کوروش، با کمک و اصرار شهاب که با صدایی آرام اما محکم، او را از آن خشم کور و ویرانگر که در وجودش شعله میکشید، بیرون کشید، با قلبی که از شدت نفرت، اندوه، و شاید، عذاب وجدانی گنگ به شدت میتپید، آن بازار تباهی، آن نمایشگاه فروش ارواح را ترک کرد. هر قدمی که از آن میدان شوم دور میشد، سنگینتر از قدم قبلی بود. تصویر آن چشمان خالی و بیروح زنان، و آن ضربههای بیرحمانهی بردهداران، چون داغی ننگین بر روحش حک شده و رهایش نمیکرد.
«آروم باش، کوروش.» شهاب، در حالی که بازوی لرزان کوروش را گرفته بود، با همان صدای آرامشبخش و پر از حکمتش گفت. «میدونم چی حس میکنی. منم حسش میکنم. اون همه درد، اون همه ناامیدی، اون همه روحی که خیلی وقته مردن... اما الان، خشم تو، هیچ کمکی بهشون نمیکنه. فقط خودمونو به کشتن میده. ما اول باید زنده بمونیم. باید قوی بشیم. تا بتونیم یه روزی، واقعاً یه کاری بکنیم.»
حرفهای شهاب، هرچند تلخ، اما پر از حقیقتی انکارناپذیر بود. کوروش، نفس عمیقی کشید و سعی کرد آن آتش ویرانگری را که در سینهاش شعله میکشید، مهار کند. او میدانست که شهاب راست میگوید. او هنوز ضعیف بود. و در این دنیای بیرحم، ضعیف بودن، یعنی مرگ.
حالا، با نزدیک شدن شبی که شاید از روزش هم تاریکتر و خطرناکتر بود، چالشی جدید و به مراتب ملموستر در برابرشان قد علم کرده بود: پیدا کردن جایی برای گذراندن شب. اما در این شهر پر از نگاههای خالی، در این کوچههای پر از حسرت، و در میان این دیوارهای بیتفاوت که گویی تنها شاهدان خاموش هزاران هزار تراژدی بودند، هیچکس، هیچ پناهی به دو جوان غریبه و بیپول نمیداد.
فضای شهر در شب، به طرز وحشتناکی، تاریک، سیاه، و وهمآلود بود. آن هفت ماه درخشان، گویی از ترس این همه تاریکی و ناامیدی، نورشان را در پشت ابرهایی غلیظ و خاکستری پنهان کرده و تنها روشنایی اندکی، چون نجوایی از امید، بر روی آن خیابانهای سنگفرش شده و آن ساختمانهای فرسوده میتابیدند. سایههای وهمانگیزی در این نور کمفروغ حرکت میکردند (هرچند که هیچ موجودی، سایهی واقعی نداشت). صدای نالههای پنهانی که از پس کوچههای تنگ و تاریک به گوش میرسید، خندههای دیوانهواری که در سکوت شب طنین میانداخت، و آن حس ناامنی و خطری که چون مهی غلیظ و خفهکننده در تمام فضا موج میزد، لرزه بر اندام هر تازهواردی میانداخت.
در نهایت، کوروش و شهاب، پس از ساعتها جستجوی ناامیدانه، مجبور شدند که اولین شب سرد و پر از نجوای وهمآلودشان را در خرابههای یک خانهی قدیمی و متروکه، که گویی سالها بود هیچ موجود زندهای در آن نفس نکشیده و تنها پناهگاه موجودات موذی و شاید، ارواح سرگردان بود، و در آغوش ترس، سرما، و گرسنگیای که هر لحظه شدیدتر میشد، به صبح برسانند.
صبح روز بعد، کوروش و شهاب، خسته، گرسنه، و با روحیهای که از دیدن آن همه تباهی، آن همه ناامیدی، و آن شب پر از وحشت، به شدت ضعیف شده بود، از خوابی ناآرام و پر از کابوس بیدار شدند. آذوقهای که از خانهی سیاژ همراهشان آورده بودند، یا در آن نبردهای قبلی تمام شده بود، یا به قدری کم بود که نمیتوانست جوابگوی آن گرسنگی طاقتفرسایی باشد که چون هیولایی در درونشان میپیچید.
