سایه الهی

داستان کوروش : سایه الهی

نویسنده: Dio

کوروش، در آن لحظه‌ی پر از وحشت و اضطراب، فرصتی برای فکر کردن یا تردید نداشت. می‌دانست که به تنهایی، با آن تجربه‌ی اندک و آن قدرت خامی که داشت، در برابر این هیولای عظیم‌الجثه و به وضوح مرگبار، هیچ شانسی برای زنده ماندن ندارد. پس، با تمام وجود، به آن نجوای آرام و در عین حال، پر از قدرت سایه، به آن میراث کهن و ناشناخته‌ای که به تازگی بخشی از وجودش شده بود، اعتماد کرد.
«باشه...» در سکوت ذهن خویش پاسخ داد. «کنترلش کن... فقط... فقط ما رو زنده نگه دار.»
در یک آن، حسی عجیب و غیرقابل توصیف، تمام وجود کوروش را فرا گرفت. انگار که جوهری سیاه، سرد، و در عین حال، به طرز عجیبی زنده و قدرتمند، از عمق روحش برخاسته و چون لباسی از سایه‌های متحرک، بر تمام کالبدش می‌چسبید. عضلاتش، با قدرتی ناآشنا و دقتی که هرگز تجربه نکرده بود، منقبض شدند. شمشیر «سروین» که حالا با آن هاله‌ی سیاه سایه پوشیده شده بود، در دستانش دیگر آن سنگینی همیشگی را نداشت؛ گویی بخشی از خود دستش شده بود. چشمانش، دنیا را متفاوت می‌دید. حرکات آن موجود فاسد، دیگر آن‌قدرها هم سریع و غیرقابل پیش‌بینی به نظر نمی‌رسید. او، حالا همزمان هم ناظر بود و هم بازیگر؛ ناظر بر حرکات بدن خودش که با مهارتی باورنکردنی و با غریزه‌ای که از هزاران سال تجربه نشأت می‌گرفت، توسط سایه هدایت می‌شد، و بازیگری که درد و وحشت این نبرد نابرابر را با تمام وجود حس می‌کرد.
اما درست در همان لحظه که این پیوند شکل می‌گرفت، موجود فاسد، با نعره‌ای مهیب که دیوارهای آتشکده را به لرزه درآورد، و با سرعتی که با آن جثه‌ی عظیمش باورکردنی نبود، حمله کرد. پیش از آنکه کوروش (یا بهتر بگوییم، سایه در کالبد کوروش) بتواند حتی اولین حرکت دفاعی را به طور کامل اجرا کند، پنجه‌ی عظیم و استخوانی موجود، چون صاعقه‌ای سیاه و ویرانگر، به او برخورد کرد و با قدرتی خردکننده، او را به دیواره‌ی سنگی و ترک‌خورده‌ی آتشکده کوبید.
ضربه آن‌چنان سنگین و بی‌رحمانه بود که کوروش احساس کرد تمام استخوان‌های قفسه‌ی سینه‌اش در هم فشرده شده و صدای خرد شدنشان را در گوشش شنید. دهانش از شدت دردی جانکاه باز شد، اما فریادی از آن بیرون نیامد؛ چون نفسش، در میان آن همه درد و غبار و شاید، وحشت، بند آمده بود.
قبل از اینکه بتواند واکنشی نشان دهد یا حتی، از آن شوک اولیه بیرون بیاید، موجود دوباره حمله کرد. این بار، یکی از آن شش پای قوی و عنکبوت‌مانندش، چون پتکی عظیم و بی‌رحم، با تمام قدرت بر شکم کوروش فرود آمد. او چون عروسکی بی‌جان، به هوا پرتاب شد، در میان هوا چرخید، و با صدایی خفه بر روی کاشی‌های شکسته و سرد آتشکده افتاد. خاک و خون، از دهانش بیرون زد و شکمش از دردی جانکاه و غیرقابل تحمل، به خود پیچید.
