بخت سوخته : ۲۸

نویسنده: Albatross

مهمت در عوض جوابش گفت:

- دختره رو آوردی؟

اِنگین پس از مکثی زمزمه کرد.

- به اصلان سپردمش.

مهمت: پس چرا خبری ازش نیست؟

اِنگین کلافه با اخم گفت:

- من چه می‌دونم، (خطاب به جان) یک زنگ دیگه هم بهش بزن.

سپس ایستاد و زیر لب غر زد.

- گندش بزنن!

بایستی کمی با خودش خلوت می‌کرد، نیاز به تنهایی داشت تا افکارش را آرام کند، افکاری که همه‌شان مرگ‌ را فرا می‌خواندند.

چندین دفعه با اصلان تماس گرفتند؛ ولی همچنان بی جواب ماندند، در آخر با پیشنهاد مهمت، اِنگین ناچاراً روانه کلبه شد.

از دیدن خاموشی کلبه اِنگین متعجب به جان نگریست، او نیز در حیرت بود. اِنگین کمربندش را باز کرد و با اخم‌هایی درهم از ماشین پیاده شد. به سمت در رفت، تنها چوبی از سوراخ‌هایش عبور داده شده بود تا حیوانی نتواند وارد شود. تکه چوب را بیرون کشید و عصبی به داخل رفت؛ اما فقط سکوت و تاریکی عایدش شد.

اِنگین صدایش را بالا برد و هم زمان که به سمت پله‌ها خیز برمی‌داشت، گفت:

- اصلان!

جان هم به دنبالش از پله‌ها بالا رفت. اتاق خالی بود، هیچ اثری از زینب و اصلان به چشم نمی‌خورد، گویی اصلاً در این‌جا حضور نداشتند.

جان ماتم زده لب زد.

- چه خبره؟!

اِنگین گیج شده بود، متوجه اتفاقات اطرافش نمیشد، اوضاع برایش غیر قابل درک بود. چگونه غیابشان را هضم می‌کرد؟

به موهایش چنگ زد و به دور خود چرخید. ضربانش برای باری دیگر بالا رفته بود، باز هم آن احساسات بد و شوم وجودش را خراشید.

- تو راه که ندیدیمشون، یعنی چی شده؟

سردرگم بود و جوابی برای جان نداشت، در واقع این سوالی بود که او را هم حیران کرده بود.

جان سریع دوباره شماره اصلان را گرفت؛ اما همچنان خاموش بود. کلافه شده این بار شماره عبدالقادر را گرفت؛ اما هنگامی که از جانبش نبود اصلان را شنید، بیشتر جا خورد.

عصبی رو به اِنگین گفت:

- یک حرفی بزن!

اِنگین صدایش را بالا برد و داد زد.

- چی بگم؟

بلافاصله از اتاق خارج شد، همچنان همه جا تاریک بود و فقط مقدار کمی نور مهتاب از طریق درز و روزنه‌ها داخل را قابل دیدن می‌کرد. بیرون کلبه رفت و صدایش را تا می‌توانست محکم از حنجره جدا کرد.

- اصلان، اصلان!

نسیم سردی که در جریان بود، موهای طلاییش را همچو شلاق به یک طرف صورتش می‌کوبید.

جان با دو خود را به او رساند.

- آروم باش داداش، آرو... .

اِنگین دستش را وحشیانه پس کشید که بازویش از حصار پنجه جان آزاد شد. آتش گرفته با پرخاش یقه‌اش را گرفت و فریاد کشید.

- چی چی رو آروم باشم؟ می‌بینی که نیست، نیستن.

رهایش کرد و پشت به او با صدای بلند ادامه داد.

- هیچ کدومشون!

- من هم می‌فهمم، کور که نبودم، دیدم؛ ولی با پاره کردن حنجره‌ات مگه پیداشون میشه؟

- بگو چی کار کنم؟

با کف دست محکم به پیشانیش کوبید و گفت:

- دارم دیوونه میشم.

- اِنگین!

اِنگین از خشم می‌لرزید، می‌لرزید و نمی‌توانست کاری انجام دهد. آن از ربودن بکتاش، این هم نبودن زینب، دیگر چگونه می‌توانست خود را آرام کند؟

چشمانش به اشک نشست، گلویش داشت از فشار بغضی که تنها خار نفرت آن را طاقت فرسا کرده بود، زخمی میشد. گویا دیگر قوایی برای ایستادن نداشت، زانوهایش سست شد و روی زمین افتاد. سرش را به عقب پرتاب کرد و با آخرین توانش فریاد زد.

احساس این را داشت که از دو طرف طناب را به دور گردنش حلقه کرده‌اند و هر طرف با قدرت او را به سمت خود می‌کشید. حاضر بود اصلان و زینب را میرها ربوده باشند؛ اما هرگز نمی‌توانست خیانت رفیقش را باور کند. برایش غیر ممکن بود، اصلان نمی‌توانست به او پشت کند. دردهایش را دید، اشک‌هایش شانه‌اش را خیس کرد، محال بود به او پشت کند.

جان شانه‌اش را نرم گرفت و با لحنی آرام به حرف آمد.

- لابد حال زینب بد شده، بردتش بیمارستان، امشب که تموم نشده، صبر می‌کنیم... بلند شو.

اِنگین حرکتی نکرد که جان از بازو وادارش کرد تا بایستد. به خاطر حال خرابش این‌بار جان پشت فرمان نشست.

اِنگین شیشه را پایین کشید و آرنجش را روی لبه پنجره گذاشت. اجازه داد باد همچنان به ضربه‌های وحشیانه‌اش ادامه دهد بلکه این دفعه بهوش آید، از کابوس چند ساله بیدار شود.

در نزدیکی‌های عمارت سرعت ماشین کم شد. چون در بزرگ پشت عمارت باز بود، جان ماشین را به داخل برد.

اِنگین بی هوا قبل از توقف ماشین دستگیره را کشید و پیاده شد که جان متعجب گفت:

- عه عه!

اما اِنگین بی توجه به او به سمت ایوان رفت. توان این‌که از پله‌ها بالا برود را نداشت و به سختی و با تکیه به نرده خود را بالا کشید.

مهمت در کنار پنجره روی صندلی گهواره‌ایش نشسته بود، چاییش زیر انتظارش دست نخورده سرد شده بود.

- چی شد؟

اِنگین در سکوت از جلویش رد شد که مهمت مشکوک اخم درهم کشید، احساس خوبی بابت این حالش نداشت. خواست بلند شود که همان لحظه جان وارد سالن شد. دوباره پرسید.

- دختر کو؟

جان نگاه از قامت خمیده اِنگین گرفت و به مهمت چشم دوخت. چه جوابی می‌توانست به این پیرمرد عصبی بدهد؟

- عمو!

- حرف بزن.

جان آب دهانش را قورت داد و دودل به سمتش نزدیک شد.

- راستش فکر کنم حال زینب بد شده... اصلان بردتش بیمارستان.

مهمت آرام لب زد.

- نبودن، نه؟

جان با زبان لب‌هایش را خیس کرد و هیچ نگفت.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.