برف تازه باریده بود؛ دانههای سپید، همچون پنبهای رها، آرام و بیصدا بر گسترهی زمین مینشستند. گویی زمین، خویشتن را در کفنی سپید پیچیده بود تا از دیدگان پنهان ماند. اما در دیدگان کوروش، تمام این وسعت سپید، تنها پسزمینهای بود برای لکهٔ سرخ خون که بیشرمانه بر برف میدرخشید. این نه لکهای ساده، بلکه علامتی بود، مُهری از مرگ. بوی تند آهن و آن رایحهی سنگین و شیرین مرگ، در مشامش میپیچید. سرمای هوا، چون سیلی محکم، سیمایش را سرخ کرده بود و تیغهی شمشیرش را که هنوز محکم در چنگش گرفته بود، تیزتر میساخت. دستهی شمشیر، از عاج زرد و کهنهی اژدهایی ناشناخته ساخته شده بود. نقش و نگارهای باستانیاش، زیر لایهی خون تازه، محو گشته بودند. وزن شمشیر، نه باری بر دوش، که تداعیگر قدرتی خاموش و مهلک در دستانش بود؛ قدرتی که مقدر بود سرنوشتها را دگرگون سازد.
روبروی او، پیکری نیمهجان بر زمین افتاده بود. نفسهای واپسینش را میکشید؛ صدایی چون نجوای باد در ویرانهای خفه. چشمانش، پر از ترسی گنگ و بیمعنا، به سیمای کوروش خیره مانده بود. شمشیر کوروش، از نوک تا دسته، غرق خون بود. قطرههای غلیظ خون، منظم و بیرحم، بر برف میچکیدند و دایرههای کوچک قرمزی پدید میآوردند. هر یک از آن دایرهها، گویی امضایی بود، امضای فرمانروایی او. این خون، غلیظتر و تیرهتر از هر خونی بود که تا به حال دیده بود، گویی از اعماق تاریکی وجود خویش جوشیده بود، موجودی کهن و وحشتناک.
سیمای کوروش زیر نور کمجان ماه، در سایه نشسته بود. رگههای خشکشدهی خون، از گوشهی چشمانش تا خط فک برجستهاش کشیده شده بود. سیاهی مطلق چشمانش، عمق تاریکی و جنونی را فریاد میزد که نه فقط در وجودش، که در تار و پود این دنیا ریشه دوانده بود. نگاهش، آمیخته با غرور و تحقیر، سرد بود. نگاهش به آن پیکر افتاده بود؛ نگاهی که برتری بیچون و چرایش را بر هر موجود فانی دیگری که آنجا نفس میکشید، آشکار میساخت.
«به... به چی... نگاه میکنی؟» صدای خفه و ضعیف آن پیکر، سکوت سنگین صحنه را شکست. از ضعف، کلماتش از هم میپاشید، گویی روحش پیش از آنکه جسمش بمیرد، در حال فرار بود. اما کوروش برای پایان دادن به این لحظه عجلهای نداشت؛ او این لحظه را با تمام وجودش مینوشید، مزهمزه میکرد.
کوروش، پلک هم نزد، با لحنی آرام اما سرشار از غرور و تحقیر، پاسخ داد که سردی کلامش، از سرمای برف نیز بیشتر بود: «به پایانی که برات حتمی بود. و به آزادی... که تو هیچوقت مزهاش رو نمیچشی. حتی توی مرگت، که برای تو فقط یه جابهجایی حقیرانه است.» سخنانش، چون چکشهای سردی از بیتفاوتی، بر جان قربانی فرود میآمد.
لبخند تلخ و خونی روی لبهای قربانی نشست. «آزادی...؟ تو... تو دیوانهای... اینجا... آزادی... فقط یه سرابه. یه خواب شیرین برای آدمهای ضعیف، که بهش چنگ میزنند تا توی غل و زنجیر خودشون آروم بگیرند و توی همین خواب بمیرند.»
