او به قولش عمل کرده و بخشی از حقیقت تلخ را در مورد مرگ پدر و مادر کوروش و دلیل نجات ندادنشان، برای او بازگو کرده بود؛ حقیقتی که چون زخمی عمیق بر روح کوروش نشسته بود، اما در عین حال، ارادهای پولادین برای انتقام و قوی شدن را در وجودش شعلهور ساخته بود.
کوروش، با وجود تمام درد و اندوهی که هنوز در سینهاش سنگینی میکرد، حالا با نگاهی مصممتر به آینده مینگریست. او میدانست که راه درازی در پیش دارد و برای رسیدن به هدفش، به قدرتی فراتر از تصور نیاز دارد.
چند روزی از آن افشاگریهای تکاندهنده گذشته بود. کوروش، بیشتر اوقاتش را در سکوت و تمرینات سخت و طاقتفرسا با شمشیر «سروین» میگذراند. سیاژ، همانطور که قول داده بود، دیگر او را با شرط و شروط آزار نمیداد، اما هنوز هم از آموزش مستقیم طفره میرفت و تنها با نگاههای سنگین و گاهبهگاهش، از دور نظارهگر تلاشهای او بود.
یک روز صبح، وقتی کوروش خسته و عرقریزان از تمرین در زیرزمین بازگشته بود و در تالار اصلی، کنار پنجرهی شرقی نشسته و به طلوع بیرمق خورشید در جنگل همیشه بهار خیره شده بود، سیاژ با قدمهایی آرام به او نزدیک شد. در دستانش، کتابی با جلدی از چرم تیرهی اژدها و با نقوشی از خطوط باستانی و ناخوانا قرار داشت. همان کتابی که کوروش قبلاً در قفسههای عظیم کتابخانهی سیاژ دیده بود.
سیاژ، کتاب را با حرکتی که غرور و بیاهمیتی ساختگی در آن موج میزد، به سمت کوروش گرفت. «بگیر، کوروش.» این اولین باری بود که سیاژ او را نه «پسرک» که با نام خودش خطاب میکرد و این تغییر لحن، برای کوروش عجیب اما شاید، کمی هم دلگرمکننده بود. «این، خطخطیهای دوران جوونی منه. یه مشت چرت و پرت که از اون رخسای پیر و البته...» مکثی کرد، و برای لحظهای کوتاه، خیلی کوتاه، سایهای از اندوهی عمیق و پنهان از چشمان طلاییاش گذشت، «...و از اون مادر خدابیامرز خودم، وقتی که هنوز یه جوجه اژدهای دست و پا چلفتی بیشتر نبودم، یاد گرفتم. بیشترش در مورد شمشیرزدن و چطوری با اون آتیش درونی کنار بیای و کنترلش کنیه. اگه بتونی از توش سر در بیاری و بفهمی چی به چیه، شاید، فقط شاید، اون آهنپارهای که دستت گرفتی و بهش میگی شمشیر، دیگه مثل یه تیکه چوب خشک و بیخاصیت نباشه.»
نگاهی پر از همان غرور همیشگی اما با رگههایی از چیزی شبیه به... انتظار؟ به کوروش انداخت. «اما اگه نتونستی از پسش بربیای و این خطوط درهم و برهم برات بیمعنی بود... خب، اون دیگه مشکل خودته و نشون میده که همونقدر احمقی که از اول فکر میکردم! من که دیگه نه وقتشو دارم نه حوصلهشو که بخوام الفبای شمشیرزنی رو دوباره به یه جوجه اژدهای بیتجربه و کُند ذهن یاد بدم!» و بعد، آن پوزخند همیشگی، هرچند این بار با خشونت کمتری، دوباره بر لبانش نشست.
کوروش، با دستانی که از هیجان و شاید، کمی هم از سنگینی مسئولیت میلرزید، کتاب کهنه و سنگین را از سیاژ گرفت. جلد چرمین و سردش، حسی از قدمت، قدرت و رازی ناشناخته را به او منتقل میکرد. این یک هدیهی غیرمنتظره بود، شاید اولین نشانهی واقعی از اینکه سیاژ، واقعاً قصد کمک به او را دارد، هرچند به روش خاص و پر از کنایهی خودش. با شگفتی و شاید، کمی هم سردرگمی از این حرکت غیرمنتظرهی سیاژ، به او نگاه کرد. «ممنونم... سیاژ.»
