- الو؟
جوابش را نداد، خب به او حق میداد.
- زنگ زدم تا بهت بگم که... .
لبهایش را به درون دهانش کشید، همچنان تردید داشت. پس از مکثی لب زد.
- ممنون!
- ... .
به موتورش رسید، سوارش شد؛ ولی روشنش نکرد و یکی از پاهایش همچنان روی زمین بود.
- قراره برم.
- ... .
- برگشتم معلوم نیست کی باشه؟ یک سال، ده سال... شاید هم هیچ وقت.
بالاخره صدای آرام اصلان شنیده شد.
- جان خبرها رو بهم داده، میخوای طلاق بگیری؟
پوزخندی زد و حرصی گفت:
- خبرنگار خوبیه.
- چرا با خودش حرف نمیزنی؟ میدونی با اون دختر چی کار کردی؟
- طلاقش میدم.
- همین؟
- میگی چی کار کنم؟ پا بوسش بشم؟
حس کرد اصلان برایش پوزخند زده، از همان پوزخندهای متاسفش که شرم میگرفت.
- میخوام قطع کنم.
- هنوز هم احمقی.
- پس از یک احمق توقع کاری نداشته باش... خداحافظ.
تماس را قطع نکرد، هنوز هم گوشی روی گوشش بود؛ ولی اصلان سکوت کرده بود. با اکراه گوشی را خاموش کرد و درون جیب کاپشنش کرد.
***
زینب روی پنجههایش نشست و برگ خشکیده را از روی زمین برداشت، آن را داخل مشتش خرد کرد. اِنگین با غرورش چنین نکرده بود؟ اینک باید از او متنفر باشد که نابودش کرد پس چرا به جای اینکه از او بیشتر نفرت گیرد، لحظه به لحظه سبکتر میشد؟ خالیتر میشد؟ یک هستِ نیست، یک حاضرِ غایب، یک لیوان خالی. فقط برایش یک چیز مبهم بود، بغضی که در گلویش جا خوش کرده بود برایش مبهم بود، حضورش را درک نمیکرد.
- باز که بیرونی.
دستش را از ذرات ریز برگ خالی کرد و ایستاد.
- سلام.
- و علیک، اینجا چی کار میکنی دختر؟ هوا داره سرد میشه، تو هی اینجا چنبر زدی؟
زینب بحث را به نقطه دیگری کشاند و پرسید.
- اومدی دنبال بکتاش؟
بولوت نگاه عمیقش را نثارش کرد سپس با درنگ لب زد.
- اوهوم، راجع به زمینها میخواستم باهاش حرف بزنم که دیدم آقا تشریف نداره، همه چی رو ول کرده.
نگاه و بیانش طوری بود، حس میکرد بکتاش را بهانه کرده و دلیل آمدنش چیز دیگریست، احتمالاً خودش. مدیون این دلواپسیهایش بود.
- آه سرش شلوغه دیگه.
- خوبی؟
زینب پشت به او شد و در کنار استخر خالی گام برداشت، زمزمه کرد.
- سالمم، هنوز هم نفس میکشم.
بولوت او را به سمت خود چرخاند و گفت:
- اینجوری حرف نزن.
زینب دوباره بحث روی بحث انداخت. با لبخندی که مصنوعی بودنش مشخص بود، گفت:
- واسه داداش خوشحالم، خوبه که داره سامون میگیره، خیلی وقته که منتظره.
بولوت بی اینکه رهایش کند، دستش را بالاتر برد و لپش را لمس کرد. با دودلی دست دیگرش را هم بالا آورد.
زینب از سنگینی دستی روی لپش چشمانش گرد شد و متعجب نگاهش کرد. صورتش میسوخت. چه دست گرمی! پیش از اینکه بخواهد حرفی بزند یا حرکتی بکند، سنگینی روی لبهایش شوکهاش کرد.
هنوز هم این بولوت را باور نداشت. او که برادرش بود، چگونه... .
شاید فقط چند ثانیه طول کشید، به اندازه یک بوسه کوتاه.
- من هم خیلی وقته منتظرم.
زینب گیج و منگ لب زد.
- داداش!
بولوت انگشت اشارهاش را روی لبش گذاشت و سرش را به چپ و راست تکان داد، زمزمه کرد.
- نه.
چه چیزی نه؟ اینکه او را برادر صدا زد؟ ولی نگاهش که پاک بود. همیشه خیال داشت مانند بکتاش است، اشتباه کرده بود؟ نگاهش را درست نخوانده بود؟
نیمچه قدمی به عقب تلو خورد تا لااقل تماسشان قطع شود. رابطهاش با بولوت صمیمانه بود؛ اما این یکی، این نزدیکی آتشش میزد. تا به خود آمد، سریع و بی هیچ حرفی عقب گرد کرد و با دو از او فاصله گرفت.
