اِنگین زیر دندانهای قفل شدهاش گفت:
- میخوام ببینم وقتی تو به فلاکت نشستی، باز هم ساکته؟
زینب در حالی که داشت برای آزاد شدن دستانش تقلا میکرد، او نیز عصبی گفت:
- نه تو و نه هیچ کس دیگهای نمیتونه بلایی سر بکتاش بیاره، اون مثل شماها احمق نیست... ولم کن عوضی!
اِنگین به زدن کجخندی بسنده کرد. بی اینکه رهایش کند، سر به سر نزدیک کرد و اجازه داد تیلههای عسلیش گویهای سیاهش را ببوسد.
- صبر داشته باش، هنوز زوده واسه قضاوت.
زینب لبهایش را به هم فشرد. تنها نفرت بود که از او در دل داشت. از این چشمها، از این صدا دیگر لذت نمیبرد، گویی احساسی پیش از شکوفا شدنش پژمرده شده بود، احساسی که متوجه شد اِنگین لایقش نیست.
آنقدر با نفرت به چشمانش خیره بود که متوجه بسته شدن دستهایش نشد، طناب زیادی محکم به دور مچهایش پیچیده بود.
اِنگین با کشیدن سر طناب وادارش کرد تا از اتاقی که حکم سلولش را داشت، خارج شود. زینب بدون اینکه اصرار و التماسی بکند، پشت سرش حرکت میکرد. قصد نداشت غرورش زیر نگاههای تمسخرآمیزشان رنگ ببازد، با اینکه در حیاط کسی حضور نداشت؛ ولی مطمئن بود که از پشت در و پنجره نظارهگرش هستند.
اسب سفید اِنگین پایین پلهها بود. ابروهای زینب کمی خم شدند، نمیدانست چه در انتظارش است.
اِنگین بی توجه به او روی اسب نشست و با ضربه آرامی که به دو پهلوی اسب کوبید، حرکت کرد.
زینب مات و مبهوت به دنبالش کشیده شد. نمیدانست بگرید، فریاد بزند، بخندد یا همچنان ساکت باشد. یک لحظه دیدش تار شد و حاله اشک صفحه چشمانش را پوشاند؛ اما عهد کرده بود که دیگر جلویشان نبارد.
با خارج شدن از حیاط چشمانش را محکم بست، خواری تا چه حد؟ میتوانست سنگینی نگاههای دو نگهبان را روی خودش حس کند که چه بی رحمانه به غرورش چنگ میزدند. آنقدر کار اِنگین عجولانه بود که حتی فرصت نکرد کفشهایش را بپوشد، هر چند حدسش را میزد که این هم عضوی از نقشههای شومش باشد.
سنگریزههایی که به پاهایش نیش میزدند، درد را به او هدیه میدادند؛ اما اجازه آخ گفتن داشت؟ چه کسی صدایش را میشنید؟ کمک حالش میشد؟ این مردمی که با ترحم نگاهش میکردند؟ یا کسانی که از تماشایش لذت میبردند؟
ترس مردم از این خاندان بود که با پلیس تماس نمیگرفتند یا با آنها هم عقیده بودند؟ که او سزاوار این برخورد است، کسی که هیچ ربطی به موضوعهای پیش آمده نداشت. در هر صورت اِنگین هم خوب میدانست چگونه حال نزارش را به همگی نشان دهد، در صورتی که هیچ ماموری چشمش به آنها نیوفتد.
نمیدانست چهقدر همچو بردهها راه میرفت، فقط متوجه این بود که خورشید سوزناکتر از همیشه آتش میباراند. موهای مشکی و فِرش به خاطر باز بودنشان حکم پتو را برایش داشتند و بیشتر عرق میکرد. به نفسنفس افتاده بود که ناگهان با فرو رفتن خاری در کف پایش جیغش هوا رفت. تازه به خود آمد و متوجه شد که از روستا خارج شدهاند.
اِنگین تنها سرش را کمی چرخاند، نه در صورتی که بتواند او را ببیند، شاید برای اینکه بهتر بتواند صدای نالههایش را بشنود.
زینب لنگ زنان از تپه کوچک بالا رفت، تپهای که خشن نگاهش میکرد و همچو آن مرد نیش میزد. نمیدانست تا کی قرار است با این خار مزاحم راه برود.
پس از چندی ایستادند، اینک زینب بیشتر میتوانست خستگی و درد را احساس کند. پاهایش زقزق میکرد و تمام بدنش خیس عرق شده بود. چشمانش خمار بود، خیلی میخواست در همین زمین داغ بخوابد، خوابی که پس از آن هیچ بیداریای نباشد؛ اما گویا آسمان ابریش سوگند خورده بود که هیچگاه آفتابی نشود.
اِنگین اسب را چرخاند تا بتواند او را ببیند.
- خسته شدی؟
زینب جوابی به او نداد، حتی نگاهش را هم حوالهاش نکرد. اِنگین با ریشخند نچ نچی کرد و گفت:
- خیلی رقت انگیزی!
زینب بالاخره به حرف آمد، منقطع لب زد.
- بکتاش... جواب کارهاتون رو میده... اون... اون ساکت واینمیسته.
اِنگین قهقههای زد و با چشمانی درشت شده گفت:
- واقعاً؟!
اثرات خنده از چهرهاش پاک شد و خشن ادامه داد.
- خیلی خوش باوری!
زینب پوزخندی زد و سرش را بالا گرفت.
- این تویی که چشمهات رو بستی؛ اما این رو بدون قبل از اینکه بکتاش بخواد بگه آخ، تو و اون خونواده عوضیت بارها مردین!
اِنگین دندان به روی هم فشرد. در عجب بود که این دختر با این شرایطش چگونه میتواند باز هم حاضر جواب باشد؟ با فکری که به سرش زد، پوزخند مرموزی نثارش کرد و یک دفعه ضربه محکمی به پهلوهای اسب کوبید که اسب با سرعت به راه افتاد.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