چند هفتهی دیگر نیز به همین منوال گذشت. کوروش، با تمام وجود، خود را وقف رمزگشایی از آن کتاب کهن و تمرین با «سروین» کرده بود. یادداشتهای سیاژ، برخلاف ظاهر آشفته و گاهی ناخوانایشان، پر از نکات ظریف و حکمتهای عمیقی در مورد هنر شمشیرزنی و کنترل انرژی درونی بود. کوروش، با هر خطی که میخواند و با هر حرکتی که تمرین میکرد، بیشتر به عمق دانش و تجربهی سیاژ پی میبرد و شاید، برای اولین بار، احترامی واقعی نسبت به آن اژدهای مغرور در دلش جوانه میزد. رخسا نیز، با همان مهربانی و دلسوزی همیشگیاش، در این مسیر راهنمای او بود و با صبر و حوصله، به سوالات بیپایانش پاسخ میداد و نکات مبهم کتاب را برایش روشن میکرد.
یک روز صبح، در حالی که کوروش در تالار اصلی، با تمرکز کامل، مشغول اجرای یکی از همان حرکات پیچیدهی شمشیرزنی بود که از کتاب سیاژ یاد گرفته بود، و سیاژ نیز، با دستانی به سینه و نگاهی که دیگر کمتر رنگ تمسخر داشت و بیشتر به ارزیابی دقیق یک استاد شبیه بود، از دور نظارهگرش بود، ناگهان صدایی رسا و پر از ادب از بیرون در ورودی عظیم خانه به گوش رسید.
«با درود بر اژدهای مغرور، سیاژ بزرگ. آیا اجازهی ورود هست؟»
سیاژ، با شنیدن این صدا، برای اولین بار از زمانی که کوروش او را دیده بود، اخمی از سر کنجکاوی و شاید، کمی هم غافلگیری و حتی شاید، ذرهای احترام عمیق و پنهان کرد. «منتظر مهمون نبودم، اونم مهمونی که اینقدر باادب باشه و بدونه چطور باید یه اژدهای واقعی رو خطاب کنه!» زیر لب غرولند کرد و با حرکتی که ابهت اژدهاییاش را حتی در کالبد انسانی به رخ میکشید، خود را به پلههایی که به طبقهی بالا و در ورودی میرسید، رساند. کوروش نیز، با کنجکاوی، شمشیرش را پنهان کرد و با فاصلهای محترمانه به دنبال سیاژ راه افتاد.
وقتی به تالار ورودی رسیدند، با منظرهای روبرو شدند که حتی سیاژ را هم برای لحظهای کوتاه به سکوت واداشت. در مقابل در ورودی عظیم و منبتکاری شدهی خانه، که حالا به آرامی توسط یکی از خدمتکاران گشوده میشد، جوانی ایستاده بود که در نگاه اول، هیچ شباهتی به اهالی آن منطقه یا حتی اشرافزادگان پر زرق و برق اکباتان نداشت. قامتی بلند و کشیده داشت، با لباسهایی ساده اما خوشدوخت و کاربردی به رنگ خاکستری تیره که نشان از سفری طولانی میداد. اما آنچه بیش از همه جلب توجه میکرد و او را از هر موجود دیگری که کوروش تا به حال دیده بود متمایز میساخت، موهایش بود؛ موهایی به رنگ سپیدی برف زمستانی، که به شکلی نامرتب اما جذاب و سرکش، بر روی پیشانی بلند و شانههای استوارش ریخته بود. چهرهاش، با وجود جوانی و خطوطی ظریف، حالتی از آرامش، پختگی و ارادهای پولادین داشت و چشمانی به رنگ آبی روشن و نافذ، با نگاهی که گویی هیچ احساس خاصی در آن موج نمیزد، نگاهی سرد و عمیق که رازهای زیادی را در خود پنهان کرده بود، با احترامی که در آن ذرهای ترس یا تملق دیده نمیشد، به سیاژ خیره شده بود. این بیاحساسی در نگاه، برای کوروش عجیب و حتی کمی نگرانکننده بود.