کوروش سرش را آرام تکان داد، قطرهای خون از موهایش روی گونهاش سُر خورد. «هممم، سراب؟ نادونی توئه که اون رو سراب میبینه، نه اینکه حقیقت، ریشهای نداشته باشه. آزادی، یه جا نیست، یه انتخابه. انتخابی که تو هیچوقت جرأتش رو نداشتی، حتی توی لحظهی آخرت که همهی نقابها میافتن. تو زندانی ترسهای خودت بودی، نه این دنیا. حتی الان، اینقدر نزدیک به نیستی، باز هم جرأت دیدن حقیقت رو نداری.» صدایش طنین داشت، گویی همزمان از گذشته و آینده میآمد، از اعماق زمان.
پیکر روی زمین، سرفهای خونی کرد، مایعی غلیظ که از ته سینهاش بالا آمده بود. «مرگ... خودش... آزادیه... از این... دروغ... بزرگ هستی...»
کوروش شمشیرش را بالا برد. تیغهی خونیاش، در نور کم ماه برق زد و هالهای از قدرت تاریک و بیرحم دورش پخش شد. لحنش قاطع و مطمئن شد، انگار که داشت حکم مرگ را برای هزاران سال آینده صادر میکرد. «مرگ، فقط پایان یه سفره، نه آزادی. آزادی رو باید با چنگ و دندون از دست هستی کشید بیرون، باید با تمام وجود تسخیرش کرد، نه اینکه مثل تو، براش گریه کنی و التماس کنی. این دنیا... خودش یه زندان بزرگه. و تو، حتی وقتی میمیری هم ازش آزاد نمیشی؛ فقط از یه سلول به سلول دیگه میری، تا ابد توی این زندان کثیف بپوسی. و من... هیچوقت زندانی نمیمونم.»
کلام آخر کوروش در هوا پیچید، گویی باد خود حامل این واژهها بود. و پس از آن، شمشیر بیرحمانه پایین آمد. فریادی خفه در گلو خفه شد، صدایی که حتی شایستهی شنیده شدن در آن سکوت نیز نبود. و بعد سکوت، دوباره همهجا رو گرفت. فقط صدای قطرههای خون بود که روی برف میچکید، انگار ساعت مرگ رو تیکتاک میکرد، و گهگاهی، صدای باد که دانههای برف رو جابهجا میکرد، شبیه لالایی مرگ بود.
کوروش برای لحظههای طولانی، همونجا ایستاد. نفسهاش نامنظم بود، نه از خستگی، که از سنگینی لحظه. نگاهش به خون روی برف و پیکر بیجان خیره مونده بود. حس آزادی، شبیه یک توهم دور، درون ذهنش میپیچید. آزاد شدن درون این دنیای خونی و پر از خیانت، این دنیای پر از اسارت، کمی غیرممکن به نظر میرسید. اما او میدانست که راهی برایش پیدا خواهد کرد. او کوروش بود؛ اسمی که مقدر بود سرنوشت را به زانو درآورد، نه سرنوشت خودش را، که سرنوشت کل ایروا و دنیا را.
ناگهان، کوروش از جا پرید. نفسنفس میزد، گویی از درون یک گور خفه بیرون آمده بود. عرق سردی بر پیشانیاش نشسته بود و قلبش، بیامان در سینهاش میکوبید، تپشی که نه از زندگی، که از وحشت کابوس بود. دستش را روی صورتش کشید. خبری از خون نبود، فقط سرمای گزندهی واقعیت. چشمانش را باز کرد. تاریکی مطلق دور و برش رو گرفته بود، تاریکی که دیگه براش غریبه نبود. نفس عمیقی کشید. کابوس بود.
آرام از جایش بلند شد. هنوز اثر وحشت و سرمای کابوس در وجودش بود، سنگینیای که تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود. شانزده سال از عمرش میگذشت و کابوسها، بخشی جداییناپذیر از شبهایش شده بودند؛ کابوسهایی گاه مبهم و گنگ، و گاه چنین شفاف و خونین. شانههای پهن و مردانهاش، زیر فشار این بیداریهای ناگهانی خمیده به نظر میرسید، اما در عمق چشمان سبز تیرهاش، که حالا به تاریکی عادت کرده بودند، هنوز کورسویی از ارادهای سرسخت دیده میشد. به سمت در چادر نمدیاش رفت. باید از آنجا بیرون میرفت، از این فضای خفه و تاریک که دیوارهایش، انگار زندان ابدیاش بودند. با قدمهایی که سعی میکرد استوار بردارد، خودش را به بیرون کشاند.