آنها دوباره، با امیدی اندک، شروع به گشتن در شهر برای پیدا کردن کار کردند. هر کاری. از کارگری در اسکلههای تاریک و بدبوی شهر (که به جای آب، پر از مایعی غلیظ و سیاهرنگ بود و کشتیهایی با بادبانهای پاره و دکلهای شکسته در آن لنگر انداخته بودند)، تا کمک در کارگاههای آهنگری که در آن، شمشیرهایی برای نبردهای بیپایان ساخته میشد، یا حتی، تمیز کردن کوچههای کثیف و پر از زبالهی شهر در ازای لقمهای نان.
اما خیلی زود، با آن حقیقت تلخ و بیرحمانهی «شهر سایههای گمشده» روبرو شدند. در این شهر، کار کردن برای غریبهها، یا حتی برای همشهریان، معنایی نداشت. اینجا، هر کس فقط و فقط به فکر زنده موندن خودش، به هر قیمتی، بود. اینجا، قانون جنگل حاکم بود. قانون شکار و بقا.
در حین این جستجوی ناامیدانه و در حالی که از فرط گرسنگی و خستگی، دیگر توانی در پاهایشان باقی نمانده بود، شاهد صحنهای شدند که قوانین اقتصادی این شهر بیرحم را برایشان روشن کرد. در گوشهای از یک میدان کوچک و خلوت، چند جنگجوی زخمی و خسته، که از لباسهایشان مشخص بود شب گذشته را به سختی به صبح رساندهاند، چند هستهی سیاه و درخشان را که از کشتن موجودات فاسد به دست آورده بودند، با احتیاط از کیسهای چرمی بیرون آوردند. سپس، به یک تاجر مرموز که با چهرهای پوشیده و چشمانی تیزبین در سایهی یک خرابه ایستاده بود، نزدیک شدند و آن هستهها را به او دادند. تاجر، پس از بررسی دقیق هستهها، چند سکهی عجیب و غریب به رنگ خاکستری تیره و با درخششی مات، به همراه مقداری نان خشک و یک مشک آب، به آنها داد.
کوروش، با دیدن این صحنه، به شهاب گفت: «دیدی، شهاب؟ مثل اینکه اینجا، تنها راه زنده موندن، همینه. باید بکُشی، تا بتونی بخوری.»
شهاب، با آن دید درونیاش، هالهی ناامیدی، حرص، و شاید، کمی هم امید را در آن جنگجویان و آن تاجر مرموز حس میکرد. «آره، کوروش. اینجا، خون، بهای نونه. و هستهی موجودات فاسد، تنها پول رایج.»
و اینجا بود که کوروش و شهاب (و خواننده)، با اولین نگاه به آن سکههای خاکستری و بیروح، متوجه شدند که واحد پولی در «دنیای مرگ سایهها» با دنیای واقعی کاملاً متفاوته. اینجا دیگر از «اخگر»های مسی، «سیمرغک»های نقرهای، یا «هما»های طلایی خبری نبود. اینجا، شاید از «کریستالهای سایه»، «ارواح منجمد»، یا شاید، «سنگهای هسته» به عنوان پول استفاده میشد. پولی که تنها با ریختن خون و گرفتن جان موجودات دیگر، به دست میآمد.
حالا که کوروش و شهاب فهمیده بودند که برای زنده ماندن، چارهای جز شکار موجودات فاسد و به دست آوردن هستههایشان ندارند، سوال بزرگتری پیش رویشان بود: از کجا باید شروع میکردند؟ این موجودات در کجا پیدا میشدند؟ و چطور میتوانستند هستههایشان را به این پول نفرینشده تبدیل کنند؟
آنها، با احتیاط، به همان تاجر مرموز نزدیک شدند. تاجر، که در ابتدا با نگاهی پر از سوءظن به این دو جوان غریبه و بیپناه نگاه میکرد، با دیدن شمشیر «سروین» که کوروش برای لحظهای غلافش را کنار زده بود تا نشان دهد که بیکس و کار نیست، و شاید، با حس کردن آن هالهی قدرتمند و ناشناختهای که از کوروش و شهاب ساطع میشد، کمی نرمتر شد.
