بخت سوخته : ۱۷

نویسنده: Albatross

- هوم؟ چرا؟

طوبی در جواب سلام دانشجوهایی که با دو از پله‌ها بالا می‌رفتند، سری تکان داد سپس سرش را به سمت اسما چرخاند. چون موهایش را در پشت سر با کش بسته بود، هنگامی که سرش را حرکت داد، موهای آویزانش کمی تاب خورد.

- حالش خوب بود، این‌که یک دفعه زمین‌گیر شد، برام عجیبه.

- باهوش مریضی که در نمی‌زنه بعد بیاد تو که.

طوبی عاقل اندر سفیهانه نگاهش کرد و گفت:

- خودم هم این رو می‌دونم؛ اما... .

- اما چی؟ جای نگرانی نداره دختر. اصلاً چرا نمیاریش تا آزمایش بده؟

- نمیاد.

اسما با لحنی گرم به حرف آمد.

- الکی داری خودت رو نگران می‌کنی، لابد یک کم سرما خورده.

طوبی کلافه شده اخم در هم کشید و گفت:

- چی داری میگی اسما؟ یعنی من فرق یک سرما خوردگی ساده رو با حال بی‌بی تشخیص نمیدم؟

- اوه حالا چرا ترش می‌کنی؟ من که چیزی نگفتم.

با رسیدن به سالن دکتر شاهین را به همراه زیر دستانش دیدند که به سمتشان می‌آمدند. طوبی لبخندی کوچک روی لب‌هایش نشاند که دکتر شاهین نیز با لبخند به او نزدیک‌ شد.

- سلام.

- سلام، خوشحالم می‌بینمتون.

- ممنونم از این‌که در غیابم مراقب بیمارهام بودید.

شاهین لبخندش را تکرار کرد و گفت:

- کاری نکردم، وظیفه بود. مشکلتون حل شد؟

- حل میشه ان شاءالله.

- ان شاءالله. فعلاً، می‌بینمتون.

و هم زمان به نشانه احترام کمی سرش را خم کرد.

چند قدم بیشتر برنداشته بودند که اسما کنجکاو پرسید.

- به اون گفته بودی؟

- اوهوم... ببینم توی این مدت اتفاقی که نیوفتاد؟

اسما چپ چپی نثارش کرد و گفت:

- خوبه فقط دو روز نبودی. نترس، من و ملیس هم حواسمون به مریض‌هات بود.

به اتاق مورد نظر رسیدند، طوبی دستگیره را گرفت؛ ولی پیش از کشیدنش رو به اسما با پوزخند گفت:

- مگه جای خالیم احساس نمیشد؟

منتظر جوابش نایستاد و وارد اتاق شد. به سمت تخت وسطی که بیمار کوچکش روی آن قرار داشت، رفت. با لبخند خطاب به سینان گفت:

- سلام عزیزم.

سینان نگاهش را از سقف گرفت و بی هیچ حرفی به او خیره شد.

- خوبی خاله؟

- نه.

طوبی لبخندش ماسید و با نگرانی پرسید.

- چرا؟ نکنه درد داری؟

سینان با گرفتگی گفت:

- من هیچ وقت قرار نیست خوب بشم!

طوبی نیم نگاهی به اسما که با تاسف به سینان زل زده بود، کرد. سینان ادامه داد.

- همه میان و میرن، فقط من موندم. ببین خاله، اون پیرمرده هم رفت.

طوبی سرش را به طرف راست که تخت دیگری قرار داشت و تا چند روز قبل پیرمردی روی آن بود، چرخاند؛ ولی با دیدن زنی که خوابیده بود، جا خورد. قیافه‌اش برایش زیادی آشنا بود. نمی‌دانست چرا نسبت به این غریبه یک دفعه احساس عجیبی به او دست داد. نتوانست زیاد به هازل بنگرد چون اسما با تلنگری که به او زد، او را متوجه سینان کرد. روی تخت نشست و خطاب به سینان که سرش به خاطر عمل هفته گذشته‌اش هنوز هم باند پیچی بود، گفت:

- چرا این‌قدر نا امید؟ یادته روزهای اولت چه‌قدر حالت بد بود؟ مدام حالت تهوع داشتی؛ اما الآن ببین، خیلی خوب شدی. دیگه از اون پسر بچه ضعیف خبری نیست.

سینان که گویی از حرف‌هایش کور سویی یافته بود، منتظر نگاهش کرد.

- فقط یک کم دیگه طاقت بیاری، همه چیز تموم میشه. هوم؟

سینان بغض آلود لب زد.

- واقعاً؟

- اوهوم.

با بررسی کردن وضعیتش نوشته‌های لازم را روی دفترچه‌اش پیاده کرد. بایستی به بیماران دیگرش هم رسیدگی می‌کرد. پیش از این‌که اتاق را ترک کند، برای باری دیگر به هازل نگریست؛ اما اسما دوباره مزاحمش شد و با اکراه از اتاق خارج شد.

گویا آسانسور این‌بار خالی بود که طوبی به سمتش رفت. با وارد شدنش متوجه اسما شد که همچنان همراهش بود.

- ببینم تو کاری نداری؟ شدی دُمم.

اسما نالید.

- چرا بابا، این‌قدر کار ریخته سرم؛ ولی خب من هم آدمم دیگه، یک کم نفس بکشم به کسی برنمی‌خوره... اوف گوش‌هام کر شد این‌قدر غرغرهای کیوانچ رو شنید.

طوبی سرش را با تاسف تکان داد که همان لحظه آسانسور ایستاد. منتظر ماندند تا اشخاص دیگر نیز وارد شوند؛ ولی با باز شدن در از دیدن کیوانچ جا خوردند. طوبی از گوشه چشم به اسما نگاه کرد که نا محسوس خود را به او نزدیک کرده بود، چشمان درشتش درشت‌تر از هر لحظه شده بود.

کیوانچ داخل شد و لب زد.

- سلام.

هر دو آرام جوابش را دادند. کیوانچ تکیه‌اش را به آسانسور داد و با پس زدن روپوشش دستش را داخل جیب شلوارش کرد و خطاب به طوبی گفت:

- از بیمار جدیدتون چه خبر؟

- وضعیتش ثابته.

- هوم شنیدم تو حالت بحرانی بوده؟

- درسته.

کیوانچ پوزخندی زد و گفت:

- واقعاً تحسین برانگیزه که دکتر تازه واردی چون شما تونست از پس عمل به این سختی بربیاد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.