بولوت قدمی به جلو برداشت؛ اما منصرف شد. بهتر دید تنهایش بگذارد. بد که نکرد؟ حرف دلش را زد. تا کی سکوت؟ دیگر بایستی به زینب میفهماند به که بنگرد و چشم روی چه کسی ببندد.
یقهاش را شل کرد و دست به کمر شد. نفسش را پر فشار از دهان خارج کرد. مرد به این سن به خاطر یک بوسه گر گرفته بود.
زینب چند بار به صورتش آب پاشید. سرش را بالا آورد که چشمش به خودش در آینه افتاد؛ ولی بلافاصله میخ لبهایش شد. حس میکرد جای آن بوسه مهر شده.
عصبی و دگرگون شده از دستشویی که داخل اتاقش بود، خارج شد. بی اینکه صورتش را پاک کند، در اتاق گام برداشت.
مدام حس میکرد آن سنگینی هنوز هم روی لبهایش است. هیجان زده با دستش اثر آن سنگینی را روی لبش پاک کرد؛ ولی بی فایده بود.
دستش را روی سینه چپش گذاشت، ضربانش زیادی واضح بود، سکته نکند! بولوت برادرش بود، برادرش بود، نمیتوانست با چشم دیگری نگاهش کند، او اجازه نداشت چنین کاری کند؛ اما با تمام اینها یک چیزی مانع از برخورد تندش میشد، نگاهش در کمال ناباوری هنوز هم پاک بود.
دوباره دمای بدنش بالا رفت، انگار نه انگار با آب سرد چند مشت خود را خیس کرده. دستش را روی پیشانیش گذاشت و موهایش را به عقب راند. خجالت زده بود، گویا در و دیوار، تابلوهای نصب شده همگی طوری به او زل زدهاند.
***
بالاخره عرضه نشان داد و یک گوشی مناسب برای خود خرید. فوراً با خرید یک سیم کارت شماره بکتاش را گرفت، حال میتوانست تا مدتها فقط با او حرف بزند.
- الو؟
- بکتاش!
صدای بکتاش متعجب شنیده شد.
- اِبرو؟!
- آه میخوام ببینمت.
- کجایی؟
از مغازه فاصله گرفت و جواب داد.
- بیرون... دلم تنگته.
- بگو کجایی؟ زودی خودم رو میرسونم.
- نه، بیا باغستون، میخوام اونجا ببینمت.
آخر نه اینکه کسی در این روز سرد محال بود به آن یخچال برود، فقط دیوانگان هوسهای ناجور میکردند. آنها هم دیوانه بودند دیگر، دیوانه هوای دل.
♡ - میدانی عشق چیست؟
- نه، مگر میشود دانست؟ لامصب زبانی ندارد که کسی بتواند ترجمهاش کند. فقط باید به حرکاتش نگریست که چگونه به آتش میزند و گل میکند.
چه وحشیانه میشکند و مادرانه درمان میکند.
عشق یعنی این! ♡
درست حدس زده بود، در باغستان کسی به چشم نمیخورد البته باغستان به قدری وسعت داشت که نشود همه جایش را دید.
حال از دیدن بکتاش احساس آرامش میکرد، بی هیچ حرفی به سمتش رفت. هنگامی که گرمای وجودش را حس کرد، چشم بست، دیگر چیزی نمیخواست. هستی همین است، خلاصه شدن در خواستههای کوچک و زیبا، به کوچکی یک آغوش بزرگ، به زدن یک بوسه شیرین، به داشتن یک نگاه آبی.
بکتاش فاصله گرفت و با دماغی که نوکش از سرما سرخ شده بود، گفت:
- چرا اینجا؟
- نمیبینی کسی نیست؟ فقط خودمونیم و خودمون.
صدایش ریز لرز داشت، گویی او نیز سردش بود. بکتاش لبخندی نثارش کرد و یک طرف صورتش را قاب گرفت. فقط چشم در چشم ماند، نه حرفی زد و نه چیزی شنید.
پس از چندی اِبرو سکوت میانشان را شکست و لب زد.
- بابا هیچی نمیگه.
- صبر داشته باش.
- دارم وگرنه تا الآن دق کرده بودم.
گرمای دست بکتاش به دستش تزریق شد و از پسش صدایش آرامش بیشتری نثار وجودش کرد.
- بهتره لااقل بریم یک جای گرم وگرنه همین جا مجسمه میشیم.
