اِنگین چشمانش را بست؛ ولی از فشار اعصابش پلکهایش میلرزید.
- دوباره زنگ بزن.
- هه واقعاً؟ (اخم) حالا که صدات رو شنیده، محاله دوباره جواب بده. (از او روی گرفت) باید چند روز منتظر باشم تا ناز آقا پایین بیاد.
اِنگین به غرغرهایش توجهای نکرد و با هل دادن بازویش او را تمام رخ به سمت خود چرخاند.
- کجا بود؟
- مگه گذاشتی بفهمم؟
- ... .
- برادر من فقط یکبار خودسر نباش، میشه؟
- میدونی کجاست.
جان سکوت کرد، گویا از حرفش جا خورده بود. اِنگین با لحنی محکمتر گفت:
- آدرسش؟
- ندارم، داشتم هم بهت نمیدادمش. بابا حالیته میخوای چی کار کنی؟ میخوای یکی رو بکشی، میفهمی؟!
- اون زن منه.
- هه زنت بود و میخواستی بکشیش؟
اِنگین نفسش را کلافه آزاد کرد. جان بدون اینکه حرف دیگری بزند، با شتاب از او فاصله گرفت. اِنگین سریع به سمتش چرخید. به او شک داشت، میدانست در آن چشمهایی که سعی در پنهان کردنشان داشت، حرفی نهفته. هنگامی که جان از پس چشمانش گم شد، به استخر که در مقابلش با دو قدم فاصله قرار داشت، خیره شد. هر طور شده بایستی زینب را پیدا میکرد، اجازه نمیداد از رفیق ضربه بخورد. انتقامش را عملی شده میدانست و فرصت سد شدن به کسی را نمیداد.
به اطراف نگریست بلکه یکی از بچهها را ببیند. از دیدن عبدالقادر که همیشه دم دست بود، او را صدا زد. عبدالقادر از نگاه جدیش به طرفش پا تند کرد.
- جانم آقا؟
- واسهات یک کاری دارم.
- ... .
- میخوام جان رو برای مدتی تحت نظر داشته باشی.
عبدالقادر چشمانش گرد شد؛ ولی اِنگین اجازه حرفی به او نداد و گفت:
- پشت سرش، قدم به قدم، نفس به نفسش پیش میری. هر کجا رفت، حواست باید بهش باشه. امکان داره بره پیش اصلان، باید بفهمم.
عبدالقادر حیرت زده گفت:
- آقا... .
اِنگین به میان حرفش پرید.
- فقط کاری که بهت گفتم رو انجام میدی.
عبدالقادر تسلیم شده لب زد.
- چشم.
- چشم ازش برنمیداری، مواظب باش متوجهات هم نشه.
عبدالقادر سرش را به تایید تکان داد و گفت:
- میتونم برم؟
اِنگین با حرکت سرش جوابش را داد. لبه استخر ایستاد، عمق زیادش او را به خوابی عمیقتر دعوت میکرد؛ اما قبل از هر کاری بایستی برای اشخاص دیگری لالایی مرگ میخواند، آن وقت میتوانست با خیالی آسوده پلک روی هم بگذارد.
ماندن در خانه را طاقت نیاورد، سریع سوار ماشینش شد و عمارت را ترک کرد.
به خاطر بارانِ دیشب خاک مزار خیس شده بود، بی توجه به زمین نم دار نشست و دستش را نوازشوار روی خاک مزار کشید.
- حتماً تا الآن خوابی... همیشه زندگیت از ظهر شروع میشد، (پوزخند) سنگین خواب بودیها.
- ... .
- بگم یادش بخیر؟ خاطره با هم بودنمون؟ آه نمیخواستم، نمیخواستم به خاطرههات دل ببندم، میخواستم تا آخرش خاطره بسازیم؛ ولی خاطراتت داره من رو میسازه.
- ... .
- زندگیم!
- ... .
- دیگه داره تموم میشه، باورت میشه؟ بابتش همیشه سرم غر میزدی، حالا دیگه ماجراها داره بسته میشه.
دستش را مشت کرد که کمی خاک در مشتش گرفتار شد، خیره به آنها مشتش را باز کرد و در حالی که خاکها را روی مزار میریخت، غضبناک گفت:
- این خاک رو سهم همهشون میکنم!
***
اِبرو دستش را محکم به دیوار کوبید و مانعش شد، گستاخ نگاهش کرد که بکتاش عصبی از او چشم گرفت. طاقت دیدنش را نداشت، نمیخواست دلش برای کسی جز همسرش بلرزد، نمیخواست به خاطر یک شباهت عشقش را ببازد.
- بیا کنار.
- نمیشه، برو بشین. هنوز زوده واسه بلند شدنت، تو چرا اینقدر یک دندهای؟
بکتاش با خشم سرش را بالا آورد و گفت:
- کارهای خودم به خودم مربوطه، بکش کنار.
اِبرو یک ابرویش را نمایشی بالا داد و دستهایش را در سینه جمع کرد.
- تا وقتی بیمار منی، تمام کارهات زیر نظر منه. (اخمی غلیظ نثارش کرد) بشین.
بکتاش دهانش را باز کرد؛ اما قبل از بروز صدایی عصبی لبهایش را به هم فشرد. نمیدانست چرا نمیتواند حرفش را غالبش کند؟ شاید به خاطر شباهتش به اِبرو وادار میشد تا کوتاه بیاید.
اجباراً عقب گرد کرد و روی تخت نشست. اِبرو پوزخند کوچکی زد؛ ولی یک دفعه از صدای بلندش یکه خورد.
- بولوت، بولوت!
- چته؟ آرومتر.
بکتاش نگاهش نمیکرد. انگار صدایش را نشنیده باشد، همچنان با صدای بلند بولوت را صدا زد که عمر در را باز کرد و وارد اتاق شد. نیم نگاهی به اِبرو کرد سپس رو به بکتاش گفت:
- بله آقا؟
- بولوت کجاست؟
- واسه یک کاری رفتن بیرون.
بکتاش بی اینکه لحظهای گره اخمش را باز کند، دستش را به سمتش دراز کرد و گفت:
- گوشیت رو بده.
عمر گوشیش را به او داد و منتظر ایستاد. بکتاش شماره بولوت را گرفت و پس از چندی گفت:
- الو؟
- بکتاش!
- باید باهات حرف بزنم.
- باشه تا چند دقیقه دیگه خودم رو میرسونم.
بکتاش بی حوصله گفت:
- زود.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