[«لعنتی! پاشو! تو هنوز زنده‌ای! اینجوری نمی‌شه!»] صدای سایه، این بار نه آرام و زنانه، که پر از خشم، اضطراب، و شاید، کمی هم ناباوری از این قدرت ویرانگر هیولا، در ذهنش پیچید. [«اون خیلی قوی‌تر از چیزیه که فکر می‌کردم! باید حرکت کنی، کوروش! اگه همین‌جا بمونی، هر دومون می‌میریم!»]
اما موجود فاسد، قصد توقف یا رحم کردن نداشت. بال‌های مندرس و به ظاهر بی‌مصرفش را گشود، با جهشی هولناک از زمین بلند شد و درست قبل از اینکه کوروش بتواند تکانی به بدن درهم‌شکسته‌اش بدهد، او را از روی زمین چنگ زد، به هوا برد، و با تمام قدرت و نفرتش، در میان شعله‌های خاموش و خاکسترهای سرد آتشدان بزرگ مرکز تالار کوبید.
آتشدانی که قرن‌ها خاموش بود، با لمس بدن کوروش و شاید، با حس کردن آن «کلمه‌ی شوم» و آن «هسته‌ی نور» که در وجودش در جدال بودند، ناگهان زبانه کشید. شعله‌هایی به رنگ آبی یخی و سیاه، چون مارهایی گرسنه، بدن کوروش را در بر گرفتند و پوستش را با بی‌رحمی سوزاندند. انگار که زنده زنده، در اعماق دوزخی سرد و سوزان پرتاب شده بود. بوی گوشت سوخته، با بوی خون و خاکستر در هم آمیخت و ناله‌ای خفه و پر از درد، از میان دندان‌های به هم فشرده‌اش بیرون زد.
اما موجود، هنوز راضی نشده بود. او را از میان شعله‌ها بیرون کشید، تا نزدیک سقف ویران آتشکده بالا برد، و دوباره، با تمام قدرتی که از دل آن سه هسته‌ی سیاه و تپنده‌اش برمی‌خاست، به زمین سخت و سنگی کوبید.
استخوان‌هایش فریاد می‌کشیدند. درد، دیگر جزئی از وجودش شده بود. حسی فراتر از تحمل هر انسانی.
کوروش سعی کرد تکان بخورد، اما چیزی جز دردی بی‌پایان و فلج‌کننده در بدنش باقی نمانده بود. دیدش تار شده بود. یکی از چشمانش، به خاطر آن ضربات وحشیانه، دیگر درست نمی‌دید. [«اگه همین‌جا بمونی، هر دومون تمومیم.»] سایه، با صدایی که حالا دیگر رگه‌هایی از ناامیدی در آن بود، زمزمه کرد. [«به خودت بیا، کوروش... به اون نفرتی که داری فکر کن... به اون انتقام... ازش استفاده کن!»]
کوروش، خون را از لب‌های ترک‌خورده و سوخته‌اش پاک کرد. اما تسلیم؟ نه. نه هنوز. به یاد پدر و مادرش افتاد. به یاد آن قولش برای انتقام. به یاد اوژان و آن اراده‌ی تسلیم‌ناپذیرش. و به یاد آن قانون بی‌رحمانه‌ای که در این دنیای جدید حاکم بود: «تنها یک نفر زنده خواهد ماند...»
با تمام توانی که در آن کالبد درهم‌شکسته و آن روح زخم‌خورده‌اش باقی مانده بود، و با نفرتی که حالا دیگر نه تنها از قاتلان خانواده‌اش، که از این موجود فاسد، از این دنیای بی‌رحم، و شاید، از ضعف خودش داشت، خودش را از روی زمین کند. درست در همان لحظه، موجود فاسد، غرش‌کنان و با آن چنگال‌های استخوانی و مرگبارش، برای حمله‌ی نهایی یورش برد.
کوروش، با کمک و هدایت سایه، جاخالی داد، اما نه به اندازه‌ی کافی. نوک تیز یکی از چنگال‌ها، از پهلویش رد شد و شکافی عمیق و خونین در بدنش ایجاد کرد. خون، با شدتی بیشتر از قبل، بیرون پاشید.
