشم. وسط راه ماشین خراب شد؛ ولی وقتی که یکی اون اسپری لعنتی رو به چشمهام زد، حس کردم اسید روم ریختن. بردنم داخل ماشین... اِنگین، بکتاش کاری نکرده، اون همونیه که... همونیه که به رفاقتش قسم میخوردی، مردونگیش رو مدام میکوبیدی به سرم.
اِنگین بی صدا لب زد.
- اِبرو!
- اِنگین!
- ... .
- داداش!
- ... .
- به خاطر من، به خاطر من کمکم کن... من... من... .
ناگهان سرش درد گرفت و با چهرهای مچاله شده خواست زمین بیوفتد که اِنگین فوراً کمرش را گرفت و مانع افتادنش شد.
- خوبی؟
ظاهراً اِبرو سر گیجه داشت که ناچاراً دست زیر زانوهایش برد و او را بلند کرد. به طرف پلهها رفت، بهتر دید در موضع بهتری با هم حرف بزنند. هنوز هم بابت حرفهایش گیج بود.
او را روی تخت خواباند و نگران پرسید.
- حالت خوبه؟
اِبرو با بی حالی سرش را به تایید تکان داد. سوال بیجایی کرده بود و جواب دروغی هم شنید. اِنگین نگاهی به پاتختی انداخت، پارچ آبی رویش قرا داشت. میدانست اِبرو هنوز عادت دارد نصفههای شب آب بخورد. داخل لیوان کمی آب ریخت، سر اِبرو را بلند کرد و کمکش کرد تا گلویش را خیس کند.
- بهتری؟
اِبرو باز هم سر تکان داد؛ اما درد فجیحی در سرش تیر میکشید. به سختی نیم خیز شد و از کتف به بالش تکیه زد.
- اِنگین!
- ... .
اِبرو لبخند تلخی زد و گفت:
- میدونم جا خوردی، یک دفعگی بود، همه چیز سریع؛ اما... جز تو کسی رو ندارم که بخوام باهاش حرف بزنم.
اِنگین با دلی مچاله شده به سمتش خم شد و او را میان بازوهایش گرفت. حرفی نزد؛ اما گمان کرد این آغوش برای هردویشان لازم است.
- حتی اگه حافظهات رو هم از دست بدی... احساست عوض نمیشه، دوباره و دوباره هم عاشق میشی.
- ... .
- داداش!
اِبرو با اکراه از او فاصله گرفت و چشم در چشم زمزمه کرد.
- یک بار دیگه.
خر شود؟ از سکوتش اِبرو گفت:
- یک بار دیگه هم کمکم کن، واسطه شو... لطفاً!
اِنگین عصبی و اخمو نگاهش را گرفت؛ ولی هنوز هم روی تخت نشسته بود.
- نفرت و عشق دو حس قوین، دو تا احساس جداگونه. هر دو رو تجربه کردم. خواه و ناخواه از بکتاش کینه داشتم چون بابا این رو توی گوشم خوند؛ ولی تو... تو نظرم رو عوض کردی.
اِنگین سر خم کرد و زمزمهوار لب زد.
- اشتباه کردم.
- عشق؛ اما خیلی بدتره، ولت نمیکنه تا بردهاش بشی. اِنگین!
- ... .
- من دوسش دارم، شده باز هم روی حرف بابا وایسم؛ ولی عقب نمیکشم.
- ... .
- راهی رو که به خاطرش سه سال دور افتادم، ادامهاش میدم.
اِنگین متعجب و سوالی نگاهش کرد که گفت:
- باید بفهمم دلیل دعوا و مرافعهها رو.
- بعدش چی؟
اِبرو متوجه حرفش نشد که تلخ گفت:
- جریان رو فهمیدی، اوکی، حل شد و رفت؛ اما بعدش چی؟ چرا همهتون جوری رفتار میکنین انگار حیات مهم نیست؟
- اِنگین!
- هیش. من... دلم خیلی پره اِبرو، نمیتونم ببخشمش.
- کار اون نیست.
اِنگین عصبی صدایش را بالا برد و گفت:
- از کجا میدونی؟
- تو از کجا میدونی؟
اِبرو با نگاهی مهربان دستش را گرفت و نرم فشرد.
- میدونم دردت رو؛ اما من بکتاش رو میشناسم، حتی (با غیظ) بیشتر از اون زنی که خودش رو مادر میدونه.