- اشکالی نداره، فوقش میشیم تندیسهای عاشق.
- ولی من نمیخوام تندیس بشم، میخوام صبح و شب فقط تو رو ببینم، نه اینکه بقیه تماشامون کنن.
اِبرو نفسش را رها کرد و به زدن لبخندی بسنده کرد. عاشق این مرد بود، عاشق.
وارد کافه تریا شدند، محل دنج و گرمی بود. به سمت یکی از میزهای خالی رفتند و بکتاش برایش صندلی را عقب کشید.
در حالی که دستانش را داخل جیب پالتویش چپانده بود، پشت میز نشست. افراد زیادی داخل نبودند به همین خاطر سکوت گوش نوازی اطراف را گرفته بود.
- چی میخوری به علی مراد بگم بیاره؟
- یک چایی.
بکتاش دستش را بالا آورد تا توجه علی مراد که مشغول رسیدگی به بقیه مشتریها بود، جلب شود.
علی مراد: سلام داداش، سلام آبجی، خوش اومدین.
اِبرو با (سلام) ریزی جوابش را داد و بکتاش گفت:
- سلام پسر، بپر دو استکان چایی داغ برامون بیار.
علی مراد نگاه خاصی به آنها انداخت و ترکشان کرد. این نگاههای معنیدار برای اِبرو عادی شده بود پس توجهای زیادی نکرد و همچنان با جمع کردن خود سعی در گرم کردنش داشت.
خیره به دور دست آهی کشید و لب زد.
- اینقدر به دنبال هم دوییدیم که نمیدونم بعد رسیدنمون به هم باید چی کار کنیم.
- معلومه... زندگی.
اِبرو تیله چرخاند و به او نگریست، زندگی؟
- چهطوری؟
بکتاش سکوت کرد، در واقع جوابی برای این سوالش نداشت، گویا فلسفه زندگی را از یاد برده بود. چندی بعد گفت:
- راستی!
توجه اِبرو دوباره جلبش شد و منتظر نگاهش کرد. بکتاش خیره در چشمانش لب باز کرد.
- با اینکه مدت زیادی میگذره؛ اما من هنوز نفهمیدم توی... آه این چند سال چی بهت گذشته.
اِبرو برای مجاب کردنش باید به گذشته میرفت. خاطره بدی نداشت، جز زخمهایی که اثر آن برق گرفتگی بودند و ناراحتیش بابت از دست دادن حافظهاش.
علی مراد با آوردن سفارشاتشان کوتاه گفت:
- چیز دیگهای نمیخواین؟
بکتاش در جوابش زمزمه کرد.
- دمت گرم.
اِبرو با نگاهش رفتن علی مراد را دنبال کرد. بکتاش چشم به او دوخت و آرام صدایش زد که حواس پرتش در حول او چرخید.
آهی کشید و گفت:
- اگه بخوای بشنوی، باید به اندازه سه سال گوش وایسی.
به سمت میز خم شد، با استکانش بازی کرد و ادامه داد.
- الآن نه وقتشه و نه زمانش، به موقعش همه چی رو بهت میگم.
با حس گرمای دست بکتاش روی دستش سرش را بالا آورد و به او چشم دوخت، از لبخند تلخش لبهایش را کش آورد.
نزدیکهای ظهر بود و دیگر وقت رفتن، اجباراً از بکتاش خداحافظی کرد و در برابر اصرارش که او را لااقل در نزدیکی عمارت پیاده کند، ممانعت کرد. ترجیح میداد با پیاده روی از هوای روستا لذت ببرد، شاید در این میان اندکی از فشار رویش کاسته میشد.
تا به عمارت برسد، صورتش زیر بخار سرد آسمان سرخ شده بود. فوری وارد سالن شد، همچنان که مسیر پلهها را دنبال میکرد، صدای هازل متوقفش کرد. از گله و شکایت صدایش متوجه شد باز هم قرار است بحث همیشگیشان را داشته باشند.
- کجا بودی؟
بالاجبار به سمتش چرخید و شال گردنش را از روی لبهایش برداشت و جواب داد.
- بیرون.
- توی این هوای سرد؟
اِبرو شانه بالا داد و با بی تفاوتی گفت:
- بیکار بودم.
- ... .
- خب دیگه من میرم بالا، صدام نکنینها.
روی گرفت تا از زیر نگاه سرزنش بارش فرار کند؛ اما هازل دوباره لب باز کرد.
- اِبرو!
اِبرو نگاهش را جواب کرد که هازل با نگرانی نزدیکش شد و گفت:
- دخترم، عزیزم چرا اینقدر لجبازی میکنی؟ (با نفرت و دلخوری) میدونم با اون بودی.