اما او، این بار، درد را نادیده گرفت. با نیرویی که نمی‌دانست از کجا، از آن «هسته‌ی نور»، از آن «کلمه‌ی شوم»، یا از آن اراده‌ی تسلیم‌ناپذیرش آمده، به سمت موجود حمله‌ور شد و اولین ضربه‌ی واقعی و کاری را زد. تیغه‌ی سیاه و درخشان «سروین»، با تمام قدرت و نفرتش، درون یکی از آن هسته‌های سیاه و تپنده‌ی هیولا فرو رفت.
هیولا، نعره‌ای از درد و شاید، شگفتی کشید، اما هنوز زنده بود و حالا، خشمگین‌تر و وحشی‌تر از قبل. با یکی از دست‌های عظیمش، چون پتکی که از آسمان فرود آید، بر بدن نیمه‌جان کوروش کوبید. او به هوا پرتاب شد، به دیواره‌ی سنگی آتشکده برخورد کرد و بی‌حرکت، بر روی زمین افتاد. درد، دیگر جزئی از وجودش شده بود. چشمانش نیمه‌باز، گوش‌هایش پر از وزوزی بی‌پایان، اما... اما هنوز زنده بود.
[«الان وقتشه!»] سایه، با تمام قدرتی که داشت، در ذهنش فریاد زد و نیرویی دیگر، شاید آخرین نیروی باقی‌مانده‌اش، را در بدن کوروش جاری کرد. [«پاشو کوروش! پاشو و کارشو تموم کن!»]
کوروش، با آخرین توان، با اراده‌ای که از دل ناامیدی مطلق جوانه زده بود، از زمین بلند شد، به سمت هیولا که حالا به خاطر از دست دادن یکی از هسته‌هایش، کمی کندتر شده بود، جهید و در یک حرکت برق‌آسا و شاید، انتحاری، شمشیرش را با تمام وجود، درون دومین هسته‌ی سیاه و تپنده‌ی او فرو کرد.
نوری خیره‌کننده، آمیخته به سیاهی و سرخی، از محل زخم آزاد شد. موجود، وحشیانه نعره کشید، اما هنوز هم، با سماجتی باورنکردنی، زنده بود.
دیگر چیزی برای از دست دادن نبود. هیولا، برای آخرین حمله، آخرین یورش، تمام قدرتش را در چنگال‌هایش جمع کرد و به سمت سینه‌ی کوروش نشانه رفت. چنگال‌هایش، با بی‌رحمی تمام، در سینه‌ی کوروش فرو رفت، اما او، درد را دیگر حس نمی‌کرد. با آخرین جهش، با تمام نیروی باقی‌مانده‌ی روح و جسمش، و با فریادی که نام تمام عزیزان از دست رفته‌اش در آن بود، تیغه‌ی سیاه‌رنگ و حالا دیگر پر از نفرتش را، درون آخرین هسته‌ی آن هیولای نفرین‌شده فرو کرد.
انفجاری از تاریکی، سکوت، و شاید، نوری پنهان، فضا را در بر گرفت. موجود، در هم شکست، از هم پاشید، در خود فرو رفت و در نهایت، تنها خاکستری سیاه و بدبو از او باقی ماند.
کوروش، روی زانو افتاد. دیگر نمی‌توانست تکان بخورد. نفس‌هایش، کند و ضعیف شده بودند. چشمانش، آرام‌آرام بسته می‌شد.
[«ما... ما بردیم، کوروش...»] سایه، با صدایی که از فرط خستگی می‌لرزید، به آرامی زمزمه کرد.
اما کوروش می‌دانست... این، تازه آغاز جهنم بود.
در همین حین، صدای سرد و بی‌روح [طلسم]، چون نجوایی از دنیایی دیگر، در گوشش پیچید:
[شما یک موجود فاسد رتبه‌ی [کنترل] را کشتید.]
[هسته‌ی شما قوی‌تر شد.]
[شما یک سایه دریافت کردید. سایه‌ی شما قوی‌تر شد.]
[شما یک «کلمه»‌ی جدید دریافت کردید.]
کوروش، آخرین کلمه را شنید، اما دیگر طاقتی در آن بدن درهم‌شکسته و آن روح خسته‌اش باقی نمانده بود و از فرط خستگی، درد، و زخم‌های بی‌شمار، باز هم، در آن آتشکده‌ی مخروبه و در آن دنیای بی‌سایه، از هوش رفت.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.