- ... .
- همهمون از اون عفریته ضربه خوردیم، بعید هم نیست تمام این جار و جنگجالها به خاطر اون و خواهر پیرش باشه.
اِنگین با حرص لب بسته بود. اِبرو صدایش زد؛ ولی جوابی نداد. دوباره صدایش زد، کلافه گفت:
- چیه؟
دستش بیشتر فشرده شد و از پسش صدای خوش نواز اِبرو گوشهایش را گرم کرد.
- بکتاش هیچ تغییری نکرده، اون هنوز هم همون مردیه که من رو بهش سپردی، گفتی خوشبختت میکنه.
- احمق بودم و کودن، خواهشاً دیگه نکوبش تو سرم.
- این بهترین حماقتی بود که کردی.
اِبرو آهی کشید و دوباره لب زد.
- لعیمه سلطان الآن زندانه.
اِنگین از حرفش جا خورد، اِبرو ادامه داد.
- نمیدونم چی شده؛ ولی حتماً حکمش سنگینه.
- زندانه؟!
- اوهوم.
اِنگین به حرفهایش شک داشت، در باورش نمیگنجید. بکتاش واقعاً چنین کاری کرده بود؟ حق به حقدار میرسید؟
- کمکم میکنی؟
اِنگین ترسیده نگاهش کرد. صدای افکارش چنان بلند بود که زمزمه اِبرو به سختی شنیده شود. اگر اینگونه باشد و بکتاش واقعاً بی تقصیر، اگر قرار است لعیمه سلطان تقاص پس دهد، زینب را چه کند؟ انگار هرگز قرار نبود این بازی نحس تمام شود، گویا طوفان جدیدی منتظرشان بود.
اِنگین بی هیچ حرفی دستش را پس کشید و فوراً از اتاق خارج شد، نیاز به اکسیژن بیشتری داشت، مغزش داشت میپوکید. عمارت را ترک کرد و با سرعت ماشین را به سمت قبرستان هدایت کرد، بایستی با کسی حرف میزد.
از ماشین پیاده شد که همان لحظه قطرهای روی شقیقهاش چکید. نگاهش به سمت آسمان رفت، داشت باران میبارید.
با گامهایی سست و آرام به سمت مزار رفت. دستش را روی یکی از سنگهای مزار گذاشت و با تکیه به آن نشست. لحظاتی خیره خاکها ماند. لب باز کرد حرفی بزند؛ ولی بی صدا دوباره آن را بست. بغضش گرفت، سنگین و سنگینتر شد، چشمانش به اشک نشست و در نهایت بارید.
پیشانیش را روی مزار گذاشت، سرد بود؛ ولی آتش درونش به قدری شعلهور بود که آوار کوهستان هم خاموشش نکند. قطرات اشک روی خاکها میچکید. دستش مشت شد که مقداری خاک در مشتش اسیر شد. تنها گریست، حرفی نزد، فقط گریست.
♡ چشمانت را ببند و آزادانه بخند. هرگز دیده مگشای که این گیتی زیادی تاریک است، لااقل در پشت پلکهای خوابیده بهانهای برای تاریکی است. ♡
جان از دیدن نام اِنگین روی صفحه گوشیش جا خورد. از بعد آن مهمانی که به خاطر بازگشت شوکه کننده اِبرو برگزارش کرده بودند، دیگر با اِنگین روبهرو نشده بود.
دودل تماس را وصل کرد و با سردی لب زد
- چیه؟
جوابش شد هق خفه و آرام اِنگین. جان اخم کم رنگی کرد و گفت:
- کجایی؟
- اِبرو میگه لعیمه سلطان زندانه.
جای تعجب نداشت، میدانست.
- میگه بکتاش بی گناهه.
اندکی سکوت شد، جان به حرف آمد.
- سراغ زینب رو میگیرن؟
حدس میزد که به همین خاطر با او تماس گرفته باشد، کم کم پازل داشت چیده میشد و هر قطعهای باید سر جای خود برمیگشت.
از سکوتش پوزخند تلخی زد. سرزنش کند؟ آخر چه بگوید به این پسر زبان نفهم؟
- میخوای چی کار کنی؟
- ... .
- تا کی سکوت؟
- مامان و بابا میدونن.
- بکتاش چی؟
- ... .
- اوضاع تازه داره خوب میشه، حالا میخوای چی کار کنی؟
- ... .