از یک مادر توقع دیگر که نمیشد داشت، سلول به سلول نگاهت را میفهمید. اِبرو حرفی نزد و هازل گفت:
- اون پسر شره، هزار تا نفرین پشت سرشه، خیال میکنی باهاش خوشبخت میشی؟
- مامان!
- قول میدم خیلی راحت طلاقت رو ازش بگیرم، اون عوضی هیچ غلطی نمیتونه بکنه.
اِبرو اخم درهم کشید و گفت:
- بسه، اونی که داری هی بهش برچسب میزنی، شوهر منه! قصد طلاق هم ندارم، شما چرا نمیخواین باور کنین خوشبختی من با اونه؟
- تو چرا نمی... .
اِبرو به میان حرفش پرید و با خشمی کنترل شده گفت:
- دیگه نمیخوام چیزی بشنوم. شماها همهاش روی یک نقطهاین، حتی نمیخواین یک قدم بردارین.
- اِبرو!
اِبرو نتوانست حرفی بزند چون اِنگین توجهشان را جلب کرد. هنگامی که رخ به رخش شد، از دیدن چشمان سرخ و بی روحش یکه خورد.
- باید باهاتون حرف بزنم.
هازل اخمی ناشی از کنجکاویش کرد و پرسید.
- چی میخوای بگی؟
اِنگین آهی کشید و نگاه تلخی حواله اِبرو کرد. جوابی به هازل نداد و به سمت صندلی که در همان اطراف بود، رفت.
اِبرو مقابل اِنگین جای گرفت؛ اما هازل در نزدیکیش نشست.
اِنگین: بابا نیست، نه؟
هازل: آره، چی شده حالا؟
اِنگین دوباره به اِبرو چشم دوخت سپس صاف نشست و با لحنی قاطع گفت:
- میخوام برم.
هازل حیرت زده گفت:
- کجا؟
اِنگین: مشخص نیست، فقط خواستم بگم قبل رفتنم میخوام... میخوام طلاق بگیرم.
هازل: طلاق؟!
اِنگین تنها نگاهش کرد، گویی هازل از یاد برده بود که او خواه و ناخواه ازدواج کرده، آن هم با کسی که روزی دشمن قسم خوردهاش بود. هازل که متوجه نگاهش شد، قیافهاش را عادی کرد.
اِبرو میتوانست کلافگی را در جای جای نگاهش ببیند، به آرامی لب باز کرد.
- کجا میخوای بری؟
اِنگین: گفتم که، معلوم نیست. فقط اینکه من نهایتاً باید تا دو_ سه روز دیگه طلاق بگیرم... هفته بعد پرواز دارم.
پس از مکثی از روی صندلی بلند شد و دوباره گفت:
- حوصله بحث با بابا رو ندارم، خودتون یک کاریش بکنین.
هازل لب باز کرد حرفی بزند که اِبرو با بستن چشمانش به او اشاره کرد فعلاً سکوت کند. پس از رفتن اِنگین هازل حرصی گفت:
- حالا همه خودسر شدن!
- مامان اون حق داره... کم توی این مدت اذیت نشده.
هازل پوفی کشید و سرش را با تاسف تکان داد.
افکار اِبرو در پی اِنگین میچرخید، راضی به تنها گذاشتنش نمیشد، باید با او حرف میزد. همانطور که از پلهها بالا میرفت، کلاهش را از سر بیرون کشید که موهای بازش افشان روی شانههایش ریخت. مستقیم به طرف اتاق اِنگین که فاصله چندانی با اتاق خودش نداشت، رفت. تقهای به در کوبید، صدای گرفته اِنگین اجازه ورودش را داد.
اِنگین روی صندلی گهوارهایش که مقابل و نزدیک پنجره باز قرار داشت، نشسته بود. اتاق بی شباهت به سردخانه نبود، سرد و بسی بی روح.
- میخوام باهات حرف بزنم.
اِنگین چیزی نگفت، حتی به سمتش نچرخید. اِبرو آهی کشید و کلاهش را روی کمد تزئینی که نزدیک در بود، گذاشت. به سمت تخت گام برداشت و رویش نشست.
- داداش!
- ... .
نفس عمیقی کشید و دوباره با آه بازدمش را ادا کرد. حرفی برای زدن نداشت، چه میگفت تا مسکن درد این برادر شود؟ فقط آمده بود تا... باشد.
باور اینکه اِنگین به چونین مردی تبدیل شده که هیچ نفس سبزی در وجودش جاری نبود، برایش سخت بود. با یادآوری خاطرهای دگر بار آه کشید. عجب آههای سردی! گویی اتاق به واسطه همین بخارهای سرد سفید و مه آلود شده بود.