هوای گرگومیش سحرگاه، سرد و پاک بود. آسمان، رنگی خاکستری-بنفش به خود گرفته بود و ستارههای کمسو، آخرین تلاششان را برای درخشیدن میکردند. کوروش نفس عمیقی دیگر کشید، بوی تند و آشنای پشم گوسفندان و نم خاک بارانخوردهی دیشب، مشامش را پر کرد. وقتی گلهٔ گوسفندان را دید که آرام و بیخیال در پهنهی وسیع دشت پراکنده شده بودند، نفسِ راحتی کشید. صدای زنگولهی رهبر گله، تنها صدایی بود که در هوای تیره و سنگین سپیدهدم شنیده میشد، نوایی بیرمق اما آشنا میان هجوم سکوت کوهستان. آرامش نسبی گله، ذرهذره وحشت کابوس را از وجودش میشست، اما ته ماندهی آن طعم گس و فلزی خون، هنوز در دهانش بود.
نگاهی به آسمان بالای سرش انداخت که با ابرهای خاکستری عجین شده بود. احساسی گنگ و آشنا، چون غمی کهنه، در سینهاش پیچید. این آسمان، این ابرها، همیشه با او حرف میزدند، اما نه به زبان کلمات. گاهی حس میکرد صدایش میزنند: «بیا بشین و به غمهام گوش بده.» اما این تنها یک خیال کودکانه بود، یا شاید هم نه. پدرش، مهرداد، همیشه میگفت: «آسمون دل داره، کوروش. دلش مثل دل ما آدما میگیره، شاد میشه، میباره.»
به سوی آتشی که پدرش در کنار درختی کهنسال با هیزم روشن کرده بود و حالا تنها خاکستری از آن باقی مانده بود، گام برداشت. زمین زیر پایش سرد و نمناک بود. سرمایش از بین کفشهای پاره و چرمیاش که یادگار سفر دور و دراز پدربزرگش از سرزمینهای شمالی بود، عبور میکرد و باد بیرحمانه بدن نحیف را میلرزاند. یاد کابوس، لبخند تلخی بر لبانش نشاند. «آزادی...» در آن رویای خونین، چقدر راحت از آزادی حرف میزد، اما اینجا، در این دشت وسیع، گاهی حس میکرد اسیر همین گله و همین زندگی ساده است. زندگیای که هر روزش شبیه دیروز بود و فردایش نیز، گویی از پیش نوشته شده بود.
هنوز چند قدمی با پدر فاصله داشت که صدای آرام و خشدار مهرداد، سکوت پیش از سپیدهدم را شکست: «سحرخیز شدی باز، کوروشخان؟ خواب گرگ دیدی یا فکر و خیال این گوسفندا نذاشته چشم رو هم بذاری؟»
مهرداد، چهارزانو کنار خاکستر نیمهجان آتش نشسته بود و کتری سیاهی را روی آن جابهجا میکرد. با وجود چین و چروکهایی که سختی روزگار بر چهرهی آفتابسوختهاش انداخته بود و موهای جوگندمیاش که زیر کلاه نمدی پنهان شده بود، نگاهش هنوز همان گرما و مهربانی همیشگی را داشت؛ نگاهی که کوروش در عمق آن، آرامشی گمشده را مییافت. صورتی گرد و پوستی کمی چروکیده داشت، اما چشمان به رنگ خرمایش، حتی در نور کم سوی سحرگاه، برقی از هوشیاری و دانایی داشتند.
کوروش کنار پدر نشست، دستهایش را به سمت گرمای اندک باقیمانده از آتش دراز کرد. «سلام بابا. نه، خواب گرگ کجا بود... فقط... یه کم دلم گرفته بود.» سعی کرد لحنش عادی باشد، اما میدانست پدرش نگاه نافذی دارد که از پشت هر نقابی، درون آدم را میخواند.
مهرداد، بیآنکه نگاه از کارش بردارد، چند تکه هیزم خشک دیگر به آتش انداخت. شعلههای کوچک و لرزان، جان گرفتند و سایههای رقصانی بر چهرهی آن دو انداختند. «دلگرفتگی اول صبحی؟ اونم دل جوونی مثل تو؟ نکنه باز به این آسمون زل زدی و حرفای عجیب غریب تو سرت چرخیده؟» نیمنگاهی به پسرش انداخت، لبخندی محو گوشهی لبش بود.
