بخت سوخته : ۴۱

نویسنده: Albatross

《اشک از چشمانش سرازیر بود و رنگ سرخ خون دست‌هایش را هم آلوده کرده بود. با هق هق در حالی که سعی در بند آوردن خونش داشت، گفت:

- دووم بیار حیات، دووم بیار زندگیم، خواهش می‌کنم!

حیات با تکان‌هایی خفیف دهانش را کم و بیش باز می‌کرد، انگار به دنبال جرعه‌ای نفس بود.

- حیات، حیاتم آروم باش، خواهش می‌کنم.

- تو... تو م... من رو... من رو کشتی اِنگین!

اِنگین از حرفش جا خورد. به خاطر هاله اشک نمی‌توانست درست چهره‌اش را ببیند، پلکی زد تا قطره اشک صورتش را برای چندمین بار خیس کند. ناگهان از دیدن زینب که در آغوشش بود، جا خورد. دوباره چهره حیات و از پسش برای باری دیگر قیافه زینب را دید. نمی‌دانست چه شده، گیج و حیران بود، به قدری که چشمه اشکش از شوک خشک شد. صدای ظریف و منقطع زینب به گوشش سیلی زد.

- تو... تو قاتل منی، من هی... هیچ وقت... هیچ وقت نمی‌بخشمت!

به دنبالش دوباره چهره حیات مقابل دیدگانش قرار گرفت. یک دفعه صدایی گوش خراش و ناهنجار در فضا پیچید که ترسیده آن جسم مرموز را رها کرد و سریع بلند شد.》

با تنی به عرق نشسته وحشت زده چشمانش را باز کرد. صدای زنگ گوشیش سکوت اتاق را می‌شکست، ظاهراً صدای زنگ به خوابش رخنه کرده بود. همه چیز خواب بود، خواب؟

چشمانش را بست و نفسش را آسوده خارج کرد. با این‌که تنها یک کابوس بود؛ ولی به محض بیدار شدنش ضربانش تند شده بود. حسابی به هم ریخته و معذب بود.

هرگاه یاد مرگ حیات در خاطرش نقش می‌بست، عصبی میشد؛ ولی اینک حتی نمی‌دانست چه واکنشی نشان دهد. باز هم برای پیدا کردن احساسش گیج شده بود، گویا در میدانی تاریک قرار داشت و مه‌های غلیظ همچو ماهی در هوا شناور بودند و به دورش می‌چرخیدند، حال او نمی‌دانست کدام مه که احساسی را از خود آویزان داشت، متعلق به اوست.

صدای گوشی برای لحظه‌ای قطع شد؛ ولی پس از چندی دوباره شنیده شد. عصبی نیم خیز شد و آن را از روی پاتختی برداشت، با دیدن نام بکتاش حیرت زده نشست.



***



بولوت در آشپزخانه مشغول خوردن صبحانه‌اش بود. ظاهراً هر دو طرف آتش بس اعلام کرده بودند و شاید بالاخره بعد مدت‌ها توانست لقمه‌ای با آسودگی بخورد؛ اما یک لحظه با یادآوری زینب اشتهایش کور شد و لقمه نان و پنیری که برای خود درسته کرده بود، داخل پیش دستی گذاشت.

می‌دانست بکتاش به خاطر طوبی آشفته حال و پریشان است، به او حق می‌داد. کمی صبر می‌کرد تا حال و هوای عمارت رقیق شود سپس حتماً به کمک زینب می‌رفت و او را از چنگال اِنگین و خانواده پلیدش بیرون می‌کشید، مطمئناً تا به حال به اندازه کافی ترسیده بود. به شایعاتی که مردم راجع به او می‌گفتند، باور نداشت، می‌دانست همه‌شان تنها یک سوژه پیدا کرده‌اند تا در اوقات بی کاریشان سرگرمی داشته باشند. زینب آن‌قدر احمق نبود که به قاتل زندگیش بله بگوید، مطمئناً مردم دروغ را راستین جلوه می‌دادند. زینب هنوز هم زینب میر بود نه اوغلو.

از صدای دنیز سرش را بالا آورد.

- صبح بخیر.

گرفته لب زد.

- صبح تو هم بخیر، بقیه بیدار نشدن؟

دنیز روی صندلی نشست و جواب داد.

- نچ. مامان چند وقته اصلاً درست و حسابی به خودش نرسیده، نه به خوابش نه غذاش. تازه دم صبحی خوابش برد. نمی‌دونم حالا که بکتاش اومده، پریشونیش واسه چیه؟ مطمئنم که زینب رو برمی‌گردونه.

عمر هراسان وارد آشپزخانه شد، رو به دنیز سلام سرسرکی کرد و خطاب به بولوت گفت:

- آقا شما می‌دونستین بکتاش خان با اِنگین قرار داره؟

بولوت متعجب از روی صندلی بلند شد و گفت:

- چی؟!

دنیز مات و مبهوت نگاهشان می‌کرد، او نیز در عجب بود.

عمر: عثمان بهم گفت اِنگین دیشب با یک وضع خراب اومده بود عمارت، مثل این‌که تصادف کرده، امروز صبح؛ ولی زیادی مشتاق و سرحال بود. عثمان گفت مشخص بود که تو حال خودش نیست، مهمت که ازش پرسید، همه چیز رو گفت. آقا چی کار کنیم؟ شما نمی‌دونستین واقعاً؟

بولوت اخم کرده دوباره روی صندلی نشست، دستش مشت شد و زیر لب غرید.

- پسر احمق!

دنیز با نگرانی بولوت را صدا زد که او رو به عمر گفت:

- بهش بگو بیاد.

- باشه.

بولوت از آشپزخانه خارج شد و دنیز را متقاعد کرد تا این بحث را به او بسپرد و فعلاً حرفی به بقیه نزند، دنیز هم اجباراً او را همراهی کرد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.