《اِبرو کلافه گفت:
- چی شده؟
اِنگین خودش را روی تخت انداخت و گفت:
- بیا که بدبخت شدم.
اِبرو صندلی چرخ دارش را چرخاند تا رخ به رخش شود، فعلاً بایستی بیخیال خواندن کتابها و جزوههایش میشد. منتظر نگاهش کرد که اِنگین با قیافهای آویزان گفت:
- قهر کرده.
- پوف اینکه عادیه.
- این یکی فرق میکنه، فکر کنم حالا حالاها رو بگیره.
اِبرو خندهای از کلافگی کرد و گفت:
- باز چی کار کردی؟
اِنگین اخمی ناشی از تفکرش کرد و روی تخت کمی جابهجا شد. عوض جوابش سوال روی سوال آورد و پرسید.
- ببینم شما دخترها با چه سیستمی ساخته شدین؟ چهطوری تنظیم میشین؟
اِبرو عاقل اندرسفیهانه نگاهش کرد و گفت:
- شماها که گند میزنین، سیستم ما خرابه، آره؟
- مگه غیر از اینه؟ آقا مگه تولد چیه که ما رو از به دنیا اومدنتون پشیمون میکنین؟
اِبرو چشم گرد کرد و حرصی گفت:
- عه پشیمون میشین؟!
اِنگین شانه بالا داد و قیافه بی تفاوتی را به خود گرفت که اِبرو بیشتر حرصی شد، چشم تنگ کرد و با لحی تهدید آمیز گفت:
- بذار واسه حیات بگم تا بفهمه تو از وجودش پشیمون شدی.
اِنگین با پوزخند لب زد.
- این رو نگی چی میخوای بگی؟
- اِنگین!
- خیلی خب، خیلی خب، من تسلیم. بگو حالا چه خاکی توی سرم بریزم؟
اِبرو به طرف میزش چرخید و بیخیال لب زد.
- به من چه؟ هر غلطی که میخوای بکنی، بکن.
- نچ عجبا، بابا غلط کردم، بگو جان من. از دیشب نه جواب پیامهام رو میده نه زنگ و تماسهام رو، دیگه دارم کلافه میشم.
- برو بهش بگو.
- ... .
از سکوتش پی به حرصش برد، لبخندش را خورد و دوباره رخ به رخش شد.
- تولدش کی بوده؟》
غمگین نگاهش کرد، دلتنگ اِنگین دیروز بود، خندههای برادرش. چه کسی خندههایش را دزدیده بود؟ انگار واقعاً با مرگ حیات او نیز مرده بود.
از روی تخت بلند شد و به سمتش رفت، دستش را به سمت شانهاش برد و نرم فشرد. از بی حرکتیش با درنگ خم شد و از پشت او را در آغوش گرفت، چشم بسته زمزمه کرد.
- میگذره.
آری، میگذشت، زمانهای که بر زمین میکوبید و میشکست. مهم که نبود چه میشکند؟ مگر دل چیست؟ یک ظرف شیشهای بی سر و ته، شکستنش هم بلا دور می کرد دیگر، نه؟
میگذشت!
از صدای شرشر آب که از داخل کتری سرازیر میشد، زینب به خود آمد و فوراً شیر را بست. مثلاً آمده بود چای درست کند؛ اما... .
عصبی بی اینکه کتری را از داخل سینک بردارد، به سمت میز رفت و روی صندلی نشست. حس میکرد زیر رگبار افکارش هر آن منفجر میشود. اِنگین کم بود، حال بولوت هم آمده بود؟ دیگر مغزش گنجایش نداشت، به راستی که نداشت؛ ولی این مردهای نامرد خنجر میزدند و جا باز میکردند، فدای سرشان که او درد میکشید؟
- روی میز لک افتاده که اینقدر زل زدی بهش؟
سرش را بالا آورد و به دنیز که کنارش جای گرفت، چشم دوخت. بی منظور و در سکوت خیرهاش ماند که دنیز سرش را به معنای (چیه؟) تکان داد. زینب آهی کشید و روی گرفت، زمزمه وار لب زد.
- هیچی.
- نه یک چیزی هست، رو به راه نیستی.
زینب بی اینکه نگاهش کند، پوزخندی زد و گفت:
- اوهوم، یک مرگ کم دارم.
دنیز اخم کم رنگی کرد و گفت:
- عه زینب!
- واقعاً کم آوردم آبجی، دیگه نا ندارم، نمیکشم ادامه بدم.
