با پریشانی خطاب به عمر گفت:
- بچهها رو جمع کن، الآن وقت فکر کردن به این موضوع نیست، باید به بکتاش برسیم، اون پسر ابله... لا اله الله! (رو به عثمان) تو هم برو سر پستت؛ ولی وای به حالت اگه دوباره محصول فاسد شده تحویلم بدی، فهمیدی؟
عثمان: بله، من شرمندهتون هم هستم؛ اما اگه میشه به لعیمه سلطان نگید که من حرفی بهتون زدم.
بولوت برای او هم برنامه داشت، بایستی میفهمید چرا یک چنین موضوع مهمی را از همگی مخفی کرده؟ مخصوصاً از بکتاش!
سریع سوار ماشین شد و به راه افتاد، هم زمان با بکتاش نیز تماس گرفت. نمیدانست مسیری که در پیش گرفته درست است یا خیر؛ ولی نمیتوانست ساکن و ساکت باشد.
- الو؟ الو بکتاش؟
بکتاش خونسرد لب زد.
- چی شده؟
- احمق کجایی؟
- چی کار داری؟
- گفتم کجایی؟ رفتی با اون پسر سر قرار؟ آخه تو یک ذره عقل هم داری؟
- ... .
- بکتاش، داداش بگو کجایی؟
- مگه نمیدونی؟ خداحافظ.
- الو الو؟ قطع نکن، پوف! به فکر خودت نیستی، لااقل به فکر خواهرت باش. زینب پشتش به تو گرمه، آخه چرا اینقدر سر خود عمل میکنی؟
- ... .
- صدام رو داری؟
- دارم میرم شهرِ (...) تا یک ساعت دیگه هم میرسم.
بولوت عجول گفت:
- ب... ببین، ببین، تا میتونی معطلش کن، من هم سعی میکنم تا یک خودم و بچهها رو برسونم. آدرس رو بهم پیامک کن.
بکتاش کوتاه و آرام جواب داد.
- باشه.
اِنگین از فرط خشم میلرزید، اسلحه را به سمت بکتاش گرفته بود. کسی در انباری که قرار گذاشته بودند، حضور نداشت. مرگ گاهی چشم به بکتاش میدوخت و در لحظه بعد خیره دیگری میشد.
اِنگین پوزخندی زد و با چشمانی گرد و خشمگین گفت:
- دیگه چی میخوای بگی؟ مگه رویی برای حرف زدن داری؟ (فریاد) لعنتی خواهر و نامزدم رو از من گرفتی، دیگه چی میخوای بگی؟ هان؟!
- من مقصر نبودم.
اِنگین از خشم تیری را به سقف شلیک کرد که صدای گوش خراشی در فضا پیچید.
- مثل سگ داری دروغ میگی، انکار چی؟ جفتمون میدونیم مقصر اصلی کیه؟ (بغض آلود و با چشمانی اشکین) نامرد اون زنت بود، میخواستت!
بکتاش فریاد زد.
- من مقصر نبودم! داشت اوضاع خوب میشد، اون اتفاق خارج از کنترل من بود، اون... اون یک اتفاق بود، همین.
رگهای سبز اِنگین کنار شقیقهاش را نقاشی کرد. چشمانش همچنان گرد و سرخ از خشم بود. آرام و پشت سر هم تکرار کرد.
- خفه شو، خفه شو، خفه شو!
- ... .
- همه چیز پای توئه، همه چیز!
- ... .
- یک بار کشتینش، ما حتی جنازهاش رو هم ندیدیم.
بکتاش متاسف بود و حرفی برای زدن نداشت، شاید باورش شده بود که او گناهکار است، یک گناهکار فراری که قصد نداشت اصل واقعیت را بشنود و همیشه انکار را سرلوحه قرار داده بود.
اِنگین دوباره صدایش را بالا برد.
- زخم زدنتون دیگه واسه چی بود؟ برای چی میخواستین دوباره داغ دارمون کنین لعنتیها؟
بکتاش چیزی نگفت که اِنگین دیوانه وار لب زد.
- حرف بزن عوضی، از خودت دفاع کن، بگو... بگو چهطور کشتیش؟ چهطور التماسهاش رو نشنیدی؟ چهطور که حتی جنازهاش هم دستمون نرسید؟ (فریاد) یاالله حرف بزن!
بکتاش با صدایی بلند خشمگین به حرف آمد.
- خودم هم داغ دارم، هنوز که هنوزه جای خالیش سینهام رو میسوزونه.
- داری دروغ میگی، داری مثل سگ دروغ میگی!
بکتاش حرصی شده با دو گام بزرگ در یک قدمیش ایستاد و گفت:
- خیلی خب، پس بزن، بزن و خلاصم کن.
- حتماً این کار رو میکنم تا اون مادر عوضیت بفهمه، بفهمه با دم شیر بازی کردن یعنی چی؟ داغ دل رو تازه کردن یعنی چی؟ (قطره اشکش چکید) بفهمه نباید دوباره زخم میزد!
هر دو به نفس نفس افتاده بودند. اِنگین دستش را پایین گذاشت و فاصله باقیمانده را پر کرد. دوباره لب باز کرد، این دفعه بدون فریاد، بدون خشم، با غمی بسیار لب باز کرد، با دلی رنجیده لب باز کرد، با اشکهایی که دیدگانش را همچو حباب در خود بلعیده بود.
- چرا دروغ گفت؟ واسه چی داغ اِبرو رو زنده کرد؟ برای چی گفت زندهست؟ چرا... چرا وعده الکی داد؟!
بکتاش از حرفهایش جا خورده بود، از شنیدهها و دیدههایی که پریشانش کرده بود. نمیدانست در کدام نقطه ایستاده، لب دره است یا ته دره؟ شاید هم در حال سقوط بود. ماتم زده زمزمه کرد.
- چی؟! اِبرو... اِب... رو... .
اِنگین بی توجه به حیرتش یقهاش را در چنگ گرفت و با فکی منقبض به حرف آمد.
- آوردمت اینجا تا بکوبونم و (فریاد) خلاص کنم!
- اِبرو!
- اینبار نوبت لعیمه سلطانه که بسوزه، اینبار مرگ عزیز رو، داغ روی سینه رو تقدیمش میکنم.
بکتاش همچنان زمزمه وار نامی را صدا میزد.
اِنگین بی توجه به او گفت:
- اجازه نمیدم یک آب خوش از گلوتون پایین بره.
بکتاش گیج و کلافه داد زد.
- اِبرو زندهست؟!
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