رمان[ ماه من : پارت ۳۶

نویسنده: mlynabkhtyary71

باید خودم بهش میگفتم که متأسفانه نگفتم الانم که دیگه شده .
صبح با صدای آلارم گوشیم پاشدم. 
رفتم صبحونه و اینا آماده کردم .
نیلماه: نیلی آبجی بیدار شو صبحونه بخور بریم بیمارستان 
نیلی همونطور که داشت لباساشو از تو کمد برمی‌داشت با سردی گفت :
نیلی : نمی‌خورم 
نیلماه: نیلی تورو خدا اذیت نکن 
نیلی : سر صبحی میشه اعصابمو خورد نکنی 
نیلماه : باشه لباستو بپوش بریم بیمارستان از اونجا هم برو خونه نیلگون نمیخواد بیای اینجا 
انگار از حرفم ناراحت شد ، اما به من چه خودش شروع کرد الانم نمیخوام اینجا باشه رفتارش رو مخم بود بره پیش ابجیش تا اون دلداریش بده .
یجوری رفتار می‌کرد انگار من باعث تصادف حامیمم!!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.