کوروش به آسمان بالای سرش که آرام آرام از سیاهی شب فاصله میگرفت و به رنگ آبی روشنتری درمیآمد، خیره شد. «بابا...» کلمات در دهانش چرخیدند. میخواست از آن حس سنگین درونش بگوید، از آن غم بینامی که گاهی در سکوت آسمان حس میکرد، غمی که در کابوس امشبش، به شکل خونی سرخ و بیانتها درآمده بود. اما چطور میشد این احساسات گنگ را به زبان آورد؟
«به نظرت... به نظرت این ابرها، این آسمون... میفهمن ما چی میکشیم؟» صدایش آرام بود، گویی رازی را با پدرش در میان میگذاشت. «گاهی فکر میکنم این سرما، این باد بیرحم... دلیلش فقط چرخش فصلها نیست. انگار... انگار یه چیزی، یه غمی، اون بالا هست که هیچکس نمیبینتش، هیچکس درکش نمیکنه... مثل...» مکثی کرد، به یاد سپیدی برف و سرخی خون در کابوسش افتاد. «...مثل سرمای برفی که همه میبینن سرده، ولی هیچکس به غمی که شاید پشت اون سرما قایم شده، فکر نمیکنه.»
مهرداد دست از هم زدن آتش کشید. به چشمان پسرش نگاه کرد، نگاهی عمیق و طولانی. دیگر آن لبخند محو بر لبانش نبود. چهرهاش جدی شده بود، اما همچنان مهربان. «پسرم...» صدایش آرام بود، اما طنینی داشت که در سکوت سحرگاه میپیچید. «من یه چوپان سادهام، کوروش. نه کتابی خوندم، نه تو مدرسهای درس گرفتم که بتونم حرفای قلمبه سلمبه بزنم.» دستی بر شانهی کوروش گذاشت. «اما اینو خوب میدونم که غم، دلایل زیادی میتونه داشته باشه. غم میتونه مثل یه ابر سیاه، بیاد و رو دل آدم سایه بندازه، حتی اگه دلیلش رو ندونی.»
به هیزمهای در حال سوختن نگاه کرد و ادامه داد: «شاید اون غمی که تو آسمون میبینی، غم سوختن همین چوبه که جونش رو میده تا ما گرم بشیم. شاید غم اون برهایه که دیشب گرگ بردتش و مادرش هنوز داره براش بعبع میکنه. یا شاید...» صدایش کمی گرفت. «...شاید غم اوناییه که دیگه بین ما نیستن، اما یادشون هنوز تو دل آسمون و دل ما زندهست.»
کوروش با دقت به حرفهای پدرش گوش میداد. کلمات سادهی مهرداد، مثل مرهمی بر آن آشفتگی درونش بود. پدرش شاید سواد خواندن و نوشتن نداشت، اما حکمتی داشت که از دل طبیعت و تجربهی سالها زندگی در این دشتهای وسیع بیرون آمده بود.
مهرداد دستی بر شانهی کوروش گذاشت. «تو چشمای خاصی داری، پسرم. چیزایی رو میبینی و حس میکنی که شاید بقیه از کنارش ساده رد میشن. این هم خوبه، هم سخت. خوبه چون دنیات بزرگتر از دنیای بقیهست. سخته چون... چون غصههاشم بیشتر به چشمت میاد.»
کوروش لحظهای در سکوت به شعلههای لرزان آتش خیره ماند. حرفهای پدر، ساده اما عمیق، به گوشهی دیگری از روح آشفتهاش نور پاشیده بود. شاید این کابوسها، این احساسات گنگ، همه بخشی از همین "خاص بودن" بود. نفسی تازه کرد، انگار باری از روی دوشش برداشته شده بود، اما همزمان، کنجکاویای که همیشه در وجودش مثل آتش زیر خاکستر بود، دوباره گر گرفت. نگاهش به سمت جنگل انبوه بلوط که در آن سوی دشت، چون دیواری سبز و مرموز قد برافراشته بود، کشیده شد. جنگلی که همیشه برایش پر از راز و افسون بود.
