مرد سیاهپوش 

داستان کوروش : مرد سیاهپوش 

نویسنده: Dio

دنیای خواب و رؤیا
کوروش، پس از آن انفجار هولناک «کلام شوم» و ضربه‌ی سنگینی که بر گردنش فرود آمده بود، در تاریکی بی‌انتهایی فرو رفت. اما این تاریکی، خالی از تصویر نبود. گویی روحش، در جستجوی پاسخی یا شاید تسکینی، به گذشته‌های دور سفر کرده بود.
هوای لطیف و بهاری بود. خورشید با ملایمتی دلچسب می‌تابید و نور طلایی‌رنگش بر دیوارهای سنگی و سفید قصری باشکوه، بازتابی رؤیایی داشت. درون حیاط وسیع قصر، دو پسر نوجوان، غرق در بازی شطرنج بودند. برادر بزرگتر، اوژان، با موهایی به رنگ شب و چشمانی که از هوش و آرامشی عمیق می‌درخشید، با لبخندی محو، مهره‌هایش را حرکت می‌داد. او در چهارده سالگی به یک «بیدار شده» بدل گشته بود و در میان اشراف‌زادگان، به نابغه و آینده‌دار شهرت داشت. برادر کوچکتر، اورهان، با موهایی کمی روشن‌تر و چهره‌ای که بی‌قراری و شیطنت کودکانه در آن موج می‌زد، با اخم مهره‌ها را جابه‌جا می‌کرد. او شمشیربازی را به این بازی‌های فکری حوصله‌سربر ترجیح می‌داد. 
«بازم که مات شدی، اورهان کوچولو!» اوژان با خنده‌ای آرام گفت و مهره‌ی شاه حریف را از صفحه برداشت. «انگار تو این یکی، هیچ‌وقت قرار نیست منو ببری.» 
اورهان با دلخوری مهره‌ها را به هم ریخت. «اصلاً هم این‌طوری نیست! تو حیله‌گری می‌کنی! بیا بریم شمشیربازی، اونجا بهت نشون میدم ضعیف کیه! یادت نره قول دادی قبل از ناهار تمرین کنیم.» 
اوژان شانه‌ای بالا انداخت و با همان لبخند همیشگی گفت: «باشه، باشه. یه مرد واقعی هیچ‌وقت زیر قولش نمی‌زنه. بریم ببینم این بار چه حقه‌ای تو آستین داری.» 
در میدان تمرین سنگفرش شده، صدای برخورد شمشیرهای چوبی‌شان در فضا می‌پیچید. اورهان با تمام سرعت و هیجانش حمله می‌کرد، اما اوژان با آرامشی مثال‌زدنی و حرکاتی حساب‌شده، تمام ضربات او را دفع می‌کرد. ده حرکت... و اورهان نتوانسته بود حتی یک ضربه به برادر بزرگترش وارد کند. 
«باختی، داداش کوچیکه!» اوژان با خنده گفت، در حالی که نفس‌های اورهان به شماره افتاده بود. 
«این عادلانه نیست! تو یه "بیداری"! صبر کن منم "بیدار" بشم، اون‌وقت...» 
ناگهان، صدای گرم و مهربان مادرشان از ایوان قصر به گوش رسید: «اوژان! اورهان! بچه‌ها بیاین، غذا حاضره!»
اورهان با شنیدن صدای مادر، تمام ناکامی‌اش را فراموش کرد و با هیجان فریاد زد: «بیا تا دم میز مسابقه بدیم ببینیم کی زودتر می‌رسه!» و چون تیری از چله رها شده، به سمت تالار غذاخوری دوید. اوژان سری به نشانه‌ی تأسف تکان داد و با لبخندی به دنبالش رفت. آرامش و گرمای خانواده، چون حریری لطیف، فضای قصر را در بر گرفته بود... 
