تاریکی... و بعد، دردی گنگ و عمیق که از تمام سلولهای بدنش فریاد میکشید. کوروش، به آرامی، و با سنگینیای که گویی وزن تمام دنیا بر روی پلکهایش افتاده بود، چشمانش را گشود. اولین چیزی که حس کرد، سرمای سنگی بود که بر پشت و شانههایش میخزید و بوی کهنگی، بوی غبار قرون، و رایحهی خفیف اما آشنای خون خشکیده که مشامش را پر میکرد.
با نالهای خفه، به سختی بر روی آرنجش بلند شد. درد، چون صاعقهای در تمام تنش پیچید. هنوز خاطرات آن لحظات آخر در «تالار آیینهها» در ذهنش چون کابوسی زنده و تکرارشونده، رژه میرفت: آن لرزش ویرانگر، آن آیینههای درهمشکسته، آن نور کورکننده، و آن پیام سرد و بیروح [طلسم] که چون ناقوس مرگی محتوم، در گوشش طنین انداخته بود: [شما به آزمون طلسم دعوت شدهاید... به دنیای مرگ سایهها خوش آمدید... قانون اول: تنها یک نفر زنده خواهد ماند... یا شاید، هیچکس.]
با وحشت به اطراف نگریست. خبری از آن تالار آیینههای بیانتها نبود. او در مکانی دیگر بود. مکانی عجیب، باستانی، و به طرز وحشتناکی، ساکت. خود را در میان خرابههای آتشکدهای عظیم یافت. کف آتشکده، با کاشیهای شکسته و نقوشی که دیگر به سختی قابل تشخیص بودند، تزئین شده بود. دیوارهای سنگی و بلند، در گذر زمان ترک خورده و در برخی نقاط، فرو ریخته بودند. در مرکز و اطراف آتشکده، آتشدانهایی کوچک و بزرگ از سنگ سیاه قرار داشت که حالا دیگر خاموش و سرد بودند، گویی قرنها بود که هیچ آتشی در آنها شعلهور نشده بود. اما آنچه بیش از همه، نفس کوروش را در سینه حبس کرد، سقف آتشکده بود. سقفی که با نقوشی شگفتانگیز و کهکشانی به رنگ قهوهای و طلایی و سایههایی عجیب و غریب و در هم تنیده مزین شده بود ، اما بخش عظیمی از آن، گویی در اثر یک نبرد ویرانگر یا یک انفجار مهیب، فرو ریخته و آسمان ناشناختهی این دنیای جدید را در برابر چشمان حیرتزدهی او به نمایش گذاشته بود.
آسمان... آسمان اینجا، هیچ شباهتی به آسمان آبی و آشنای اکباتان یا آن آسمان پر از ابرهای خاکستری روستایشان نداشت. اینجا، در پهنهی مخملین و سرمهایرنگ آسمان، نه یک ماه، که هفت ماه با اندازهها و رنگهای متفاوت، چون جواهراتی جادویی و پر از راز، میدرخشیدند. یکی به رنگ آبی یخی و سرد، دیگری به رنگ سبز زمردین و وهمآلود، و آن دیگری، با نوری طلایی و گرم که در تضادی آشکار با سرمای محیط بود. این هفت ماه، با نورهای متفاوت و رازآلودشان، سایههایی عجیب، بلند، و شاید، کمی هم ترسناک بر روی آن دیوارهای شکسته و آن ستونهای فرو ریخته میانداختند و فضایی وهمآلود و سورئال ایجاد میکردند.
کوروش، مبهوت این همه شگفتی و این آسمان ناشناخته، ناگهان به یاد همراهانش افتاد. «رستم! آرتمیس!» با صدایی که از فرط خستگی و دلهره گرفته بود، فریاد زد. اما پاسخی جز پژواک صدای خودش که در آن سکوت مرگبار میپیچید، نشنید. با وحشت به اطرافش نگاه کرد، اما کسی را نیافت. تنها او بود و آن آتشکدهی مخروبه، آن هفت ماه درخشان، آن نورهای آبی مرموزی که از رونهای حک شده بر روی دیواری عظیم در مقابلش میدرخشیدند، و آن صدای عجیب و نامفهومی که گویی از فاصلهای دور، از بیرون آتشکده، به گوش میرسید.
«پس... پس دنیای آزمون اینه...» با خودش زمزمه کرد. «چقدر زیباست... و چقدر... چقدر فریبنده و ترسناک.»
