رمان[ ماه من : پارت ۳۶
1
22
1
110
باید خودم بهش میگفتم که متأسفانه نگفتم الانم که دیگه شده .
صبح با صدای آلارم گوشیم پاشدم.
رفتم صبحونه و اینا آماده کردم .
نیلماه: نیلی آبجی بیدار شو صبحونه بخور بریم بیمارستان
نیلی همونطور که داشت لباساشو از تو کمد برمیداشت با سردی گفت :
نیلی : نمیخورم
نیلماه: نیلی تورو خدا اذیت نکن
نیلی : سر صبحی میشه اعصابمو خورد نکنی
نیلماه : باشه لباستو بپوش بریم بیمارستان از اونجا هم برو خونه نیلگون نمیخواد بیای اینجا
انگار از حرفم ناراحت شد ، اما به من چه خودش شروع کرد الانم نمیخوام اینجا باشه رفتارش رو مخم بود بره پیش ابجیش تا اون دلداریش بده .
یجوری رفتار میکرد انگار من باعث تصادف حامیمم!!