اکباتان

داستان کوروش : اکباتان

نویسنده: Dio

روزهای پس از پذیرش پیشنهاد کمک رستم توسط کوروش، در خانه‌ی اشرافی سیاژ با تمریناتی سخت و نفس‌گیر اما پر از امید سپری می‌شد. کوروش، زیر نظر رستم، که با آن دقت و بی‌احساسی خاص خودش اما با نیتی صادقانه به او آموزش می‌داد، پیشرفت قابل توجهی کرده بود. دیگر آن پسرک روستایی دست و پا چلفتی نبود؛ حرکاتش با شمشیر «سروین» روان‌تر و هدفمندتر شده و درک بهتری از یادداشت‌های پیچیده‌ی سیاژ پیدا کرده بود. رابطه‌اش با رستم نیز، از آن سکوت و فاصله‌ی اولیه، به نوعی احترام متقابل و همکاری خاموش بدل گشته بود. آن‌ها هنوز دوستانی صمیمی نبودند، اما در سکوت تمریناتشان، نوعی درک و همراهی ناگفته شکل گرفته بود.
یک روز صبح، پس از صرف صبحانه‌ای که رخسا با همان مهربانی همیشگی‌اش برایشان آماده کرده بود (و البته، سیاژ هنوز با سهمیه‌ی نان و آبش کلنجار می‌رفت و با حسرت به بشقاب پر از نیمروی کوروش و رستم نگاه می‌کرد!)، سیاژ با همان لحن پر از غرور و شاید کمی هم بی‌حوصلگی همیشگی‌اش، اعلام کرد: «خب، جوجه‌ها! مثل اینکه دیگه وقتشه از این لونه‌ی گرم و نرم دل بکنین و برین یه کم سختی دنیای واقعی رو هم تجربه کنین. فردا صبح، راهی اکباتان می‌شیم.»
کوروش و رستم، هر دو، با شنیدن این خبر، برای لحظه‌ای از جا پریدند. اکباتان... پایتخت باشکوه و پر از رمز و راز ایروا، مرکز قدرت، جادو، و البته، دسیسه‌های بی‌پایان.
«اکباتان؟» کوروش با هیجانی که سعی در پنهان کردنش داشت، پرسید. «یعنی... یعنی واقعاً داریم میریم مدرسه؟»
سیاژ پوزخندی زد. «آره، پسرک خیال‌باف. میریم «مدرسه‌ی اکباتان». البته نه برای اینکه اونجا دوست پیدا کنی و گل بگی و گل بشنوی. میری که یاد بگیری چطور زنده بمونی. و البته، اگه خیلی شانس بیاری و یه ذره استعداد تو اون کله‌ی پوکت باشه، شاید، فقط شاید، یه چیزی هم از هنر جنگیدن یاد گرفتی.» سپس رو به رخسا کرد. «رخسا جان، زحمت آماده کردن وسایل این دو تا جوجه اژدها با تو. یه مقدار هم از اون هُما های ناقابل که گوشه‌ی صندوقخونه خاک می‌خوره، بهشون بده که حداقل پول کرایه‌ی یه گاری قراضه رو داشته باشن و مجبور نشن پیاده گز کنن!»
رخسا با لبخندی آرام گفت: «خیالت راحت باشه، سیاژ. همه‌چیز آماده میشه.» سپس رو به کوروش و رستم کرد و با لحنی مهربان‌تر ادامه داد: «اینا واحد پول رایج تو سرزمین ما و خیلی از سرزمین‌های دیگه‌ی ایروا هستن، پسرم. البته تو شهرهای بزرگ مثل اکباتان، گاهی از سنگ‌های قیمتی کوچیک هم به عنوان پول استفاده میشه. من براتون به اندازه‌ی کافی پول و آذوقه‌ی راه می‌ذارم، اما یادتون باشه، تو اکباتان باید خیلی حواستون به جیبتون باشه. اونجا پر از آدمای هفت‌خط و کلاهبرداره.»
کوروش، با شنیدن این توضیحات، بیشتر به عظمت و پیچیدگی دنیای بیرون از روستای کوچکش پی می‌برد. اخگر،سیمرغک،هما این‌ها کلماتی بودند که تا به حال فقط در قصه‌ها شنیده بود.
صبح روز بعد، پیش از آنکه اولین پرتوهای خورشید بر فراز جنگل همیشه بهار نمایان شوند، کوروش و رستم، با کوله‌بارهایی کوچک اما پر از امید و اضطراب، در حیاط وسیع خانه‌ی سیاژ آماده‌ی حرکت بودند. رخسا، با چشمانی که از مهری مادرانه می‌درخشید، آن‌ها را بدرقه می‌کرد.
