برای اینکه اوغلوها به عثمان شک نکنند، بولوت در حومه روستا با او قرار گذاشت.
خطاب به عثمان گفت:
- تعریف کن، کجا قرار گذاشتن؟
- آقا شنیدم ساعت یک، یک جا قرار گذاشتن. نفهمیدم کجا چون حتی اِنگین به مهمت هم جواب نداد.
- خب؟
- من تا همینجا فهمیدم، بیشتر از این اگه بهشون نزدیک میشدم، ممکن بود شک کنن.
- کسی هم باهاش رفت یا تنها بود؟ حرف بزن دیگه.
- نه آقا، مهمت گفت بچهها رو هم با خودش ببره چون احتمال میدادن بکتاش خان تنها نباشه؛ ولی اِنگین مخالفت کرد. برام عجیب بود؛ ولی گفت یک قرار دوستانهست.
عمر: دوستانه؟ اون یکی شبیه بکتاش خان رو ببینه درجا تیر بارونش میکنه، مطمئناً یک نقشهای تو کلهاش داره. آقا میخواین چی کار کنین؟
بولوت کلافه بود، کلافه و خسته از حماقتهای تمام نشدنی بکتاش. جوابی نداد، لحظاتی سکوت روی نسیم خنک سواری میکرد. عثمان با لحنی که اطمینان و استقامتی در آن نبود، مردد و سر به زیر لب زد.
- آقا!
بولوت نگاهش کرد؛ ولی عثمان سکوت کرده بود، انگار از صدا زدنش پشیمان شده بود.
عمر: چی شده؟ بگو دیگه.
عثمان دودل به آن دو نگریست که بولوت عصبی گفت:
- حرف بزن دیگه.
- راستش چند وقت پیش... .
لبش را با زبان خیس کرد و سپس گزید.
- وقتی نه خبری از شما بود نه بکتاش خان، لعیمه سلطان وقتی فهمید اِنگین با زینب خانوم چی کار کرده، عصبی شد و به اونجا اومد.
بولوت: این رو که میدونم.
عثمان حرفی نزد که عمر به حرف آمد.
- چی شده عثمان؟ یاالله حرف بزن. چی میخوای بگی؟
عثمان: آقا!
بولوت: عثمان به اندازه کافی عصبی هستم، پس اینقدر فس فس نکن.
عثمان اجباراً گفت:
- خانم یک حرفهایی زد که به صحتشون شک داشتم؛ اما وقتی که شما اومدین و از عمر جویای احوالتون شدم، وقتی که بهم گفت کسی شبیه اِبرو خانم با شما بوده... .
از سکوتش بولوت با کنجکاوی پرسید.
- اون چی گفت مگه؟
- آقا من واقعاً گیج شدم.
بولوت عصبی غرید.
- گفتم اون چی گفت؟!
- میگفت اگه... اگه بلایی سر زینب خانوم بیاره، اون هم... .
مردد به آن دو نگریست که عمر با حرکت سر به او شاره کرد ادامه بدهد.
- میگفت... میگفت مرگ واقعی رو نشونشون میده، بهشون میفهمونه که داغ بچه یعنی چی؟ من واقعاً گیج شده بودم و زیاد متوجه حرفهاش نمیشدم؛ اما آقا!
بولوت منتظر نگاهش کرد، در سرش امواجی از سوال بالا و پایین میشد؛ ولی اجازه داد تا عثمان خودش ادامه دهد و او را از دریای افکارش بیرون کشد.
- آقا الآن که میگین یکی شبیه اِبرو خانمه، من... من فکر کنم اون واقعاً خودش باشه.
بولوت متوجه حرفهایش نمیشد، عمر مبهوت گفت:
- چی داری میگی عثمان؟!
عثمان با درماندگی گفت:
- خودم هم واقعاً نمیفهمم، همه چیز یک دفعگی شد، جا خورده بودم و تو شوک بودم.
بولوت آرام لب زد.
- گفتی لعیمه سلطان چی گفت؟
- آقا من فقط هر چی رو که شنیدم... .
بولوت با غرشش حرفش را قطع کرد.
- گفتم اون چی گفت؟ اِبرو... اِبرو زندهست؟ این رو گفت؟ هان؟
- آقا!
- عثمان حرف بزن، اون گفت اِبرو زندهست؟!
عثمان سر به زیر شد و گفت.
- بله.
از جوابش بولوت گویا به نهایت جنون رسیده باشد، به او حملهور شد و یقهاش را گرفت. فریاد زد.
- پس چرا بهم نگفتی؟ چرا لال مونی گرفتی؟
عثمان شرمنده بدون اینکه لحظهای سرش را بالا بیاورد، گفت:
- آقا، لعیمه سلطان گفت بهتون نگم، تهدیدم کرد. من... من باور کنید خیال کردم فقط یک وعده تو خالی بود که بهشون داد؛ اما وقتی عمر بهم گفت چی توی عمارت گذشته... تازه فهمیدم چی شده.
بولوت خشن رهایش کرد و گفت:
- مرده شورت رو... پوف!
با جفت دستانش به موهایش چنگ زد و پشت به آنها ایستاد. مغزش با دهانی باز به منظره واژگون سرش مینگریست و فراموش کرده بود که بایستی به کمکش برود، در هنگ و آشفته بود. زمزمه کرد.
- چهطور ممکنه؟ اون... اون... آه امکان نداره، آخه چهطور؟!
عصبی به سمت عثمان چرخید و گفت:
- دیگه چی گفت؟ واسه چی تهدیدت کرد؟ اصلاً... اصلاً چرا این موضوع رو پنهون کرده بود؟ اون از کجا میدونست اِبرو زندهست؟
- نمیدونم آقا، باور کنید؛ ولی... ولی آقا هر چی بوده حتماً یک نقشهای داشته و الا محال بود چیزی رو از بکتاش خان مخفی کنه.
بولوت ماتم زده لب زد.
- بکتاش!
او را از یاد برده بود، موقعیتی که در آن قرار داشت و ممکن بود اتفاقی برایش بیوفتد. عصبی فریادی زد تا بلکه کمی از انبوه افکار سنگین از دهانش به بیرون پرت شود.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