پس از آنکه آرتمیس، با ارادهای پولادین، از چالش شخصی خود در «تالار آیینهها» عبور کرد، و پس از آنکه وانیش، با پذیرش کامل تاریکی، به موجودی خطرناکتر و غیرقابلپیشبینیتر از قبل بدل گشته بود، سکوتی سنگینتر و پر از انتظاری مرگبار بر دوازده بازماندهی دیگر سایه افکند. آیینهها، گویی از این نمایش قدرت، اراده، و سقوط، انرژی گرفته و حالا با قدرتی بیشتر، آمادهی بلعیدن قربانیان بعدی خود بودند.
ترس، چون زهری کشنده، در رگهای بازماندگان میدوید. آنها شاهد مرگهای وحشتناکی بودند و حالا میدانستند که این تالار، نه تنها با جسم، که با روح و روانشان بازی میکند و هر لحظه، ممکن است یکی دیگر از آنها، قربانی سایههای درون یا توطئههای پنهان این آزمون مرگبار شود. بیاعتمادی، به اوج خود رسیده بود. هر نگاهی، هر حرکتی، میتوانست نشانهای از یک توطئه، یک خیانت، یا یک دام مرگبار باشد.
کوروش، رستم و آرتمیس، با آن پیمان سهنفرهشان، سعی میکردند در آن فضای گیجکننده و پر از انعکاس، نزدیک به هم باقی بمانند و مراقب یکدیگر باشند. اما حالا، با حضور یک وانیشِ تغییر یافته و قدرتمندتر شده، و با آن نگاههای پر از کینهاش که چون دو خنجر زهرآلود به آنها دوخته شده بود، میدانستند که خطر، از هر زمان دیگری به آنها نزدیکتر است.
تالار آیینهها، که گویی از این انتظار و این ترس لذت میبرد، ناگهان مرحلهی بعدی آزمون، و شاید، بیرحمانهترین مرحلهی آن را آغاز کرد. این بار، دیگر از چالشهای فردی و روانشناختی خبری نبود. آیینهها، به شکلی هماهنگ، شروع به نمایش تصاویری از میدانهای نبرد، از جنگلهای تاریک و پر از هیولا، و از دالانهای پر از تلههای مرگبار کردند و سپس، آن توهمها، به شکلی غیرقابل باور، به واقعیت پیوستند.
دو تن از شاگردان باقیمانده، که از خاندانهای کوچک اما بااستعدادی بودند و در مراحل قبلی با شجاعت جنگیده بودند، ناگهان خود را در توهمی از یک میدان نبرد گلادیاتوری یافتند. آیینهها، آنها را در برابر یکدیگر قرار دادند، اما این بار، وانیش نیز در میان آنها بود. با آن هالهی سیاه و ارغوانی که از وجودش ساطع میشد، و با پوزخندی که از آن لذتی بیمارگونه میبارید، به آن دو جوان که با ترس و ناباوری به هم نگاه میکردند، گفت: «خب، کدومتون میخواد اولین قربانی من باشه؟ یا شایدم، هر دوتون با هم؟» و پیش از آنکه آن دو بتوانند واکنشی نشان دهند، وانیش با سرعتی غیرانسانی و با قدرتی که از آن وسوسهی تاریک تالار به دست آورده بود، به آنها حمله کرد. نبردی کوتاه، نابرابر، و به شدت خونین درگرفت و در نهایت، وانیش، با بیرحمی تمام، هر دو شاگرد را در برابر چشمان وحشتزدهی دیگر بازماندگان، از پای درآورد. او، حالا دیگر نه تنها یک شرکتکننده، که بخشی از خود آزمون، بخشی از وحشت تالار شده بود.
چالشها، یکی پس از دیگری، بیرحمانهتر و غافلگیرکنندهتر میشدند. تالار، حالا به یک کشتارگاه واقعی بدل شده بود که توسط وانیش و شاید، دیگر عوامل پنهان اشرافزادهها، هدایت میشد. در یک مرحله، کف آیینهای تالار، به باتلاقی از سایههای چسبنده تبدیل شد که هر کس را که در آن گرفتار میشد، به آرامی به درون خود میکشید و خفه میکرد. یکی دیگر از شاگردان، با فریادهایی که در آن باتلاق تاریک خفه میشد، جان داد. در چالشی دیگر، هزاران خنجر آیینهای از دیوارها بیرون زد و چون بارانی از مرگ، بر سر بازماندگان بارید. دو تن دیگر، که از سرعت و چابکی کافی برخوردار نبودند، قربانی این تلهی مرگبار شدند.
