پس از آنکه کوروش و شهاب، با لیستی از شکارهای افسانهای و هدفی مشترک، کارگاه پیرمرد «واژهگر» را ترک کردند، دنیای آزمون در برابرشان، چهرهای جدید به خود گرفت. دیگر تنها یک جهنم بیانتها برای بقا نبود؛ حالا، به یک زمین شکار عظیم و پر از فرصت تبدیل شده بود. هر موجود، هر خطر، میتوانست پلهای برای رسیدن به قدرتی جدید باشد.
آنها به انجمن بازگشتند. اما این بار، نه برای پذیرش مأموریتهای دیگران. کوروش، با آن هوش استراتژیک و سردی که حالا بخشی از وجودش شده بود، میدانست که اولین قدم، انتخاب هوشمندانهی اولین شکار است.
«از بین تمام اون گزینهها،» شب، در سکوت آن اتاقک نمور، به شهاب گفت. ««گراز پوستسنگی»، منطقیترین انتخابه. نه به اندازهی اون دو تای دیگه کمیاب و افسانهایه، و نه به اندازهی «شکارچی بُعد-رو» خطرناک. اما هستهی «سختی» که داره، برای ساختن یه زرهی اولیه، حیاتیه. ما اول باید یاد بگیریم چطور ضربه بخوریم، قبل از اینکه یاد بگیریم چطور ضربه بزنیم.»
شهاب، با آن آرامش همیشگیاش که حالا دیگر کوروش معنای پشت آن را میفهمید، سری به نشانهی تأیید تکان داد. «و برای پیدا کردنش، به اطلاعات احتیاج داریم.»
صبح روز بعد، کوروش دوباره به سراغ همان پیرمرد خبرچین با چشمان رونمانند رفت. این بار، معامله سریعتر انجام شد. چند کریستال سایه، در ازای موقعیت مکانی تقریبی «تپههای گرانیتی»؛ منطقهای صخرهای و بایر در حاشیهی شرقی «شهر سایههای گمشده» که گفته میشد چراگاه موجوداتی با پوستهای سنگی و طبیعتی خشن بود.
سفرشان به «تپههای گرانیتی»، آزمونی دیگر از همکاریشان بود. اینجا، زمین دیگر آن خاکستر نرم جنگل خاکستری نبود. صخرههایی تیز و برنده، چون دندانهای یک هیولای مرده، از دل زمین بیرون زده و مسیر را به هزارتویی طبیعی بدل کرده بودند.
«مراقب باش، کوروش.» شهاب ناگهان ایستاد و دستش را در برابر کوروش گرفت. «زمین زیر پامون... صداش فرق میکنه. انگار... خالیه.»
کوروش، با اعتماد کامل به حس ششم شهاب، ایستاد. با نوک شمشیرش، به آرامی به زمین ضربه زد. صدایی توخالی و ضعیف از زیر به گوش رسید. با ضربهای دیگر، لایهی نازک سنگی شکست و حفرهای تاریک در زیر پایشان نمایان شد. لانهی مارهایی بود که خود را به رنگ سنگ درآورده بودند.
«اگه تو نبودی، شهاب، الان شام اینا شده بودم.» کوروش با پوزخندی که در آن، رگههایی از قدردانی واقعی دیده میشد، گفت.
شهاب تنها لبخندی زد. «و اگه شمشیر تو نبود، منم الان از پس یه مورچه هم برنمیومدم. ما... به هم احتیاج داریم.»
پس از چندین ساعت پیادهروی سخت و عبور از آن مسیرهای پرخطر، سرانجام به منطقهای رسیدند که بوی تند و حیوانی خاصی در آن موج میزد. زمین، پر از ردهای عمیق و سنگهای شکسته شده بود. آنها به قلمرو «گراز پوستسنگی» رسیده بودند.
در میان تپهها، غاری تاریک و وسیع دهان گشوده بود. از درون آن، صدای خرناسهای عمیق و قدرتمندی به گوش میرسید که با هر بازدم، غباری از خاک را به بیرون میفرستاد.
«اون توئه.» شهاب با صدایی آهسته زمزمه کرد. «هالهاش... خیلی سنگینه. مثل یه کوه کوچیکه که داره نفس میکشه.»
«یه حملهی مستقیم، خودکشیه.» کوروش با تحلیل سریع وضعیت گفت. «شمشیر من شاید روی پوستش خط هم نندازه. باید بکشونیمش بیرون. و باید نقطهضعفش رو پیدا کنیم.»