پسر مو سپید، با دیدن سیاژ که حالا با تمام آن غرور اژدهاییاش در بالای پلکان ایستاده بود، برای لحظهای کوتاه، خیلی کوتاه، در چشمان آبیاش برقی از چیزی شبیه به شناخت یا شاید، انتظاری طولانی درخشید. سپس، با وقاری که از سن و سالش بیشتر به نظر میرسید، دست راستش را بر سینهاش گذاشت و در برابر سیاژ، تعظیمی کوتاه اما سرشار از احترامی عمیق و باستانی کرد. «اژدهای مغرور، سیاژ بزرگ. باعث افتخارمه که بالاخره شما رو از نزدیک ملاقات میکنم.» صدایش، آرام اما رسا، پر از اعتماد به نفس و طنینی خاص بود که در فضای وسیع تالار پیچید، اما هیچ گرمی یا هیجانی در آن احساس نمیشد.
سیاژ، با همان غرور همیشگی و چشمانی که از کنجکاوی و شاید، نوعی ارزیابی دقیق برق میزد، به جوان مو سپید خیره شد. «تو دیگه چه جونوری هستی، پسرک مو سفید؟ و از کجا منو به این خوبی میشناسی که با این همه لقب و عنوان صدام میزنی؟ و از همه مهمتر، کی به تو جرأت داده که بدون دعوت، پاتو تو قلمرو شخصی من، سیاژ، بذاری؟»
پسر مو سپید، بیآنکه از لحن سرد، کمی تهدیدآمیز و سرشار از خودبزرگبینی سیاژ ذرهای بترسد یا دست و پایش را گم کند، لبخندی محو و تقریباً نامرئی بر لبانش نشاند. «اسم من رستمه. و در مورد شناخت شما... خب، تو کل ایروا، کمتر کسی پیدا میشه که اسم و رسم شما و اون غرور افسانهایتون رو نشنیده باشه، اژدهای بزرگ.» سپس، با نگاهی گذرا و نافذ که برای لحظهای روی کوروش که با دهانی باز از تعجب و کنجکاوی به این غریبهی تازهوارد و این مکالمهی عجیب نگاه میکرد ثابت ماند، ادامه داد: «و اما در مورد اجازهی ورود... راستشو بخواین، من به دعوت و فرمان پدرم اینجا اومدم. ایشون گفتن که سرنوشت من، و شاید راهی که باید برم، یه جورایی با شما و راهنماییهای شما گره خورده و برای اینکه بتونم جایگاه واقعی خودمو پیدا کنم، اول باید خدمت شما برسم.»
«پدرت؟» سیاژ ابرویی بالا انداخت، پوزخندی تمسخرآمیز بر لبانش نشست. «پدر تو دیگه کدوم کلهگندهایه که برای منِ اژدها تعیین تکلیف میکنه و جرأت کرده پسرشو مثل یه بستهی پستی بیارزش، دم در خونهی من بفرسته؟ نکنه خیال کرده اینجا شیرخوارگاه بچههای از راه موندهست؟»
رستم، با همان آرامش و وقار مثالزدنی، و با صدایی که هیچ نشانی از خشم یا دلخوری در آن نبود، اما با قاطعیت تمام پاسخ داد: «پدرم... جناب زال هستن، سرورم.»
با شنیدن نام «زال»، برای اولین بار در تمام مدتی که کوروش سیاژ را میشناخت، دید که چگونه آن پوزخند همیشگی و آن نگاه پر از تحقیر از لبان و چشمان اژدها محو شد و جایش را به حالتی از شگفتی عمیق، ناباوری و این بار، احترامی کاملاً آشکار، بیپرده و شاید، کمی هم آمیخته به احتیاط داد. سیاژ، برای لحظهای کوتاه، گویی آن غرور سر به فلک کشیدهاش را فراموش کرده باشد، ناخودآگاه قامتش را کمی راستتر کرد و در نگاهش، دیگر آن تمسخر اولیه دیده نمیشد. حتی رخسا نیز که بیصدا از آشپزخانه بیرون آمده و در آستانهی در ایستاده و با کنجکاوی و اخمی خفیف شاهد این صحنه بود، با شنیدن نام زال، برای لحظهای در جایش میخکوب شد و رنگ از چهرهاش پرید. زال... سام نریمان... پهلوان افسانهای و شاید، قدرتمندترین انسان زندهی ایروا؛ یکی از معدود موجوداتی در تمام تاریخ که حتی سیاژ، اژدهای مغرور و صاحب کلمهی غرور هم، نه تنها برایش احترام قائل بود، که شاید، در اعماق وجودش، از او و از آن قدرت بیانتهای پنهان در وجودش، حساب هم میبرد.