در همین هنگام، متوجه چیزی عجیب و غیرعادی شد. چیزی که در نگاه اول، شاید به چشم نمیآمد، اما با کمی دقت، وحشتی عمیقتر از هر هیولایی را در دل آدم میانداخت. او به سایهی خودش که باید در زیر نور آن هفت ماه بر روی زمین میافتاد، نگاهی انداخت و دید که... هیچ سایهای وجود ندارد! نه تنها سایهی او، که هیچکدام از آن ستونهای شکسته، آن آتشدانهای خاموش، یا آن سنگهای فروریخته، سایهای بر روی زمین نداشتند. گویی در این دنیا، مفهوم «سایه» از ابتدا وجود نداشته، یا شاید، به شکلی مرموز و وحشتناک، از آن دزدیده شده بود.
«پس... پس دلیل نامگذاریش اینه...» کوروش با لرزشی که در صدایش بود، گفت. «اینجا... دنیای مرگ سایههاست... اینجا هیچ سایهای وجود نداره...» سوالات بیشماری چون سیلی به ذهنش هجوم آورد: «چه جوری میتونم این معما رو حل کنم؟ پاسخ این آزمون کجاست؟ چرا هشت نفر برای حل این آزمون دعوت شدن؟ رستم کجاست؟ آرتمیس کجاست؟ وانیش...؟» ذهنش در آستانهی انفجار بود. «من... من بدون قدرت، بدون هیچ راهنمایی، چه طور میتونم از اینجا برم بیرون؟ کاش... کاش [طلسم] حداقل یه ماه دیگه منو برای این آزمون لعنتی انتخاب میکرد...»
در میان تمام این سردرگمی و وحشت، نگاهش به آن دیوار عظیم و ستونمانندی افتاد که در مقابلش قرار داشت. دیواری که با رونهایی به رنگ آبی آسمانی و اسرارآمیز که نوری ملایم و وهمآلود از خود ساطع میکردند، پوشیده شده بود. حسی غریب، نوعی کشش ناشناخته، او را به سمت آن رونها میکشاند. گویی پاسخ تمام سوالاتش، یا حداقل، اولین سرنخ برای زنده ماندن در این دنیای بیرحم، در آنجا نهفته بود.
با قدمهایی لرزان اما مصمم، به سوی آن رونهای جادویی حرکت کرد. به دیوار بزرگی که با وجود ترکهای بسیار، هنوز رنگ سیمانی و قدمت باستانیاش را حفظ کرده بود، از نزدیک نگاهی انداخت. دستش را، با همان دستی که شمشیر «سروین» را میفشرد، به آرامی دراز کرد و با نوک انگشتانش، آن رونهای سرد و در عین حال، پر از انرژی را لمس کرد.
ناگهان...
تمام دنیا پیش چشمانش سفید شد. نه، سفید نه... به رنگی فراتر از هر رنگی درآمد. مردمک چشمان سبزش، در یک آن، به سفیدی مطلق گرایید و سیلی از تصاویر، صداها، و احساساتی که مال او نبود، با قدرتی ویرانگر به ذهنش هجوم آورد.
او زن سیاهپوشی را دید، با همان چهرهی معصوم و زیبا، که در کاخی پر از آتشدانهای روشن، با سایهی خودش، چون کودکی شاد و بیدغدغه، بازی میکرد. ناگهان، درِ اتاقش با خشونت باز شد و مردی، مردی که تمام وجودش از شعلههای سفید و کورکنندهی آتش ساخته شده بود، به سمتش آمد. در دستان آن مرد آتشین، دو جنازهی کوچک و بیجان بود. او آنها را با بیرحمی تمام، به سمت زن سیاهپوش پرتاب کرد. آن دو جسد، دختر و پسر آن زن معصوم بودند.
زن سیاهپوش، با دیدن آن صحنهی هولناک، با دیدن جگرگوشههای بیجانش، فریادی کشید که از آن درد و اندوهی بیانتها میبارید. بیاختیار اشک ریخت و با خشمی که از عمق یک قلب شکستهی مادرانه برمیخاست، به سمت آن مرد پوشیده از شعلههای سفید حمله برد. با عصبانیتی تمام، سایههای دور و برش را، که حالا دیگر نه بازیچههایی بیجان، که سلاحهایی مرگبار بودند، احضار کرد. اما در یک چشم به هم زدن، مرد آتشین، چون بمبی از نور سفید، منفجر شد. انفجاری که سایهها را در هم شکست، زن را سوزاند، و او را با درد و ناباوری بر زمین انداخت.
