رمان[ ماه من : پارت ۹۳
0
18
1
110
بعد نیم ساعت علیرضا جلوی خونه ترمز کرد .
حامی : ممنونم آقای ریاضی《 لبخند 》
علیرضا : خواهش میکنم 《 لبخند 》
حامی : میبینمت
علیرضا : میبینمت
با قدم های اروم سمت آسانسور رفتم و سوار شدم.
به محض اینکه وارد خونه شدم رفتم یه دوش بگیرم .
کارم که تموم شد لباسام و پوشیدم و اومدم بیرون و روی کاناپه دراز کشیدم .
توی فکر بودم که گوشیم زنگ خورد ؛ علیرضا بود .
حامی : سلام
علیرضا: سلام داداش خوبی ؟
حامی : خوبم کاری داشتی ؟
علیرضا : میخواستم بگم بیام دنبالت بریم بیرون یکم هوا بهمون بخوره ؟!