«مواظب خودتون باشین، پسرا.» با صدایی که سعی می‌کرد محکم باشد اما لرزشی پنهان در آن بود، گفت. «و یادتون نره، هر جا که باشین، من همیشه به یادتون هستم.» کوروش، برای اولین بار پس از مرگ مادرش، گرمای یک آغوش مادرانه را حس کرد وقتی رخسا او را برای لحظه‌ای کوتاه اما پر از احساس در آغوش گرفت. رستم نیز، با همان وقار و احترام همیشگی، در برابر رخسا تعظیمی کوتاه کرد.
سیاژ، که با همان غرور همیشگی و دستانی به سینه، از ایوان طبقه بالا نظاره‌گر این صحنه‌ی وداع بود، با بی‌حوصلگی غرید: «زود باشین دیگه! انگار می‌خواین برین جنگ هفت‌ساله! راه بیفتین تا پشیمون نشدم و همین‌جا تو همین زیرزمین چالتون نکردم!»
اما پیش از آنکه کوروش و رستم بتوانند قدمی بردارند، سیاژ با حرکتی سریع و غیرمنتظره، از ایوان پایین پرید و در یک چشم به هم زدن، در برابرشان ظاهر شد. «البته، فکر نکردین که می‌خوام این همه راه رو با پای پیاده گز کنین، اونم با این سرعت حلزونی شما دو تا؟» پوزخندی زد و با اشاره‌ی دستش، به سمت اصطبل بزرگی که در انتهای باغ قرار داشت، اشاره کرد. «یه وسیله‌ی ناقابل براتون آماده کردم. حداقل آبروی من یکی رو جلوی در و همسایه‌ی اکباتان حفظ می‌کنه!»
وقتی به اصطبل رسیدند، کوروش با دیدن آنچه در انتظارشان بود، از شگفتی دهانش باز ماند. نه از اسب‌های تیزپا و اصیل خبری بود و نه از ارابه‌های معمولی. در میان اصطبل، دو موجود شگفت‌انگیز و باستانی ایستاده بودند. موجوداتی شبیه به اسب، اما با بدنی پوشیده از فلس‌های ریز و درخشان به رنگ آبی تیره، یال و دمی از جنس خود آتش سرد و آبی‌رنگ، و چشمانی که چون دو یاقوت سرخ می‌درخشیدند. پاهایشان، به جای سم، به پنجه‌هایی تیز و قدرتمند ختم می‌شد و از پشتشان، دو بال کوچک و جمع‌شده، نشان از قدرتی پنهان و شاید، توانایی پرواز داشت.
«اینا... اینا دیگه چی‌ان، سیاژ؟» کوروش با صدایی که از حیرت می‌لرزید، پرسید.
سیاژ با غرور گفت: «اینا «اَسباد» هستن، پسرک. از نسل اسب‌های آتشین کوهستان قاف. سریع، قدرتمند، و البته، خیلی هم کمیاب. فقط یه اژدهای واقعی مثل من می‌تونه از پس رام کردنشون بربیاد.» یکی از اسبادها، با دیدن سیاژ، شیهه‌ای کشید که بیشتر شبیه به غرش یک موجود درنده بود و دود سیاهی از بینی‌اش خارج شد.
رستم نیز، با وجود ظاهر بی‌احساسش، با کنجکاوی و شاید، تحسینی پنهان به آن موجودات شگفت‌انگیز نگاه می‌کرد.
سیاژ، با مهارتی باورنکردنی، بر یکی از اسبادها پرید و به کوروش و رستم اشاره کرد که سوار دیگری شوند. «زود باشین! وقت تنگه. راه اکباتان، حتی با این هیولاهای تیزپا هم، چند روزی طول می‌کشه.»
سفر آغاز شد. کوروش و رستم، سوار بر آن اسبادهای آتشین، به دنبال سیاژ که با ابهت و غرور در جلو حرکت می‌کرد، از جنگل همیشه بهار خارج شدند و قدم در راهی گذاشتند که به سوی پایتخت افسانه‌ای ایروا، اکباتان، می‌رفت. هرچه از جنگل دورتر می‌شدند، مناظر جدید و شگفت‌انگیزی در برابر چشمانشان گشوده می‌شد: دشت‌های وسیع و سرسبز که تا افق امتداد داشتند، رودخانه‌های خروشانی که چون مارهای نقره‌ای در دل دشت‌ها می‌پیچیدند، و کوه‌های سر به فلک کشیده‌ای که با قله‌های برفی‌شان، آسمان آبی را لمس می‌کردند. گاهی از کنار روستاهای کوچک و مردمان غریبه‌ای عبور می‌کردند که با دیدن آن سه سوار و آن موجودات شگفت‌انگیز، با ترس و حیرت به آن‌ها خیره می‌شدند.