دنیز دستش را روی شانهاش گذاشت و با مهربانی لب زد.
- خب ادامه نده، ولش کن.
دنیز زیادی خوش خیال نبود؟ مگر خاطرات رها کردنی بودند؟ حالی که بگذرد، مهر خاطره میگیرد و تا ابد همراهت است، چه را رها کند؟
زینب آهی کشید و گفت:
- از دل خوشته آبجی.
- دل خوش؟
پوزخند صداداری زد و چند بار سرش را به بالا و پایین تکان داد.
- فکر میکنی من الآن خیلی آرومم؟ همه چی واسهام امن و امانه؟
- ... .
- همونقدر که تو و بکتاش درگیرین، من هم پریشونم. مامان از اون طرف، داداشم مثل سیر و سرکه میجوشه، آبجیم جلوی چشمهام داره آب میره و من هیچ کاری نمیتونم بکنم... زینب شاید واسه من اتفاقی نیوفتاده باشه؛ ولی زخم عزیز از زخم خودت بیشتر درد داره.
زینب بغض آلود صدایش زد که نگاهش جوابش شد، گفت:
- دلم خیلی گرفته!
دنیز او را در آغوش گرفت و گفت:
- چی کار کنم برات؟
اشکهای زینب سرازیر شده بود، درمانده زمزمه کرد.
- نمیدونم.
دنیز با درنگ او را از خود فاصله داد و گفت:
- میخوای یک مدتی دور از روستا باشیم؟
- میخوای کی رو گول بزنی؟ از خودم فرار کنم یا خاطراتم؟
به افق چشم دوخت، لحظاتی در سکوت گذشت، ناگهان با یادآوری اصلان مردد شد، شاید دیدن او آرامش میکرد. محال بود دوباره به بولوت پناه آورد، او دیگر برادرانهای نداشت، بایستی در بخش تاریک دلش پنهان میشد. قصد نداشت او را ببیند، حال از شرم یا... احساس دیگری یافت نمیشد، بیشتر از او خجالت میکشید، نمیخواست او را ببیند.
- دنیز!
- ... .
چشم در چشمش شد و گفت:
- گفتی از اینجا بریم؟
دنیز گیج نگاهش کرد که ادامه داد.
- من کسی رو سراغ دارم، میخوام... میخوام ببینمش، باهام میای؟
- آه اگه آرومت میکنه، چرا که نه؟
زینب لبخند قدردانی زد و دست دنیز را آرام و نرم فشرد، ممنون این مهربانیهایش بود. مادر که نداشت، نمیتوانست به آن زن منتظر پشت میلهها مادر بگوید، حتی مطمئن نبود منتظرشان باشد، لااقل دلش به این خواهر گرم بود. خواهرها فرشته بودند، نه؟
قبل از آماده شدنش به اصلان پیام داد تا از حضورش در شهر مطمئن شود، هنگامی که اطمینان را از او یافت، به همراه دنیز عمارت را ترک کرد. دنیز هم برای بکتاش پیامکی مبنی بر نبودنشان ارسال کرد، آخر مشخص نبود کی برگردند.
زینب کرایه را حساب کرد و به طرف دنیز که روی پیاده رو نزدیک دیوار قرار داشت، رفت. با دست به در که چند قدمی با آنها فاصله داشت و سمت راستش بود، اشاره کرد و گفت:
- بیا.
همانطور که گام برمیداشتند، دنیز با دودلی گفت:
- مزاحمش نباشیم؟
- نه.
- میگم آخه یک جوریه... توی خونهاش باشیم مثلاً... .
- نگران نباش، اونجوری نیست.
- پوف مگه اعتمادیه؟
زینب زنگ در را فشرد و نیم نگاهی به دنیز که چندان راضی به نظر نمیآمد، انداخت. صدای اصلان شنیده شد.
- سلام، بیا تو.
پشت سرش دنیز با اکراه وارد حیاط شد.
- لااقل کاش اون رو دعوت میکردیم، حداقل اونجا تنها نبودیم.
زینب توجهای به نگرانیهای بی موردش نشان نداد و به سمت ورودی سالن رفت. دنیز که گویی از رفتار اصلان به او برخورده بود، گفت:
- چه مهمون نواز هم هست!
- لابد دستش بنده.
دنیز چشم گرد کرد و گفت:
- هر چی، ما مهمونشیم مثلاً.
- پوف آبجی!
