رمان[ ماه من : پارت ۲۵
1
30
1
110
مرد : والا ما هم داشتیم میرفتیم این ماشین هم جلومون بود بعد یهو...نمیدونم چیشد دیگه الانم زنگ زدیم آمبولانس الاناست بیاد.
نیلماه : اها باشه
راه افتادم سمت خونه حالم خیلی بد بود آخه ماشین خیلی وحشتناک شده بود و ترس افتاده بود به جونم که راننده زندس یا نه؟
تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد ، آقای احمدی بود .
احمدی : سلام دخترم
نیلماه: سلام دکتر خوب هستین
احمدی : ممنون، دخترم زنگ زدم بگم بیا بیمارستان یه بیمار اورژانسی داریم
نیلماه: چشم ده دقیقه دیگه اونجام
احمدی : بسلامت بیای دخترم خدافظ
نیلماه: خدافظ