پس از چندین روز سفر سخت اما پر از شگفتی، سرانجام از دور، دیوارهای بلند و کنگره‌دار اکباتان، چون تاجی مرصع بر تارک دشتی وسیع، نمایان شد. عظمت و شکوه پایتخت، حتی از آن فاصله هم نفس‌گیر بود. برج‌های بلند و متعدد، گنبدهای طلایی و فیروزه‌ای که در نور خورشید می‌درخشیدند، و آن هیاهوی گنگ و نامفهومی که از شهر به گوش می‌رسید، همه و همه، حکایت از شهری زنده، پرجنب‌وجوش، و سرشار از راز و رمز داشت.
هرچه به دروازه‌های عظیم شهر نزدیک‌تر می‌شدند، ازدحام جمعیت بیشتر می‌شد. کاروان‌های تجاری با کالاهای رنگارنگ از سرزمین‌های دور، سربازان سوار بر اسب‌های جنگی با زره‌های درخشان، و مردم عادی با لباس‌های متنوع و چهره‌هایی که هرکدام داستانی ناگفته در خود داشتند، در هم می‌لولیدند.
اما به محض اینکه سیاژ، سوار بر آن اسباد آتشین و با آن ابهت و غرور اژدهایی‌اش، به نزدیکی دروازه‌ی شهر رسید، اتفاقی عجیب افتاد. تمام آن هیاهو و همهمه، در یک آن فروکش کرد. نگاه‌ها، از هر سو، به سمت او چرخید. ترسی آمیخته به احترام و شاید، کنجکاوی، در چشمان مردم موج می‌زد. گویی سایه‌ی سنگین یک قدرت باستانی، بر سر شهر افتاده بود.
سیاژ، بی‌توجه به این نگاه‌ها، با همان غرور همیشگی و سری افراشته، از میان جمعیت عبور می‌کرد. نگاهش، سرد و نافذ بود و هیچ نشانی از توجه به این مردم فانی در آن دیده نمی‌شد. او اژدها بود، و این شهر، با تمام عظمتش، تنها ذره‌ای ناچیز در برابر قدمت و قدرت او بود.
کوروش و رستم، که در پشت سر سیاژ حرکت می‌کردند، از این تغییر ناگهانی در رفتار مردم و این احترام آمیخته به ترسی که نسبت به سیاژ داشتند، شگفت‌زده شده بودند. آن‌ها می‌دانستند که سیاژ قدرتمند است، اما دیدن این نمایش عینی از ابهت و نفوذ او در میان مردم پایتخت، چیز دیگری بود.
دروازه‌بانان تنومند و تا دندان مسلح شهر، با دیدن سیاژ، با عجله و بدون هیچ سوال و جوابی، دروازه‌ی عظیم و آهنین را به طور کامل گشودند و با احترامی که بیشتر به ترس شبیه بود، در برابر او سر خم کردند. سیاژ، حتی نگاهی هم به آن‌ها نینداخت و با همان غرور و بی‌اعتنایی، از دروازه عبور کرد و وارد خیابان‌های سنگفرش شده و پر از هیاهوی اکباتان شد.
درون شهر، شکوه و عظمت پایتخت، نفس کوروش را بند آورده بود. ساختمان‌هایی با معماری شگفت‌انگیز و چندین طبقه، بازارهایی پر از کالاهای عجیب و غریب از سراسر دنیا، و مردمی با لباس‌ها و چهره‌هایی که هرگز شبیه‌شان را ندیده بود. اما در میان تمام این شکوه و هیاهو، آنچه بیش از همه توجه کوروش را جلب می‌کرد، نگاه مردم به سیاژ بود. هر جا که اژدها قدم می‌گذاشت، سکوتی سنگین حاکم می‌شد. مغازه‌داران دست از کار می‌کشیدند، کودکان از بازی بازمی‌ایستادند، و حتی گدایان کنار خیابان هم، برای لحظه‌ای سکوت می‌کردند و با ترسی آمیخته به کنجکاوی، به آن سوار مغرور و همراهانش خیره می‌شدند.
سیاژ، از این توجه و این ترس پنهان در نگاه مردم، لذت می‌برد. این، بخشی از همان «کلمه‌ی غرور» او بود. او نه تنها از قدرت، که از نمایش قدرتش نیز لذت می‌برد. و حالا، در قلب پایتخت، در میان انبوه مردمان، این غرور اژدهایی، با تمام وجود، خود را به نمایش گذاشته بود.
کوروش، با دیدن این صحنه‌ها، بیشتر به عمق قدرت و نفوذ سیاژ پی می‌برد. و شاید، برای اولین بار، می‌فهمید که چرا سیاژ، با آن همه غرور، او را به شاگردی پذیرفته بود. شاید، فقط شاید، سیاژ در وجود او، چیزی فراتر از یک پسرک روستایی زخم‌خورده دیده بود؛ چیزی شبیه به انعکاس غرور خودش، یا شاید، پتانسیلی برای رسیدن به قدرتی که حتی بتواند روزی، در کنار او بایستد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.