زن سیاهپوش، در حالی که سایهی خودش از شدت آن آتش مقدس میسوخت و زجر میکشید، به فرزندان بیجانش خیره شده بود و از چشمانش، اشکی مرواریدگونه، اشکی از جنس خود اندوه، بر روی زمین سنگی کاخ ریخت. او، با آخرین توانش، به سرعت بخشی از سایهی زخمی و در حال نابودیاش را پنهان کرد. مرد پوشیده از شعلههای سفید، با پوزخندی پیروزمندانه به سمتش آمد، سایهی او را با دستان آتشینش از روی زمین جدا کرد و چون تکه گوشتی لذیذ، شروع به خوردن آن نمود. زن سیاهپوش، در این پروسه، کاملاً زجر میکشید؛ چون جدا کردن سایه از جسم، در دنیای او، به مانند کندن پوست از بدن، زنده زنده، بود.
و در آخرین لحظاتش، در آخرین نفسهایش، پیش از آنکه آن مرد آتشین سرش را از تن جدا کند و تمام وجودش را ببلعد ، به آن تکه سایهی پنهانشدهاش، به آن آخرین میراثش، نگاهی انداخت و با ارتباطی ذهنی که از تمام قدرت روحش سرچشمه میگرفت، به او گفت: «فرزند آسمان را پیدا کن... او... او میتواند دنیایم را، دنیای سایهها را، نجات دهد...»
و پس از آن، آن مرد سفیدپوش، با صدایی بلند که از آن پیروزی و قدرتی بیانتها میبارید، خندید و گفت: «این دنیا... دیگر به من تعلق دارد.» و هالهای عظیم و روشن از بدنش ساطع شد و تمام آن دنیا را در برگرفت، تمام سایهها را سوزاند، و دیگر، هیچ موجودی در آن دنیا، سایهای نداشت. تنها یک سایه باقی مانده بود. آن تکه سایهی پنهانشده، که با دیدن مرگ صاحبش و نابودی دنیایش، اشکی به آرامی از چشمان بیشکل و اندوهگینش جاری شد و سپس، برای هزاران سال، خود را در عمق زمین آن کاخ ویران، پنهان کرد.
مردمکهای سبز رنگ کوروش، به حالت عادی بازگشت. با فریادی از درد و شاید، همدردی با آن بانوی سایهها، بر روی زمین افتاد. درد عجیبی در سرش و در تمام وجودش حس میکرد. گویی او نیز، طعم آن خیانت، آن فقدان، و آن مرگ دلخراش را چشیده بود. و ناگهان، صدای سرد و بیروح [طلسم]، چون مرهمی بر آن زخمهای تازه، یا شاید، چون نمکی بر آن، در گوشش پیچید:
[شما میراث ایزد سایه را دریافت کردید.]
غم، تمام وجود کوروش را فرا گرفته بود. اما دیگر، آن غم فلجکنندهی گذشته نبود. این غم، با ارادهای برای انتقام، با مسئولیتی برای جبران، و با درکی عمیقتر از این دنیای بیرحم، در هم آمیخته بود. با خودش گفت: «مرگ... انگار واقعاً بخشی از زندگیم شده. اما... اما شاید، این بار، من بتونم کاری براش بکنم.»
کوروش، پس از آنکه کمی از شوک آن خاطرات هولناک بیرون آمد، رونهایش را احضار کرد تا در مورد این میراث جدید بیشتر بداند.
[میراثها: سایهی الهی]
[اسم: سایهی الهی]
[رتبه: گسترش]
[توضیحات: بانوی سایهها، پس از کشته شدن توسط کنترلگر آتش سفید، تکهای از سایهاش را برای راهنمایی فرزند آسمان به جا گذاشت تا او را در مسیر حل طلسم راهنمایی کند.]
[ویژگیها: بیشکل، زنده، مرگ، خاطرات، چسبنده]
* [بیشکل]: سایه به مانند آب روان بیشکل است. او میتواند در هر جایی که نور نباشد حرکت کند و از بدن صاحبش جدا شود و به دشمن حمله کند.
* [زنده]: او با خوردن سایههای دیگر میتواند رشد کند و پیشرفت کند. [سایههای مورد نیاز: ۰ از ۲۰۰]
* [مرگ]: سایه میتواند با هدیه دادن پیشرفتش، جان صاحبش را در مواقع ضروری نجات بدهد.
* [خاطرات]: سایه، سبک شمشیرزنی بانوی سایهها را در ذهن دارد و میتواند آن را به ذهن صاحب جدیدش انتقال دهد، اما برای این کار، درک شما از سایهی خود باید بیشتر باشد. [درک سایه: ۰ از ۹]
* [چسبنده]: سایه میتواند به دور هر چیزی بچسبد و آن را قویتر، تیزتر، یا سریعتر بکند.