«بابا...» صدایش کمی مردد بود. «میگم... امروز که هوا هنوز تاریک روشنه و گله هم آرومه، میتونم یه سر برم تا اونور جنگل؟ همونجا که درختای پیر بلوط هستن؟ میخوام یه چیزی رو چک کنم.» سعی کرد خواستهاش را عادی جلوه دهد، اما برق کنجکاوی در چشمانش پنهان نماند.
مهرداد از کنار آتش بلند شد، کمرش را صاف کرد و نگاهی طولانی به افق انداخت. سپیده آرام آرام داشت پردهی شب را کنار میزد و اولین پرتوهای بیرمق خورشید، تلاش میکردند خود را از پس کوههای دوردست به دشت برسانند. «اونجا؟ باز چی تو اون جنگل مخوف پیدا کردی که خواب و خوراک رو ازت گرفته، پسر؟» لحنش سرزنشآمیز نبود، بیشتر کنجکاوی پدرانهای بود که با اندکی نگرانی آمیخته بود. او کنجکاویهای پسرش را میشناخت؛ کنجکاویهایی که گاهی او را به مرز خطر میکشاند.
کوروش شانه بالا انداخت. «چیز خاصی نیست. فقط... چند وقته یه صدایی از اون سمتها میشنوم. شبیه... نمیدونم، شبیه نفس کشیدن یه موجود خیلی بزرگ. شاید هم فقط صدای باده که تو شاخهها میپیچه.» دروغ نگفت، اما تمام حقیقت را هم نگفت. در رویاهایش، نه کابوسهای خونین امشب، که در رویاهای دیگری که گاه به سراغش میآمدند، دهانهی غاری تاریک را در میان همان درختان کهنسال دیده بود؛ غاری که انگار او را به سوی خود فرا میخواند.
مهرداد ابرویی بالا انداخت. «صدای نفس کشیدن موجود بزرگ؟» لبخندی روی لبانش نشست، اما نگرانی در چشمانش موج میزد. «اون جنگل جای بازی نیست، کوروش. پر از گراز وحشی و گرگهای گرسنهست. مخصوصاً این موقع سال که تازه برفها داره آب میشه و حیوونا دنبال غذا میگردن.»
«میدونم بابا، مواظبم. قول میدم زیاد دور نشم و قبل از اینکه آفتاب کامل پهن بشه، برگردم پیش گله.» کوروش با اطمینان نگاهش کرد، سعی داشت نگرانی پدر را کم کند.
مهرداد چند لحظه در سکوت به چهرهی مصمم پسرش نگاه کرد. میدانست وقتی کوروش چیزی را در سرش بیندازد، سخت میشود منصرفش کرد. آهی کشید. «باشه، برو. اما به قول مردونهای که دادی عمل کن. چشم به راهتیم، هم من، هم مادرت.» سپس با لحنی که تلاش میکرد جدی باشد، اما رگههایی از دلسوزی در آن پیدا بود، اضافه کرد: «اما یادت باشه پسرم، کنجکاوی خوبه، ولی اگه از حدش بگذره، میتونه خطرناک باشه. نمیخوام این کنجکاویت، آخرش غمی بشه رو دل مادرت.»
کوروش لبخندی زد، از اینکه پدر به او اعتماد کرده بود، دلش گرم شد. «چشم بابا! خیالت راحت. زود برمیگردم.» از جا برخاست، چوبدستی بلند و محکمش را که همیشه همراهش بود، برداشت.
مهرداد هم بلند شد، ضربهای آرام به شانهاش زد. «برو به سلامت. ایزد نگهدارت باشه، پسر.»
کوروش سری تکان داد و پس از خداحافظی کوتاهی، با قدمهایی سریع اما سبک، به سمت جنگل به راه افتاد. هیجان کشف ناشناختهها، دوباره در وجودش زنده شده بود. سرمای صبحگاهی و خستگی ناشی از کابوس شب گذشته، در برابر این اشتیاق رنگ باخته بودند. هرچه به جنگل نزدیکتر میشد، سکوت دشت جای خود را به زمزمهی مرموز درختان میداد. شاخههای درهمتنیدهی بلوطهای کهنسال، چون دستانی غولپیکر به سوی آسمان دراز شده بودند و نوری که از لابهلای آنها به زمین میرسید، فضایی وهمآلود و در عین حال جادویی ایجاد کرده بود.
