بخت سوخته : ۲۳

نویسنده: Albatross

به زبان آوردن چنین حرف‌هایی زبانش را زخمی می‌کرد؛ اما اجباراً ادامه داد.

- یادته به خاطرش چه‌جوری جلومون ایستاد؟ ولی من می‌دونستم، می‌دونستم ته این راه آشیانه نیست.

- ... .

- لجبازی اِبرو هم خودش رو سوزوند، هم ما رو؛ ولی من اجازه نمیدم خونش پایمال بشه.

- دختر بیچاره‌ام!

مهمت نمی‌توانست حرف‌های لعیمه سلطان را برایش باز گوید. با این‌که از وقت موعود گذشته بود و هیچ خبری از او نشده بود؛ اما نمی‌‌خواست امید تازه روشن شده‌اش خاموش شود. شاید دروغ زنده بودن دخترش شیرین‌تر از حقیقت تلخ مرگش بود. با این وجود اوزگون را مامور کرد تا راست و دروغ ماجرا را بفهمد، امیدوار بود او را بازی نداده باشد، وگرنه نمی‌دانست چگونه می‌تواند خود را کنترل کند، شاید هم هیچ تلاشی برای فرو بردن خشمش نکند و مقابل به مثل را با مرگ زینب و بکتاش تقدیمش کند.

چندی در کنار هازل ماند سپس از اتاق خارج شد. قصد داشت به حیاط برود که متوجه اوزگون شد، با چشم به او اشاره کرد تا به طبقه بالا بیاید. وارد اتاق مهمان که شدند، پرسید.

- خب؟

- آقا!

- حرف بزن.

اوزگون مردد گفت:

- هر جایی رو که می‌شناختم، گشتم. از عمارتی که توش ساکنن تا خونه‌های دیگه‌شون، حتی به خونه ساحلیشون هم سر زدم؛ ولی... .

به میان حرفش پرید.

- بگو بود یا نبود؟

- آقا... خانوم رو ندیدم، حتی از خود لعیمه سلطان هم خبری نبود.

مهمت چشمانش را محکم بست، چانه‌اش از فرط خشم می‌لرزید. بدون باز کردن دهانش دو سرفه کرد، کمرش برای باری دیگر شکست؛ ولی سعی داشت جلوی اوزگون محکم گام بردارد. روی صندلی نشست، صدای خس خس نفس‌هایش اوزگون را نگران کرده بود.

- حالتون خوبه آقا؟

عوض جوابش با لحنی غضبناک گفت:

- اِنگین رو پیداش کن، دختر رو می‌خوام!

نگاهش به قدری خشم آلود بود که اوزگون نتواند حرفی بزند. پس از رفتن اوزگون دستش مشت و فکش منقبض شد. بازی تازه داشت شروع میشد، برای هر مرحله‌اش برنامه‌های داغی در سر داشت.



***



روی تخت نشسته بود و پاشنه پایش را با ضرب به زمین می‌کوبید. صدای چرخش کلید باعث شد تا سرش را بالا گیرد، از دیدن بولوت عصبی ایستاد. بولوت پوزخندی تحویلش داد و خونسرد گفت:

- تصمیمت رو گرفتی دکتر؟

- چند بار بگم؟ (بلند) من این کار رو نمی‌کنم!

- نچ اومدی راه نیای‌ها.

- چرا نمی‌فهمی؟ حرف تو کلت نمیره؟ اون مرد مریضه، نمی‌‌تونه بدون دستگاه دووم بیاره.

- وقتی شما هستی، نیازی به دستگاه نیست.

اِبرو با کلافگی چشمانش را بسته و باز کرد.

- من یک دکترم؛ ولی بدون هیچ دم و دستگاهی نمی‌تونم، حالیته؟ دست‌هام بنده.

- شما فقط امر کن، به بچه‌ها میگم همه چی رو ردیف کنن، حله؟

- هه خدای بزرگ، شماها آدمین؟

بولوت لبش را کج کرد و به معنای ندانستن شانه‌هایش را به بالا تکان داد.

- خب؟

- برات متاسفم، (با غیظ) هر چی هم بگی، من جوابم همونیه که گفتم.

- پوف پس ناچاراً به همین منوال ادامه می‌دیم.

عقب گرد کرد تا از اتاق خارج شود که اِبرو سریع گفت:

- تا کی؟ تا کی می‌خواین من رو این‌جا نگه دارین؟ بالاخره که چی؟ دستگیر می‌شین. (آرام) بذار برم.

بولوت بدون این‌که به سمتش بچرخد، لب زد.

- تا وقتی باهامون ساز مخالفت بزنی، جات همین جاست دکتر.

- چرا کس دیگه‌ای رو نمیاری؟ دکتر کم نیست.

بولوت از نیم رخ به او نگاه کرد.

- چون دکترش تویی؟

- داری رفیقت رو می‌کشی، ما رو ببر بیمارستان، قول میدم چیزی نگم.

- ... .

- تا الآنش هم صد در صد پلیس‌ها دنبالتونن... بذار بریم.

- هر وقت تصمیمت عوض شد، ما رو خبر کن.

و دوباره به طرف در گام برداشت. اِبرو عصبی بود، بین دو راهیِ درست و غلط دست و پا میزد. هم نگران حال خودش بود و هم آن بیماری که به خاطر ندانم کاری‌های رفیقش جانش در خطر بود.

- وایسا.

بولوت ایستاد؛ اما به سمتش برنگشت. اِبرو چشمانش را بست و علی رغم میلش گفت:

- نمی‌خوام بلایی سرش بیاد.

چشم گشود و تیز نگاهش کرد.

- ولی قرار هم نیست با شما همکاری کنم، از هر فرصتی استفاده می‌کنم تا فرار کنم، اون موقع... مطمئن باش بد می‌بینی.

بولوت با آرامش رو به او شد.

- دختر عاقلی هستی، ازت خوشم اومد.

اِبرو نفرت نگاهش را نثار چشمانش کرد؛ اما بولوت همچنان خونسرد به او زل زده بود.

- کجاست؟

- بیا بیرون، نشونت میدم.

اِبرو با اکراه به سمتش رفت، باید از حال بکتاش با خبر میشد، همین‌که چند ساعت را هم بدون دستگاه دوام آورده، معجزه بود. نمی‌دانست چگونه می‌تواند کمکش کند.

با بیرون شدن از اتاقی که مستقیماً به سمت حیاط باز میشد، متوجه شد داخل ویلایی قرار دارد. حیاطش زیادی بزرگ بود و درختان سر به فلک کشیده و بوته‌های پر پشتش او را برای پیدا کردن در خروجی سردرگم می‌کرد.

از پله‌های فلزی که به ایوان سر پوشی ختم میشد، بالا رفت. قبل از این‌که وارد اتاقک که داخل ایوان قرار داشت، شود، از پنجره‌اش که محافظ داشت، توانست بکتاش را ببیند.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.