بخت سوخته : ۷

نویسنده: Albatross

***

بولوت با احتیاط پرسید:

- کسی که تعقیبت نکرد؟

- نه آقا، حواسم بود.

بولوت سرش را به تایید تکان داد و عقب گرد کرد. پس از نشستنش روی زمین عمر هم مقابلش روی زانوهایش نشست. دوباره پرسید.

- اوضاع چه‌طوره؟

- چی بگم؟ دیشب..‌. .

لب بالاییش را گزید، گویی برای گفتن حرفش تردید داشت.

- چی شده؟ بگو.

- دیشب به عمارت حمله کردن.

بولوت با حیرت تکیه‌اش را از پشتی گرفت و گفت:

- چی؟!

عمر عجول به حرف آمد.

- البته به کسی صدمه‌ای نرسید، فکر کنم قصد ترسوندنمون رو داشتن.

بولوت نگاهش را از او گرفت و به فکر فرو رفت. پس از مکثی با اخم‌های درهمش لب زد.

- هوم من هم همین حدس رو می‌زنم. (چشم در چشم) عمر اون عوضی‌ها هر کاری از دستشون برمیاد، فکر کنم فهمیدن که من و بکتاش نیستیم؛ ولی گمون نکنم فهمیده باشن که چی به سر بکتاش اومده. تاکید می‌کنم به هیچ عنوان نباید حرفی از دهنت بیرون بپره، فهمیدی؟

- چشم آقا، حواسم هست.

- به برادرت هم بگو ریز به ریز کارهاشون رو تحت نظر داشته باشه، نباید دوباره بذاریم از حدشون بگذرن.

- چشم.

اندکی سکوت شد که عمر آرام گفت:

- آقا تا کی قراره این‌جا باشین؟ لعیمه سلطان خیلی شاکیه.

بولوت کلافه چشمانش را بست و نفسش را آزاد کرد.

- نمی‌دونم عمر، نمی‌دونم. تو لعیمه سلطان رو ولش کن، فقط سخت می‌چسبی به کارهایی که بهت گفتم، اگه یک کوتاهی ازتون ببینم، وای به حال جفتتونه‌ها!

عمر با سر جوابش را داد که گفت:

- می‌تونی بری، لازم نیست دوباره بیای این‌جا، به هیچ کس اعتمادی نیست، ممکنه موش‌هاشون تو رو ببینن پس تلفنی باهام در تماس باش. با شماره جدید بهت زنگ می‌زنم.

پس از رفتن عمر آهی کشید و به سرتاسر خانه که دوازده متری بیش نبود و بیشتر به یک اتاق شبیه بود، نگریست. پیدا کردن چنین خانه پرت و داغانی برایش سخت نبود، در واقع همین را هم عمر برایش فراهم کرده بود، آن‌قدر فکرش درگیر بود که نتواند مسیر مستقیم را از چپ و راست تشخیص دهد.

از سر و صدای همسایه‌های پر حرف عصبی پوفی کشید و در را بست سپس پشتی را روی زمین گذاشت و آن را با وجود خشکی زیادش بالش سرش کرد. ساعد دستش را روی پیشانیش گذاشت که ناگهان چشمش به عنکبوت که میان دیوار و فرش کهنه روی تارهایش بود، افتاد. پوزخندی زد و به جای دیگری نگریست.

از این‌که کارش به این‌جا کشیده شده بود، احساس حقارت می‌کرد، انگار اوغلوها به خوبی توانسته بودند غرورش را زیر سم‌هایشان له کنند.

بی اختیار دست روی سرش مشت شد و دندان به روی هم فشرد. به محض خوب شدن بکتاش تلافی می‌کرد، جفتشان جبران می‌کردند. حال که بکتاش نبود، اوغلوها دم تکان می‌دادند؟ می‌دانست با آن‌ها چه کند؛ اما چیزی که بیشتر از همه او را می‌لرزاند، حال بکتاش بود. آیا واقعاً به هوش می‌آمد؟ تا کی قرار بود خود را در چنین سوراخی مخفی کند؟ سه چهار روز نبودشان مطمئناً همه را به شک انداخته بود. غصه‌هایش یکی دو تا نبود، بی خبری از زینب هم وجودش را به خار می‌پیچاند. از حرف‌هایی که درموردش شنیده بود، مطمئن نبود.‌ عاجز شده بود، خیلی عاجز!



***



زینب هم زمان که داشت در اتاق قدم میزد، یک دستش را در سینه جمع کرده بود و با دست دیگرش پوست لب پایینش را می‌کند. ناگهان در چوبی باز شد که وحشت زده به سمتش چرخید.

نمی‌دانست اِنگین باز چه در سر دارد که این‌گونه با آرامش به او می‌نگرد. از برداشتن قدمش ناخودآگاه قدمی به عقب برداشت.

اِنگین زیر چانه بدون ریشش را خاراند و متفکر و خونسرد نگاهی به سر تا پایش انداخت. پوزخندی زد و همان‌طور که به سمت صندوق که در طرف دیگر اتاق قرار داشت، می‌رفت، گفت:

- فکر کنم مرده.

زینب سوالی نگاهش کرد که ادامه داد.

- نه از دُمش خبریه، نه از خودش.

اِنگین پارچه سفید روی صندوق را کنار زد و درش را باز کرد. از داخلش طنابی بیرون آورد و پس از بستن در بلافاصله از روی زانوهایش بلند شد و به عقب چرخید.

زینب با ترس و حیرت به طناب بزرگ دستش نگاه کرد. از اِنگین هیچ کاری را دور نمی‌دانست، حتی اگر او را در این خانه حلق آویز می‌کرد. به این مطمئن شده بود که این خاندان آن‌قدر پست فطرت هستند که حتی اهالی عمارت هم به تماشایش بایستند و کاری برای نجاتش نکنند.

آب دهانش را قورت داد و نگاه سوالی و مبهوتش را به چشمانش دوخت. اِنگین در جوابش پوزخند دیگری نثارش کرد و به سمتش رفت. جفت دستانش را اسیر کرد که زینب هراسان هین بی صدایی در حدی که دهانش کمی باز شود، کشید و عصبی دستانش را پس زد، اِنگین؛ اما خشن‌تر مچ‌های ظریفش را در چنگ گرفت.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.