- خیلی احمقی اِنگین، خیلی!
تماس قطع شد، جان آهی کشید و گوشی را از گوشش فاصله داد. اِنگین یک دنده.
دلش رضا نمیداد در چنین موقعیتی او را تنها بگذارد؛ ولی قبلش باید با اصلان حرف میزد.
- الو پسر؟
- چی شده؟
- اِنگین زنگ زد.
- ... .
- حالش خوش نیست.
بی حرفیش عصبیش میکرد. دوباره لب باز کرد.
- اصلان خواهشاً تو یکی دیگه کوتاه بیا، الآن اوضاع طوری نیست که بخوای لج کنی، حساب و کتاب رو بذار واسه بعد.
- کاری از دست من ساخته نیست.
جان پوفی کلافه کشید. اصلان گفت:
- باید خودش تصمیم بگیره.
- باهاش حرف بزن.
- سعیم رو میکنم.
پس از مکثی جان با تردید پرسید.
- نمیای اینجا؟
- نمیخوام ببینمش.
برای باری دیگر دوباره بینشان سکوت شد که اصلان لب زد.
- قطع کنم؟
- خداحافظ.
میانوعدهاش کوفتش شده بود، جان از پشت میز بلند شد و بالکن را ترک کرد. هوای داخل اتاق به خاطر باز بودن درهای بالکن سرد شده بود، بدون اینکه آنها را ببندد، از اتاق خارج شد.
***
دستمال را گرفت و گرفته زمزمه کرد.
- ممنون.
اصلان در سکوت نگاهش کرد که پس از چندی سرش را بالا آورد، چشمانش به خاطر اشک ریختن زیادش سرخ شده بود.
- نمیدونم چی کار کنم؟
- هر کاری که آرومت میکنه رو انجام بده.
زینب هقی زد و گفت:
- هیچی دیگه آرومم نمیکنه.
- برگرد.
تردید احوال زینب را همچو جزر و مد آشفته کرده بود. اگر نرود بد میشد؛ ولی اگر میرفت چه؟
زینب زمزمه کرد.
- شرمندهام.
- هیچ چیز تقصیر تو نیست.
- باید فکر کنم.
- پس خبرم کن.
اصلان عقب گرد کرد برود که گفت:
- اصلان!
ایستاد؛ ولی به سمتش نچرخید. زینب با چانه لرزانش لبخندی زد و گفت:
- ممنون، خیلی... خیلی مدیونتم.
اصلان زیاد اهل حرف زدن نبود، عادتش بود. به این باور داشت انسانی که یک زبان دارد و دو گوش، بایستی کم بگوید و بیشتر بشنود؛ ولی از شنیدن تشکرهای زیاد هم خوشش نمیآمد. بی اینکه واکنشی نسبت به حرفش نشان دهد، از ساختمان خارج شد.
زینب از روی مبل بلند شد و به سمت دیوار تمام شیشهای رفت که قیافه آویزانش روی شیشه افتاد. شهر زیر پایش قرار داشت. خود را در آغوش گرفت و چشم بسته تکیهاش را به پنجره داد، سردش بود و آغوشی نبود تا گرمش کند.
فرو رفتگی ماشین در اثر آن تصادف بیشتر در سمت راننده بود، به همین دلیل آسیب زیادی ندیده بود و زودتر از اِنگین هشیار شده بود. به پیشنهاد جان که پشت سر آنها میآمد و شاهد تصادف بود، از بیمارستان خارج شد. با آن حال ناخوشش باز هم دل لعنتیش برای آن بت میجوشید.
جان و اصلان هر دو بر این اصرار داشتند که بهتر است فعلاً در دیدرس نباشد. بالاجبار قبول کرد و در واحدی که اصلان آن را به او داده بود، ساکن شد؛ اما هنگامی که متوجه زنده بودن اِبرو و حیله مادرش شد، دانست بت و سنگ اصلی کس دیگریست. فرشته و چراغ دلش در واقع جز دیوی سیه نبود.
دیگر نخواست که برود، بالاجبار یا دلخواه؟ ولی ماندنی شد. مهم بود که او را مرده میپنداشتند؟ نه، در این آشوبه زار مگر زندگی ارزش داشت؟ حال نمیدانست چه کند، الآنش مبهم بود. فقط این را میدانست اگر همچنان سکوت کند، سونامی تمام نشده دوباره آغاز میشد.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