اِبرو با حیرت به دستگاههایی که وصلش بود، خیره شد. مردی که با وجود جوانیش موهای وسط سرش ریخته بود، از حضورشان ایستاد و مودبانه به اِبرو سلام کرد.
بولوت با لبخندی ملیح خطاب به اِبرو گفت:
- دیگه بقیهاش با خودته.
اِبرو نفسش را کلافه خارج کرد. بدون اینکه جواب سلام شخص به ظاهر دکتر را بدهد، با حرص خطاب به بولوت گفت:
- چرا نگفتی؟
بولوت خونسرد جواب داد.
- چرا میگفتم وقتی راضی به همکاری نبودی؟
- هه الآنش هم چیزی تغییر نکرده.
- خیلی خب باشه، شما فقط حواست سفت و سخت روی داداش ماست. اگه خدای نکرده اشتباهی کنی یا کوتاهی ازت سر بزنه... .
قدمی به سمتش نزدیکتر شد و با لحنی مرموز حرفش را کامل کرد.
- برات گرون تموم میشه.
اِبرو با نفرت لب زد.
- برو بیرون.
سپس بی توجه به هر دویشان به سمت تخت رفت. از اینکه بکتاش را لااقل در وضعیت بدتری نمیدید، خوشحال بود، به طور مرموزی آرام شده بود.
همچنان که مشغول معاینهاش بود، گفت:
- کسی حق نداره بدون هماهنگی با من به اینجا بیاد، (از نیم رخ خطاب به بولوت) حتی جنابعالی.
بولوت پوزخندی نثارش کرد و گفت:
- بیمارستان هم ساعت ملاقات داشتم، اینجا هر وقت که بخوام میام، شما فقط وظیفهات رو انجام میدی.
اِبرو عصبی تماماً به سمتش چرخید و گفت:
- وقتی دکترشم به خودش هم اجازه نمیدم چپ حرکت کنه، تو هم بهتره لجبازی رو بذاری کنار.
- ... .
- به نفع رفیقت هم هست، حضور وقت و بی وقتتون میتونه براش بد باشه.
بولوت کوتاه لب زد.
- باشه.
سپس خطاب به مرد جوان گفت:
- ممنون، میتونی بری.
- میخوای بمونم؟ شاید خانم دکتر... .
بولوت به میان حرفش پرید و با لبخندی خاص نیم نگاهی حواله اِبرو کرد. رو به جانر گفت:
- دکتر ماهریه، باز هم اگه بهت نیازی شد، خبرت میکنم. (ضربه آرامی به شانهاش زد) مَردی!
- وظیفه بود آقا.
پس از رفتنشان اِبرو با حرص دوباره به سمت بکتاش چرخید. آهی کشید و روی تخت نشست.
- مطمئنم همین مثلاً رفیقت تو رو به این حال کشونده.
چند دکمه اول لباس بکتاش باز بود، یقهاش را کنار داد تا بتواند جای بخیهاش را ببیند، مشکلی برای بخیههایش نمیدید. دوباره آهی کشید و به زمین چشم دوخت. بایستی فرار میکرد، مطمئن بود که نمیتواند کاری برای بکتاش انجام دهد. اگر اتفاقی برایش میافتاد، عذاب وجدان رهایش نمیکرد. محیط اینجا مانند بیمارستان پاک و مطمئن نبود، باید هر طور شده پلیسها را به اینجا میکشاند. از نظرش بولوت دیوانه شده بود. اول گمان داشت به خاطر مشکل مالی آنها را دزدیده چون قادر به پرداخت هزینهها نیست؛ اما حال با دیدن دستگاهها دانست اینجا بودنشان دلیل دیگری دارد.
در چهارچوب ایستاد و به دو پسری که نقش نگهبان را داشتند، نگاه کرد. قصد داشت با ترفندی آنها را فریب دهد. وارد ایوان شد و با لحنی طلبکار گفت:
- میخوام با یکی حرف بزنم، گوشیم همراهم نیست.
میرات: ببخشید دکتر؛ ولی شما نمیتونید با کسی تماس بگیرید.
صدا برایش آشنا بود، فهمیده بود که او همان پرستار دروغین است. در یک قدمیش ایستاد و گفت:
- این کار رو میکنم و بدون اون وقت واسه تو یکی که خیلی بد میشه.
میرات تغییری به حالت چهرهاش نداد، اِبرو اخم در هم کشید و نگاه از چشمان گستاخش گرفت. گویی هیچ یک از افراد ابایی از مرگ و زندان نداشتند. کلافه صدایش را بالا برد و گفت:
- به رئیستون بگین بیاد.
همان لحظه بولوت از پلهها بالا شد و گفت:
- چی شده دکتر؟
اِبرو با خشم به طرفش چرخید و گفت:
- میخوام با یکی تماس بگیرم.
- شرمنده، نمیشه.
- چرا؟ نترس، اون پیرزن نمیتونه کاری بکنه. فقط میخوام از دلشورگی درش بیارم، به اندازه کافی بی خبری از من نگرانش کرده.
بولوت دودل نگاهش کرد، بالاخره پس از مکثی دست در جیب شلوارش کرد و گوشیش را بیرون کشید. به سمتش نزدیک شد و گفت:
- خطا کنی... .
اِبرو با نفرت گوشی را از دستش گرفت و حرفش را برید.
- بده ببینم.
از پلهها پایین شد، بهتر دید با رفتن به میان درخت و بوتهها فاصلهاش را با آنها زیاد کند؛ ولی از دیدن بولوت که پشت سرش با فاصله چند قدمی حرکت میکرد، خشمگین شد.
دوباره شماره را گرفت؛ ولی نه کسی از تلفن خانه جوابگویش میشد و نه گوشی ریحان تماس را برقرار میکرد. کم کم داشت نگران میشد. گوشی را در مشتش فشرد و تیلههایش را به گوشه انداخت. از فاصلهاش با بولوت مطمئن نبود؛ اما این تنها فرصتش بود، باید از دستشان فرار میکرد.
پوفی کشید و چند قدمی را به تظاهر جلو رفت، طی یک حرکت گوشی را پرت کرد و با دو مسیر مستقیم را گرفت.
بولوت از کارش جا خورد؛ ولی خیلی سریع به خود آمد و به دنبالش دوید. سرعتش زیاد بود و از طرفی اِبرو نمیتوانست با آن کفشهای پاشنه دارش میان این سنگ و شنها بدود. نزدیکش که شد، از ساعد دستش را اسیر کرد؛ ولی او فوراً به سمتش چرخید و با دست دیگرش مشتی به سمت صورتش پرت کرد. بولوت پیش از اینکه مشتش با صورتش اصابت کند، کف دستش را قالبش کرد.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