رمان[ ماه من : پارت ۴۷

نویسنده: mlynabkhtyary71

الان سه ماهه که حامیم رفته کما و هر روز هممون
 ناامید تر میشیم .
امروز عمل داشتم و بیمارستان بودم .
خیلی دلم براش تنگ شده و منتظرم برگرده .
رفتم سمت اتاقش و همه چیز و چک کردم هیچ خبری نشده .
نشستم روی صندلی کنارش و نگاش کردم .
نیلماه: حامیم ...چرا بر نمیگردی؟! دلمون برات تنگ شده 《 بغض》 
نتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه .
نیلماه : حامیم توروخدا برگرد حامیم مامانت دلش برات تنگ شده ابجیت داره خون گریه میکنه ..‌بابات هیچی به رو نمیاره ولی میدونم چه حالی داره ...همه دلشون برات تنگ شده چرا برنمیگردی ؟! 
حامیم لطفا پاشو .. لط..ف.ا 
دیگه هق هقام نزاشت ادامه بدم .
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.