با رسیدن به در سالن دستگیره را کشید و وارد شد، لحظهای احساس ناخوشایندی به او دست داد. نمیتوانست صحنههای آن روز نحس و داد و فریادهای اِنگین را فراموش کند. به او لـعنت بفرستد که تمام زندگیش را سیاه کرده بود؟
نفس عمیقی کشید تا به خود آید. به داخل نگریست، اصلان همچنان به استقبالشان نیامده بود. دنیز کنجکاو به داخل سرکی کشید، از ندیدن صاحب خانه اخم کرد، هیچ از این برخورد خوشش نمیآمد و تنها به خاطر زینب این بی احترامی را تحمل میکرد.
- بیا تو زینب، دستم بنده.
صدای اصلان را از فاصله نسبتاً دوری شنید، حدس میزد در آشپزخانه باشد. پوزخند دنیز کنار گوشش پیچید. به خاطر یادآوری گذشته اندکی خشمگین شده بود، شاید اندکی هم نه، کمی بیشتر خشم گرفته بود، اینک رفتار دنیز اعصابش را بیشتر نازک میکرد. اخم درهم کشید و وارد شد.
اصلان در حالی که با دستش موهایش را مرتب میکرد، به سمتشان نزدیک شد و گفت:
- داشتم شام رو روبهراه میکرد... .
ناگهان از دیدن دنیز حرفش خورده شد. نگاه متعجبش را بین خواهرها چرخاند، توقع نداشت کس دیگری همراه او باشد، نه اینکه این دختر جوان را جلوی دوربین ندید، گمان کرد تنهاست.
زینب نگاهش را بین دنیز و اصلان چرخاند، لبخندی زد و گفت:
- سلام.
اصلان در جوابش آرام سرش را تکان داد و ریز لب زد.
- سلام.
دنیز اجباراً (سلام)ی گفت، همچنان از این صاحب خانه دلخور بود. اصلان دوباره به همان آرامی جوابش را داد، هنوز هم از دیدنش شوکه بود و شاید کمی هم عصبی، آخر در برخورد اولشان با آن پیشبند چندان وجه زیبایی مقابل دنیز نمیدید.
زینب نیم نگاهی به دنیز انداخت سپس رو به اصلان گفت:
- عام خواهرم، دنیز... آبجی، ایشون همونین که گفتم، اصلان.
چشم در چشم با اصلان با لحنی گرم ادامه داد.
- از برادر کم نذاشته برام.
دنیز سری به آشناییشان تکان داد و اصلان گفت:
- خوش اومدین. (خطاب به زینب) شما بشینین، من چند لحظه دیگه میام.
و سریع از آنها فاصله گرفت. دنیز دسته کیفش را روی شانهاش جابهجا کرد و با ریشخند گفت:
- بشین، صاحب خونهای دیگه.
زینب پوفی کشید و با تکان دادن سرش به چپ و راست به طرف مبلها رفت و روی یکیشان جای گرفت که دنیز هم در کنارش نشست و با کنجکاوی به اطراف نگریست.
چندی بعد اصلان به آنها پیوست و مقابلشان نشست.
زینب با شرمندگی گفت:
- ببخش که مزاحمت شدیم.
اصلان با نگاهی افتاده لب زد.
- میدونی که از تعارف خوشم نمیاد.
دنیز نا محسوس ابرویش بالا پرید. زینب همانطور که با انگشتهایش بازی میکرد، سر به زیر گفت:
- اومدنم واسه این بود که... .
اصلان به میان حرفش پرید و خونسرد گفت:
- که واسه شام خودت رو دعوت کنی.
زینب تکخندی به این شوخی؛ ولی قیافه جدیش زد. اگر بگوید عاشق این مرد بود، گناه بود؟ عشق که نباید حتماً حلقه باشد، عشق یعنی بودن کسی که شادت کند، آری، عاشق این مرد و مردانگیهایش بود.
- آه بد به هم ریختم!
هیچ کس حرفی نزد که دوباره به حرف آمد.
- نمیدونم چی کار کنم، خستهام، کلافهام... دیگه بریدم!
اصلان: میرم چایی بیارم.
زینب غم زده نگاهش را بالا آورد و به او چشم دوخت. نمیتوانست در مورد بولوت حرفی بزند، با تمام تلاشی که داشت تا او را در متروکه وجودش دفن کند، همچنان ذهنش را مشغول داشت. امیدوار بود اصلان حرفی بزند، از علم غیب یا مهر؟ اما کمی درکش کند و آرامش کند.
او را زمزمهوار صدا زد که اصلان گفت:
- چایی بخور و بذار شسته بشن و برن.