«دنبال کار میگردین، جوونا؟» تاجر با صدایی خشدار و گرفته پرسید. «اگه جونتون رو دوست ندارین و از مردن نمیترسین، یه جا رو بهتون معرفی میکنم که هم میتونین تا دلتون بخواد بجنگین، هم پول خوبی به جیب بزنین. البته، اگه زنده برگردین.»
و بعد، آدرس مکانی را به آنها داد که در میان جنگجویان و مزدوران این شهر، به «انجمن شکارچیان سایه» معروف بود. مکانی که شکارچیان، مأموریتهای مختلف برای کشتن موجودات فاسد دریافت میکردند، هستهها و غنائمشان را میفروختند، و شاید، اطلاعات و تجهیزات هم رد و بدل مینمودند.
کوروش و شهاب، با تشکری کوتاه، به سمت آن انجمن که در یکی از تاریکترین و شاید، خطرناکترین بخشهای شهر قرار داشت، به راه افتادند. ساختمان انجمن، بنایی قدیمی، سنگی، و تاریک بود که از دیوارهایش، بوی خون، عرق، فلز، و شاید، کمی هم امید به بقا و ثروت به مشام میرسید. در داخل، دهها جنگجوی زخمی، خسته، و با نگاههایی پر از بیاعتمادی و رقابتی مرگبار، در حال معامله، نوشیدن، یا به رخ کشیدن غنائمشان بودند. اینجا، جایی بود که مرگ و زندگی، به بهای چند هستهی سیاه، معامله میشد.
کوروش و شهاب، با وجود تمام آن بیاعتمادیها و نگاههای سنگینی که از هر سو به سمتشان بود، خود را به مسئول انجمن، که مردی غولپیکر با یک چشم و صورتی پر از زخم بود، رساندند و درخواست مأموریت کردند. مسئول، با پوزخندی تمسخرآمیز به این دو جوان تازهوارد و به ظاهر ضعیف نگاه کرد و سپس، با صدایی که از آن تحقیر میبارید، طوماری را به سمتشان انداخت. «اینم از اولین و شاید، آخرین مأموریتتون، جوجهها! چند تا «خزندهی سایه» رتبهی [بیداری] تو فاضلابهای قدیمی بخش شمالی شهر لونه کردن. برین و ترتیبشونو بدین. البته اگه قبلش، خوراک خودشون نشین!»
کوروش، با خشمی که به سختی کنترلش میکرد، طومار را برداشت. او و شهاب میدانستند که این، تنها شانسشان برای زنده ماندن است.
آنها به سمت فاضلابهای تاریک و بدبوی شهر به راه افتادند. نبردی دوباره، اما این بار، با هدفی مشخص و برای به دست آوردن بهای بقا. آنها، با هماهنگی بیشتری که از تجربهی قبلی در هزارتو به دست آورده بودند، به نبرد با آن «خزندههای سایه» رفتند. کوروش، با پیشرفت محسوسی که در استفاده از شمشیر «سروین» و «سایهی الهی» کرده بود، و با هدایت دقیق شهاب که با آن دید درونیاش، حرکات و نقاط ضعف دشمنان را فریاد میزد، یکی پس از دیگری، آنها را از پای درآوردند.
پس از یک نبرد سخت اما موفقیتآمیز، آنها اولین غنیمت، اولین هستههای سیاه و درخشانشان را به دست آوردند. با بازگشت به انجمن، و با فروش آن هستهها و به دست آوردن اولین سکههای «کریستال سایه»، آنها بالاخره توانستند اتاقی کوچک و نمور در مسافرخانهی کثیف انجمن، و دو کاسه آش داغ و یک قرص نان برای خودشان تهیه کنند.
آن شب، در آن اتاق کوچک و در میان آن همه سر و صدای جنگجویان مست و زخمخورده، و با جیبی که دیگر خالی نبود، کوروش و شهاب، برای اولین بار پس از ورود به این شهر بیرحم، طعم یک پیروزی شیرین و یک شب آرام را چشیدند. این، اولین قدم بود. قدمی کوچک، اما در مسیری بسیار طولانی و پر از خطر.