بیداری در میان خاکستر و حضور یک ناجی مغرور
صدای غریب ریختن خاک بر روی چیزی نرم، کوروش را به آرامی از اعماق آن رؤیای شیرین و گنگ بیرون کشید. چشمانش را به سختی باز کرد. سردرد وحشتناکی داشت و طعم تلخ خون و خاکستر، هنوز در دهانش بود. به درختی کهنسال تکیه داده شده بود. پیش رویش، در میان دود و خاکستر روستای ویران شده، شخصی سیاهپوش، با موهایی به رنگ طلای ناب که در نور کم‌فروغ صبحگاهی می‌درخشید، بی‌تفاوت و با حرکاتی حساب‌شده، مشغول ریختن خاک بر روی گوری تازه بود. 
ناگهان، تمام آن تصاویر هولناک شب گذشته، چون سیلی ویرانگر به ذهنش هجوم آورد: آتش، فریاد، اجساد تکه‌تکه شده‌ی همسایگان، و بدتر از همه... پیکر بی‌جان پدر و مادرش. قلبش از شدت درد و اندوه فشرده شد. دوباره آن فریادهای جنون‌آمیز، آن ناله‌های عمیق، از گلویش خارج شد. 
مرد سیاهپوش، برای لحظه‌ای از کار دست کشید، نگاهی سرد و بی‌تفاوت به کوروشِ درهم‌شکسته انداخت و دوباره، با همان آرامش آزاردهنده، به کارش ادامه داد. 
کوروش، با دیدن این بی‌اعتنایی، خشمی گنگ در وجودش جوانه زد. «من... من پیداتون می‌کنم...» با صدایی که از شدت درد و نفرت می‌لرزید، زمزمه کرد. «حتی اگه تو عمیق‌ترین دره‌ی جهنم قایم شده باشین... قسم می‌خورم...» فراموش کرده بود، یا شاید نمی‌خواست به یاد بیاورد، که پس از آن انفجار هولناک قدرتش، کودکان و مادرانی که از غم عزیزانشان می‌گریستند، چگونه در برابر چشمانش به خاکستر تبدیل شده بودند. کسی که می‌خواست آزاد باشد، حالا برده‌ی انتقامی کور شده و دستش به خون بی‌گناهان آلوده گشته بود.
مرد سیاهپوش، کارش با گورها تمام شد. بیل را کنار گذاشت و با قدم‌هایی آرام و سرشار از غروری پنهان، به سوی کوروش حرکت کرد. سیمایش، هرچند در سایه‌ی کلاهش پنهان بود، اما تهی از هرگونه احساس به نظر می‌رسید. 
به کوروش که رسید، بی‌هیچ حرفی، ناگهان لگدی محکم و دقیق به صورتش نواخت. کوروش، که انتظار چنین حرکتی را نداشت، چندین متر آن‌طرف‌تر پرتاب شد و خون از بینی و دهانش جاری گشت. پیش از آنکه بتواند حرفی بزند یا واکنشی نشان دهد، مرد سیاهپوش در یک آن مقابلش ظاهر شد و مشتی کوبنده و بی‌رحمانه بر شکمش فرود آورد. ضربه چنان نیرومند بود که کوروش برای لحظاتی از نفس افتاد، به خود پیچید و خون بیشتری بالا آورد. 
مرد سیاهپوش، بی‌توجه به ناله‌های کوروش، یقه‌اش را گرفت، او را از زمین بلند کرد و با شدتی باورنکردنی بر خاک کوبید. سپس، بر روی سینه‌اش نشست و شروع به نواختن ضربات سنگین و پیاپی بر چهره‌ی بی‌دفاعش کرد. یک، دو، سه... چهارده... پانزده... شانزده... هفده ضربه. 
پس از ضربه‌ی هفدهم، مرد سیاهپوش از روی سینه‌ی کوروش برخاست. چهره‌ی کوروش متورم، کبود و غرق در خون بود. مرد سیاهپوش، موهای مشکی و آشفته‌ی کوروش را گرفت، او را از زمین بلند کرد و کنار گورهای تازه حفر شده نشاند. سپس با صدایی سرد و سرشار از تحقیری آشکار گفت: «هفده ضربه. برای هفده زندگی بی‌گناهی که گرفتی. زندگی‌هایی که مثل جان بی‌ارزش تو، سرشار از امید و آرزو بودن. اما تو، با اون خشم کور و احمقانه‌ات، همه‌شون رو به کام مرگ فرستادی.» 