نماند چیزی بشنود و برای باری دیگر آنها را تنها گذاشت. دنیز با نگرانی به زینب چشم دوخت؛ ولی زینب توجهای نثارش نکرد و با آهی که کشید، چشم بسته سرش را به تاج مبل تکیه داد. چرا همه خیال میکردند دیروز تاریکش فراموش میشود؟
از صدای برخورد فنجانها روی میز و زمزمه دنیز که از اصلان تشکر کرد، به آرامی میان پلکهایش را باز کرد. اصلان با گذاشتن فنجانها روی مبلش نشست و با او چشم در چشم شد. شاید یک دقیقه هم نشد؛ ولی در همین تماس چشمی کوتاه حرفهایش را زد، تلخی و سختیهایی که کشیده بود، خودِ زخمی و درماندهاش را نشانش داد.
بی صدا لب زد.
- نمیشه.
اصلان با اشاره چشم به او فهماند که چاییش را بنوشد. زینب میل به خوردن چیزی نداشت و گفت:
- ممنون.
اصلان تکیه به تاج مبل داد و گفت:
- گفتم برش دار.
- میل ندارم.
اصلان: من هم به اشتهات کاری ندارم، باید بخوری... برش دار.
زینب دلیل این همه اصرارش را درک نمیکرد؛ اما درست ندید بیشتر از این ممانعت کند و با اکراه به سمت میز خم شد و فنجانش را برداشت. فنجان داغ بود پس با احتیاط آن را نزدیک لبش برد تا جرعهای بنوشد؛ ولی حرف اصلان نظرش را جلب کرد.
- قبل هر چیز باید قورتش بدی.
زینب اخم محوی کرد، منظورش چه بود؟
اصلان با همان لحن جدیش ادامه داد.
- گذشتهها فراموش نمیشن؛ ولی نمیشه با اونها زندگی کرد، داغونت میکنن... باید قورتشون بدی.
- ... .
اصلان: اون موقع است که دیگه چیزی آزارت نمیده، بشور و بذار برن.
- ... .
- با هر بار بالا آوردنشون فقط مزهشون تلختر میشه.
پس از مکثی با احتیاط گفت:
- برای قورت دادنشون باید... ببخشی، گذشتهات رو ببخش.
پلک زینب پرید، حال متوجه شد چه میگوید. میتوانست اِنگین را ببخشد؟ کم خوارش نکرد، کوچکش نکرد، میتوانست از او بگذرد؟
اصلان: زینب!
چشم در چشمش شد که گفت:
- تکلیف خودت رو روشن کن، اونهایی که باید قورت داده بشن رو از زندگیت جدا کن.
زینب نه حرفی برای زدن داشت، نه میتوانست بهانهای بیاورد، اصلان با یک حرکت ضربه فنیش کرده بود. مردد به چای سیاهش چشم دوخت، یعنی بعد خوردن این چای دیگر غمی نداشت؟ کلافه شده فنجان را روی میز گذاشت و از ایستاد. خواست به حیاط برود که اصلان گفت:
- فنجون رو هم با خودت ببر، میتونی نخوری، اجباری توش نیست؛ اما وقتی اومدی... مطمئن برگرد.
زینب دوباره به آن دریای کوچکی که هم رنگ بخت و اقبالش بود، نگاه کرد. گویا قرار بود بزرگترین تصمیم زندگیش را بگیرد، تا به اینک خوردن چای اینقدر برایش سخت و مشکل نشده بود.
آرام و مردد با برداشتن فنجان نیم نگاهی به آن دو انداخت و سپس با آهی که کشید، از سالن خارج شد.
دنیز با نگاهش او را بدرقه کرد، همین که از جلوی چشمش دور شد، به اصلان نگریست. فکر نمیکرد این شخص چنین طرز فکری داشته باشد. زینب بی راه هم نمیگفت، این مرد واقعاً آرامش بخش بود، حتی او هم از تشویش درونش کاسته شده بود.
- زینب میگفت شما خیلی بهش کمک کردین... ممنونم.
اصلان بی اینکه نگاهش کند، لب زد.
- فقط وظیفهام رو انجام دادم.
- آدمها توی وظیفهشون هم کوتاهی میکنن... لطف بزرگی در حقمون کردین.
اصلان بالاخره نگاهش را بالا آورد و با او چشم در چشم شد که دنیز دوباره به حرف آمد.
- سختیهای زیادی کشیده، آه شرمندهام که نتونستم کنارش باشم؛ اما وجود شما خیلی کمکش کرد.
اصلان هیچ نگفت و دوباره نگاه از او گرفت.
زینب با دستی لرزان فنجانش را گرفته بود. مطمئن بود که دیگر چاییش در این هوای سرد داغیش را از دست داده؛ ولی همچو شخصی که قصد دارد در مردابی خودکشی کند، به درون فنجان خیره بود.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