«بسپارش به من.» شهاب گفت. او چشمانش را بست و با تمام وجود تمرکز کرد. «زیر شکمش... پوستش نرمتره. اما رسیدن به اونجا غیرممکنه. اما... صبر کن... یه چیز دیگه هم هست. یه زخم کهنه. سمت چپ، درست زیر چشمش. اونجا... اونجا هالهاش ضعیفتره. انگار یه نفر، خیلی وقت پیش، تونسته بهش آسیب بزنه.»
کوروش، با شنیدن این حرف، لبخندی زد. نقشهاش، کامل شده بود. «عالیه، شهاب. تو فقط حواسشو پرت کن. بقیهاش با من.»
شهاب، چند سنگ کوچک برداشت و با تمام قدرت، به سمت دیوارهی سنگی آن سوی ورودی غار پرتاب کرد. صدای برخورد سنگها، در آن سکوت، چون غرش رعد بود.
هیولا، با غریوی که از خشم و غافلگیری میلرزید، از غارش بیرون آمد. و با دیدنش، نفس در سینهی کوروش حبس شد.
این، یک گراز معمولی نبود. موجودی بود به اندازهی یک ارابهی جنگی، با بدنی پوشیده از صفحاتی ضخیم و نامنظم از سنگی شبیه به گرانیت. چشمان ریز و سرخش، از نفرتی کور میدرخشید و از میان پوزهی سنگیاش، دو عاج بلند و تیز، به رنگ ابسیدین، بیرون زده بود. با هر قدمی که برمیداشت، زمین زیر پایش میلرزید.
هیولا، با دیدن کوروش، خرناسی دیگر کشید و با تمام سرعت، به سمتش یورش برد.
«حالا، شهاب!» کوروش فریاد زد.
شهاب، با دستانش، گوی کوچکی از نور خالص و کورکننده ایجاد کرد و آن را به سمت راست هیولا پرتاب نمود. گراز، برای لحظهای از آن نور ناگهانی، گیج شد و مسیرش را کمی به سمت راست منحرف کرد.
و این، همان فرصتی بود که کوروش میخواست.
او، با تمام سرعتی که از «کلمهی سرعت» پنهان در وجودش نشأت میگرفت، به سمت چپ هیولا شیرجه زد. گراز، با آن جثهی عظیمش، نمیتوانست به این سرعت تغییر مسیر دهد. کوروش، در یک آن، خود را به کنار سر هیولا رساند، از روی شانهی سنگیاش بالا پرید، و با تمام قدرتی که داشت، و با هدفگیری دقیق آن زخم کهنهی زیر چشم، شمشیر «سروین» را که حالا با «سایهی الهی» پوشیده شده و برندهتر از همیشه بود، با تمام وجود، در آن نقطه فرو کرد.
شمشیر، با صدایی گوشخراش، از پوست سخت عبور کرد و تا دسته، در مغز هیولا فرو رفت.
گراز پوستسنگی، با نعرهای آخر که بیشتر به صدای فروریختن یک کوه شبیه بود، برای لحظهای در جا ایستاد، لرزید، و بعد، با صدایی مهیب، بر روی زمین سنگی تپهها فروافتاد.
سکوت...
سپس صدای طلسم
[شما یک موجود گسترش فاسد را کشتید هسته شما قوی تر شد]
کوروش، نفسنفسزنان، شمشیرش را از جمجمهی هیولا بیرون کشید. او و شهاب، در سکوت، به آن لاشهی عظیم و آن پیروزی باورنکردنیشان نگاه میکردند.
آنها موفق شده بودند. اولین شکار افسانهایشان، با موفقیت به پایان رسیده بود.
کوروش، با خنجرش، به سختی پوست سخت هیولا را شکافت و خود را به سینهاش رساند. و آنجا، در میان آن همه گوشت و استخوان، هستهای به اندازهی یک مشت، که از جنسی شبیه به سنگ گرانیت اما با درخششی درونی بود، میتپید. «قلبسنگ»... هستهی «کلمهی سختی».
او هسته را با احتیاط بیرون آورد. سنگین بود. و پر از قدرتی خام و رامنشده.
نگاهی به شهاب انداخت که با لبخندی از سر رضایت، به سمت او «نگاه» میکرد. کوروش نیز، برای اولین بار پس از مرگ ساناز، لبخندی زد. لبخندی واقعی، که از دل یک پیروزی مشترک، از دل یک کار تیمی بینقص، و از دل امیدی تازه برای آینده، برمیخاست.
راه، هنوز دراز بود. اما آنها، اولین و شاید، سختترین قدم را، با موفقیت برداشته بودند.