کوروش، با شنیدن این کلمات، ابتدا باورش نشد. اما بعد، به یاد آن پیام‌های مکرر [طلسم] افتاد. با دستانی لرزان، [رون‌ها] را فراخواند:
[نام: کوروش]
[نام حقیقی: برگزیده‌ی آسمان]
[رتبه: بیدار]
[کلمات: شوم، سروین]
[هسته: نور]
[ویژگی کلمه شوم: قتل، خورنده]
[قتل: با گرفتن جان انسان‌ها هسته‌ای جدید در کنار هسته اصلی شکل خواهد گرفت.]
[تعداد قربانیان مورد نیاز: ۱۷ از ۳۰] 
حقیقت، چون پتکی بر سرش فرود آمد. چشمانش از حدقه بیرون زد. ناامیدی و عذاب وجدانی جانکاه، تمام وجودش را فرا گرفت. او... او قاتل بود. قاتل هفده انسان بی‌گناه. اشک، بی‌اختیار از چشم چپش جاری شد و با خون روی گونه‌اش در هم آمیخت. 
مرد سیاهپوش، با همان لحن سرد و مغرور ادامه داد: «آدمی که تو گذشته زندگی کنه، هیچ آینده‌ای نخواهد داشت. اما اونی که از گذشته‌اش درس بگیره، آینده رو می‌سازه. با گریه و زاری و خشم کور، مرده‌ها زنده نمی‌شن، همون‌طور که پدر و مادرت دیگه برنمی‌گردن.» نفسی عمیق کشید، گویی می‌خواست تمام حقارت کوروش را به رخش بکشد. «تو آدمای بی‌گناه رو کشتی، اما خودت هنوز زنده‌ای. حالا وظیفه‌ات اینه که امید و آرزوهای اونا رو هم به دوش بکشی. البته اگه اصلاً لیاقتش رو داشته باشی. و تازه، فکر کردی با این کارا کسی تو رو می‌بخشه؟ اصلاً تو این مسیری که انتخاب کردی، دنبال بخشیده شدنی، پسرک؟» 
کوروش، با شنیدن این کلمات، در میان درد و اندوه و عذاب وجدان، برای لحظه‌ای آرام گرفت. به مرد سیاهپوش خیره شد. حالا دیگر آن ترس اولیه را نداشت. جای آن را خشمی سرد و پرسشی عمیق گرفته بود. با صدایی که از ته چاه بیرون می‌آمد، پرسید: «اگه... اگه تو این‌قدر قوی و قدرتمندی... اگه می‌تونستی جلوی منو بگیری... پس چرا... چرا نذاشتی پدر و مادرم زنده بمونن؟ چرا نجاتشون ندادی؟ من... من بهت اعتماد نمی‌کنم... نه تا وقتی که دلیلشو بهم نگی...»
مرد سیاهپوش، برای اولین بار، در برابر این سوال مستقیم، سکوت کرد. هاله‌ای از غروری باستانی و شاید، اندوهی کهنه، در چشمان طلایی‌اش که از زیر سایه‌ی کلاهش به سختی دیده می‌شد، درخشید. سپس، با همان لحن سرشار از برتری همیشگی‌اش، پوزخندی زد. «اعتماد؟ تو در جایگاهی نیستی که از اعتماد حرف بزنی، پسرک. اما چون جرأت پرسیدن داشتی، جوابت رو میدم، البته نه حالا.» به کوروش نزدیک‌تر شد، صدایش چون غرش یک اژدهای خفته بود. «پاسخ تمام سوالاتت پیش منه. اما بهای شنیدنش، قدرته. هروقت... هروقت اون‌قدر قوی شدی که بتونی حتی یک ضربه‌ی ناقابل به من بزنی، اون‌وقت شاید، فقط شاید، لیاقت شنیدن حقیقت رو پیدا کنی. پس برو و قوی شو، کوروش. اون‌قدر قوی شو که بتونی این سوال رو دوباره، با غرور، از من بپرسی. چون من، سیاژ، هرگز به یه موجود ضعیف و بی‌ارزش پاسخگو نیستم. تنها قدرت می‌تونه منو متقاعد کنه.» 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.