نفس عمیقی کشید. هوای جنگل، خنک و مرطوب بود، آغشته به بوی تند خاک نمخورده، برگهای پوسیده و رایحهی گنگ و ناشناختهای که کنجکاویاش را بیشتر برمیانگیخت. دیگر صدای زنگولهی گله به گوش نمیرسید؛ تنها صدایی که سکوت را میشکست، خشخش برگهای خشک زیر پایش و گهگاه، صدای جیغ ناگهانی پرندهای از دوردست یا شکستن شاخهای خشک در اعماق جنگل بود.
زمین زیر پایش نرم و پوشیده از برگهای پاییزی بود که هنوز تسلیم برف زمستان نشده بودند. هر قدمی که برمیداشت، انگار پا بر اسرار کهن جنگل میگذاشت. نور کمجان صبحگاهی، از لابهلای شاخ و برگ انبوه درختان، به سختی راهی به زمین پیدا میکرد و سایههای بلند و لرزانی بر تنهی درختان و سنگهای پوشیده از خزه میانداخت. این سایهها، گاه شکلهای عجیب و غریبی به خود میگرفتند؛ گاه شبیه به پنجههای دراز شدهی موجودی پنهان، و گاه شبیه به چهرههای خاموشی که از دل تاریخ به او خیره شده بودند.
کوروش، با وجود حس غریبی از دلهره که در دلش میخلید، مصمم پیش میرفت. چوبدستیاش را محکم در دست گرفته بود و چشمانش با دقت تمام، اطراف را میپایید. میدانست که این جنگل، با تمام زیبایی فریبندهاش، میتواند خطرناک هم باشد. داستانهایی که از پیرمردهای روستا دربارهی موجودات عجیب و غریب جنگل شنیده بود، در ذهنش مرور میشد، اما ترس، حریف کنجکاوی شعلهورش نبود.
به اواسط جنگل که رسید، حجم برف بر روی زمین کمتر شده بود. اینجا، شاخههای قطور و سر به فلک کشیدهی درختان بلوط، چنان چتری بر سر جنگل گسترده بودند که مانع از ریختن برف زیاد بر روی زمین میشدند. با کمال تعجب، دید که برخی از درختان بلوط، با وجود سرمای زمستان، هنوز برگهای سبز و سرزندهای بر شاخههایشان داشتند، گویی بهار در این بخش از جنگل، هرگز به پایان نرسیده بود. این تضاد شگفتانگیز – زمستان در دشت و بهاری پنهان در قلب جنگل – بر رازآلود بودن این مکان میافزود.
همچنان که پیش میرفت، به دنبال نشانهای از آن غار اسرارآمیز رویاهایش بود. ناگهان، صدایی توجهش را جلب کرد. صدایی شبیه به خراشیده شدن چیزی سخت بر روی سنگ، از پشت تودهای از بوتههای وحشی و سنگهای بزرگ به گوش میرسید. کوروش ایستاد، گوش تیز کرد. صدا تکرار شد، این بار نزدیکتر و واضحتر. قلبش تندتر شروع به زدن کرد. غریزه به او میگفت که احتیاط کند. چوبدستیاش را آمادهی دفاع، جلوی خود گرفت و آرام آرام، به سمت منبع صدا حرکت کرد.
با کنار زدن شاخههای یک بوتهی خاردار، صحنهای دید که برای لحظهای میخکوبش کرد. یک گوزن عظیمالجثه با شاخهایی باشکوه و پیچدرپیچ، کنار سنگی بزرگ ایستاده بود و با سم جلوییاش، با خشمی آشکار، زمین را میکند. اما آنچه کوروش را بیشتر متعجب کرد، رنگ گوزن نبود، بلکه نقوشی بود که بر پوست تیرهاش خودنمایی میکرد؛ نقوشی به رنگ آبی روشن، شبیه به رگههایی از آسمان شب که بر بدن حیوان حک شده بودند و در نور کم جنگل، درخششی اثیری داشتند. گوزن، گویی از دنیای دیگری آمده بود.