«چه سایهی مفیدی! هرچند که خیلی زود در موردش قضاوت کردم.» کوروش زیر لب زمزمه کرد. سپس به زمین خیره شد و سایهای را دید که به آرامی در کنارش شکل گرفته بود. سایه، اصلاً شبیه سایهی یک مرد نبود و کاملاً ظاهری زنانه و لطیف در نگاه اول داشت. بعد از نگاه کنجکاو کوروش، سایه دهانش را باز کرد و لبخندی دلنشین به او زد، سپس تغییر شکل داد و کاملاً شبیه سایهی خود کوروش شد.
کوروش، با حسی از شگفتی و شاید، قدرتی نویافته، شمشیر «سروین» را احضار کرد و به سایه امر کرد تا دور شمشیر او بپیچد. سایه، چون جوهری سیاه و زنده، خودش را به شمشیر چسباند و در یک آن، تیغهی درخشان «سروین» کاملاً سیاه شد، اما هنوز رگههایی از آن نور سفید و پاک در عمق آن دیده میشد. انگار که این شمشیر، حالا دیگر نه تنها میراث اوژان، که ترکیبی از نور و تاریکی خود کوروش بود. حسی به او میگفت که این شمشیر، حالا میتواند هر چیزی را ببرد.
برای امتحان این قدرت جدید، کوروش همراه با شمشیر سیاهرنگش به سمت یکی از آن آتشدانهای کوچک و ایستادهای که از سنگ سیاه ساخته شده بود، رفت. شمشیرش را به آرامی بالا برد، نفسی عمیق کشید، و سپس با تمام قدرتی که در بازوانش بود و با سرعتی که از آن «بیداری» جدیدش نشأت میگرفت، فرود آورد. نه تنها آتشدان سنگی، با صدایی مهیب به دو قسمت مساوی تقسیم شد، بلکه بر روی دیوار سنگی و باقیمانده از آتشکده که در پشت آن قرار داشت، ردی عمیق و بزرگ از آن شمشیر سیاه و قدرتمند باقی ماند.
«بهبه! الان حس قدرت میکنم! عالیه!» کوروش با لبخندی که از ته دل بود و برای لحظهای تمام آن غمها و دردها را از یادش برده بود، فریاد زد.
اما خوشحالیاش دیری نپایید. ناگهان، صدایی عجیب، گوشخراش، و پر از نفرتی باستانی، در گوشش پیچید و آن آتشدان مخروبهای که در مرکز تالار قرار داشت، کمی لرزید. سپس، از آسمان، از میان آن هفت ماه درخشان، موجودی به تاریکی شب، با پوستی که هالهای سیاه و وهمآلود از خود ساطع میکرد، در مرکز آن آتشدان بزرگ فرود آمد و با چشم آبی و درخشانش که در وسط پیشانیاش قرار داشت، به سمت کوروش چرخید و با غریوی هولناک، به او حملهور شد.
در کسری از ثانیه، پیش از آنکه کوروش بتواند واکنشی نشان دهد، سایهاش، با غریزهای که از هزاران سال تجربه نشأت میگرفت، او را کشید و به عقب انداخت تا از حملهی آن موجود فاسد و مرگبار در امان باشد.
کوروش، در حالی که کمی ترس بر ذهنش چیره شده بود، به آن موجود فاسد و هولناک نگاهی انداخت. یک چشم آبی رنگ در وسط پیشانیاش، پشمهای سیاه و کثیفی که دور بدنش را گرفته بود، دو دست بزرگ و نامتناسب، و شش پا که به پنجههایی تیز و استخوانی ختم میشد، و بالهایی مندرس و شاید، بیمصرف که بر پشتش قرار داشت. نه خزنده بود، نه پستاندار، اما ظاهرش، تجسمی از یک کابوس واقعی بود. و در میان آن بدن سیاه و پشمالو، سه هستهی سیاه و درخشان میتپیدند. ناگهان، صدای زنانه و حالا دیگر آشنای سایه، در گوش کوروش پیچید و گفت: [«با توجه به تعداد هستههاش، این موجود یه موجود فاسد رتبهی [کنترل]ـه. دلیل حملهاش هم احتمالاً منم، چون سایهها، غذای محبوب و کمیابی اینجا هستن. کنترل بدنتو به من بده، کوروش. شاید... شاید با هم، امیدی برای کشتنش داشته باشیم.»]
کوروش، فرصتی برای فکر کردن نداشت. میدانست که به تنهایی، در برابر این هیولای قدرتمند، هیچ شانسی ندارد. پس، با تمام وجود، به سایهاش اعتماد کرد.