سیاژ، پس از لحظهای سکوت که انگار هزاران سال طول کشید و تنها صدای نفسهای آرام و منظم رستم در آن شنیده میشد، به جوان مو سپید خیره شد. نگاهش دیگر آن تمسخر اولیه را نداشت، بلکه سرشار از کنجکاوی، ارزیابی و شاید، کمی هم سردرگمی بود. «پس تو... تو پسر زالی، ها؟ جالبه... خیلی هم جالبه.» سپس، نگاهی سریع و شاید کمی هم متفکرانه به کوروش که هنوز با دهانی باز از تعجب و چشمانی گشاد شده از این صحنهی باورنکردنی و این تغییر رفتار ناگهانی سیاژ نگاه میکرد، انداخت و دوباره رو به رستم کرد. «خب، پسر زال. مثل اینکه پدر پیر و البته، هنوز هم قدرتمندت، خوب بلده چطور آدمو غافلگیر کنه و مهرههاشو تکون بده. درست گفته. سرنوشت تو، خیلی اتفاقی و شاید هم از روی خوششانسی یا بدشانسی محض، مثل این یکی شاگرد تازهکار و هنوز دست و پا چلفتی من،» با سر و نگاهی که حالا دیگر کمتر رنگ تحقیر داشت و بیشتر به نوعی ارزیابی و شاید، حتی مقایسه شبیه بود، به کوروش اشاره کرد، «به نوعی با من و این خرابشدهی من گره خورده. اما خیال نکن چون پسر اون زال افسانهای هستی و اون پیرمرد خرفت برات سفارش کرده، اینجا برات فرش قرمز پهن میکنم و حلوا حلوا میکنم و هر چی بخوای تو سینی طلا تقدیمت میکنم. نه! اینجا از این خبرا نیست. تو هم، درست مثل این یکی،» دوباره با نگاهی گذرا به کوروش اشاره کرد، «باید خودتو بهم ثابت کنی. باید نشون بدی که چند مَرده حلاجی و از اون اسم بزرگی که مثل یه کوه پشت سرته، چیزی هم به ارث بردی و فقط یه اسم توخالی نیستی.»
و با همان لحنی که چند هفته پیش به کوروش شرط گذاشته بود، اما این بار با جدیت و شاید، انتظاری به مراتب بیشتر، و با نگاهی که گویی تمام وجود رستم را میکاوید، به او گفت: «تو هم یک ماه فرصت داری، پسر زال. فقط یک ماه. اگه بتونی تو این مدت، حتی یه ضربهی ناقابل، یه خراش کوچیک، به من وارد کنی، اونوقت شاید، فقط شاید، قبولت کردم که زیر پر و بال خودمو بگیرمت و چند تا فوت و فن درست و حسابی از اون چیزایی که پدرت هیچوقت وقت نکرده یا شاید، دلش نخواسته بهت یاد بده، بهت یاد بدم. البته، از اونجایی که تو پسر زالی و سالها زیر دست اون پهلوان افسانهای آموزش دیدی و شک ندارم که همین الانشم یه پا جنگجوی کاملی و یه چیزایی تو اون چنتهی به ظاهر خالیت داری، قول میدم فقط با یک درصد از قدرت واقعیم، اونم بدون استفاده از هیچکدوم از اون کلمات اژدهایی خودم، باهات بجنگم! اینم لطف بزرگیه که در حق پسر دوست و رقیب قدیمی و البته، قابل احترامم میکنم!» و بعد، آن خندهی اژدهایی و پر از غرورش، که حالا دیگر کوروش با آن آشنا شده بود و شاید، دیگر کمتر از آن میترسید و بیشتر به آن به عنوان بخشی از شخصیت پیچیدهی سیاژ نگاه میکرد، دوباره در تالار مجلل و اشرافی خانه پیچید.