در تمام این مدت، وانیش، با آن قدرت جدید و تاریکش، نه تنها از این تلهها به راحتی عبور میکرد، که با ایجاد یک حواسپرتی یا یک مانع کوچک، باعث مرگ یا حداقل، زخمی شدن دیگران میشد. او از این بازی مرگ و وحشت، لذت میبرد و هر لحظه، به هدف خودش و اربابان پشت پردهاش، نزدیکتر میشد.
کوروش، رستم و آرتمیس، با اتکا به همکاری، اعتماد، و مهارتهایشان، و با هوشیاری کامل نسبت به حرکات وانیش و دیگران، توانستند از این مراحل مرگبار جان سالم به در ببرند، اما هر لحظه، فشار روانی و جسمی بر آنها بیشتر و بیشتر میشد.
پس از آنکه مرگ دلخراش دهمین نفر، تعداد بازماندگان را به هشت نفر نهایی رساند (کوروش، رستم، آرتمیس، وانیش، و چهار شاگرد دیگر که با تمام وجود برای زنده ماندن میجنگیدند)، تالار آیینهها، برای لحظهای در سکوتی مرگبار فرو رفت. هشت بازمانده، خسته، زخمی، و با روحی درهمشکسته، در مرکز آن تالار بیانتها ایستاده و با بیاعتمادی و وحشتی عمیق به یکدیگر نگاه میکردند. آیا این پایان آزمون بود؟
اما ناگهان، اتفاقی به مراتب هولناکتر و غیرمنتظرهتر رخ داد. زمین زیر پایشان، نه با لرزشی عادی، که با غرش و تکانی ویرانگر، به شدت به لرزه درآمد. آیینهها، با صدایی گوشخراشتر و وحشتناکتر از قبل، شروع به ترک خوردن، شکستن، و فروریختن کردند. اما این بار، از دل آن ترکها و آن شکستگیها، نه سیاهی، که نوری کورکنندهتر، سوزانندهتر، و شاید، خطرناکتر از هر تاریکی و هر توهمی، بیرون زد. نوری که بوی دنیایی دیگر، بوی یک آزمون دیگر، بوی «دنیایی پر از مرگ» را میداد. نوری که با قدرتی غیرقابل مقاومت، تمام آن هشت بازمانده، آن هشت جوان با سرنوشتهایی گرهخورده و آیندهای نامعلوم را، به درون خود میکشید.
«این دیگه چیه؟!» آرتمیس با فریادی از وحشت و ناباوری گفت.
«تالار... تالار داره فرو میریزه!» یکی دیگر از شاگردان با صدایی لرزان فریاد زد.
همه، حتی وانیش که برای لحظهای آن پوزخند شیطانیاش را فراموش کرده و با وحشت به آن نور کورکننده نگاه میکرد، سعی در فرار داشتند. اما دیگر دیر شده بود. آن نور، چون گردابی از انرژی خالص، آنها را در کام خود فرو میبرد.
در همان حال، در تالار اصلی مدرسه، زوهراد، بندافروز، و دیگر اساتید و اشرافزادگان که از طریق یک گوی بلورین، شاهد این اتفاقات بودند، با وحشت و ناباوری به این صحنه نگاه میکردند.
«چی شد؟» بندافروز با خشمی که از ترسش نشأت میگرفت، فریاد زد. «قرار نبود اینطوری بشه! این دیگه چه کوفتیه؟»
زوهراد، با چهرهای که برای اولین بار، رنگی از نگرانی عمیق و شاید، پشیمانی در آن دیده میشد، به آن نور سفید و بیانتها خیره شده بود. «از کنترل خارج شد... توطئهی احمقانهی شما، یه نیروی خیلی خیلی قدیمیتر و قدرتمندتر از خود تالار رو بیدار کرده... نیروی [طلسم]...»
و در نهایت، آخرین چیزی که کوروش و دیگران پیش از آنکه در آن نور سفید و بیانتها و آن کشش ویرانگر فرو بروند، شنیدند، صدای سرد، بیروح و شاید، کمی هم تمسخرآمیز [طلسم] بود که چون ناقوس مرگی دیگر، در اعماق ذهنشان و شاید، در تمام سلولهای وجودشان طنین انداخت:
[شما به آزمون طلسم دعوت شدهاید.]
[به دنیای مرگ سایهها خوش آمدید...]
[تعداد افراد دعوت شده برای حل آزمون دنیای مرگ سایهها: هشت نفر.]
[قانون اول: تنها یک نفر زنده خواهد ماند... یا شاید، هیچکس.]
و سپس، همهچیز، در سکوت، در نور، و در تاریکیای عمیق و بیانتها، فرو رفت.