سیاژ، پس از آنکه به کوروش در مورد تجربهی وحشتناک اولین تلپورت هشدار داد، با همان پوزخند همیشگیاش که انگار از دیدن ترس و اضطراب دیگران لذت میبرد، دست کوروش را محکم گرفت. «خب کوروش، آمادهای برای یه سفر کوتاه اما جهنمی؟» و پیش از آنکه کوروش فرصت جوابی پیدا کند، هر دو پا بر روی آن دایرهی درخشان و پر از رونهای باستانی گذاشتند.
در یک آن، نوری آبی و بنفش، چون صاعقهای کورکننده، تمام فضای غار را در خود فرو برد. کوروش حس کرد که نیرویی نامرئی و بینهایت قدرتمند، او را از زمین میکند و با سرعتی باورنکردنی به درون گردابی از نور و تاریکی میکشد. فشاری خردکننده بر تمام بدنش وارد شد، گویی میخواستند تمام استخوانهایش را در هم بشکنند. چشمانش سیاهی میرفت، نفس در سینهاش حبس شده بود و حس میکرد هر لحظه ممکن است محتویات معدهاش را بالا بیاورد. این حس، بدتر از هر درد و زخمی بود که تا به حال تجربه کرده بود؛ حسی از بیوزنی، گمگشتگی و له شدن همزمان.
و بعد، به همان ناگهانی که آغاز شده بود، همهچیز تمام شد.
نور کورکننده جای خود را به تاریکیای عمیق و در عین حال، درخشان داد. کوروش، با چشمانی که هنوز از فشار تلپورت میسوخت و بدنی که از شدت حالت تهوع میلرزید، خود را در مکانی یافت که هیچ شباهتی به دنیای بیرون نداشت.
آنها در زیرزمینی شگفتانگیز و مرموز ایستاده بودند. دیوارها، از بلورهایی غولپیکر و سیاه ساخته شده بودند که درخششی جادویی، چون الماسهایی تیره و تراشخورده، داشتند و نورهای پراکندهی فضا را در زوایای نامرئیشان منعکس میکردند. سطح این دیوارها، گویی از جنس خود شب بود، اما هرگاه نوری ناچیز بر آنها میتابید، هزاران شکاف بلورین و ظریف از درونشان میدرخشید، انگار که ستارگانی بیشمار در عمق سنگها به دام افتاده و زندانی شده باشند.
فضای زیرزمین به طرز غیرقابلتصوری وسیع بود؛ گویی قلمرویی پنهان و بیپایان در بطن زمین نهفته بود. سقف آن، که شاید بیش از صد متر از کف فاصله داشت، همچون گنبدی عظیم و پر از شیارهای اسرارآمیز به نظر میرسید که نوری ضعیف و وهمآلود از میان آنها به درون میتراوید؛ نوری که نه از خورشید بود و نه از ماه، بلکه گویی از جوهرهای ناملموس و باستانی که در اعماق این مکان ساکن بود، سرچشمه میگرفت. این فضای عظیم، به تالارهای متعددی تقسیم میشد که هر یک، چون دالانی اسرارآمیز، به اتاقهایی ناشناخته و پر از راز ختم میشد. برخی از این بخشها در تاریکی مطلق فرو رفته بودند، گویی به دنیایی دیگر، به اعماق فراموشی، راه داشتند و برخی دیگر، با نورهای شبحواری که از سنگهای درخشان و ناشناختهی دیوارها تراوش میکرد، اندکی از اسرار نهفتهشان را بر تازهواردان آشکار میساختند.
کوروش، با دهانی باز از شگفتی و چشمانی که از این همه عظمت و زیبایی رازآلود میدرخشید، ایستاده بود و به اطراف مینگریست. دست سیاژ هنوز در دستانش بود. ناگهان، آن حالت تهوع و فشار تلپورت، با تمام قدرت به سراغش آمد. دیگر نتوانست تحمل کند. خم شد و هر آنچه از آن دمنوش گیاهی و شاید، ترس و هیجان سفر خورده بود، بر کف بلورین و سیاه زیرزمین بالا آورد.
«این گوشتای خوشمزهای که قرار بود برام درست کنی، حیف شد که! هوی، اژدهای احمق! نمیمُردی یه کم زودتر بهم بگی که اینقدر حالبههمزنه؟» کوروش با صدایی که از ضعف و عصبانیت میلرزید، به سیاژ که با همان پوزخند همیشگی و چشمانی که از خنده برق میزد نگاهش میکرد، توپید.
سیاژ، طبق معمول، پسگردنی محکمی به کوروش زد و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. «گفتم که تجربهی وحشتناکیه! حالا هم زود خودتو جمع و جور کن. باید بریم بالا. وقت ثبتنامته. برو یه آبی به دست و روت بزن که حسابی بوی گند گرفتی!»
کوروش که از این برخورد و آن خندههای بیخیال سیاژ بیشتر حرصش گرفته بود، با تعجب پرسید: «ثبتنام چی؟ کجا؟ مگه قرار نبود...»
سیاژ حرفش را قطع کرد: «خب، قراره ببرمت مدرسهی اکباتان ثبتنامت کنم. مگه نمیخواستی از این وضعیت ضعیف و رقتانگیزت خلاص شی و قوی بشی؟»
پس از آنکه کوروش کمی حالش جا آمد، سیاژ او را به سمت پلکانی مارپیچ که از دل همان بلورهای سیاه تراشیده شده بود و به سمت بالا میرفت، هدایت کرد. «خب، بریم بالا با خدمتکارم آشنات کنم. فقط یه چیزی رو یادت باشه، اون از بچگی پیش من بوده و یه کم... خب، یه کم بداخلاقه. سعی کن حتماً غذاشو تا ته بخوری، وگرنه عاقبت خوبی در انتظارت نیست! یه بار غذاشو نصفه ول کردم، تا یه ماه تو همین زیرزمین زندونیم کرد و فقط بهم نون خشک و آب میداد!» سیاژ این حرفها را با لحنی میگفت که انگار از یک فاجعهی ملی حرف میزند و کوروش نمیدانست باید بترسد یا به این اژدهای قدرتمند که از خدمتکارش حساب میبرد، بخندد.
همینطور که سیاژ در حال صحبت و شاید، اغراق در مورد بداخلاقی خدمتکارش بود، ناگهان صدایی تیز، چون پرتاب یک نیزهی کوچک، در هوا پیچید و یک چاقوی آشپزخانهی براق، با فاصلهی یک تار مو از کنار گونهی سیاژ رد شد، به دیوار بلورین پشت سرش برخورد کرد، آن را سوراخ نمود و با صدایی مهیب در حیاطی که آنسوی دیوار قرار داشت، فرود آمد و حفرهای کوچک در زمین ایجاد کرد.
سیاژ، با دیدن این صحنه، رنگ از چهرهاش پرید. در یک آن، تمام آن غرور و ابهت اژدهاییاش فرو ریخت و چون کودکی وحشتزده، خود را پشت کوروش پنهان کرد و از ترس به لرزه افتاد. کوروش، که خودش هم از این اتفاق ناگهانی خشکش زده بود، با تعجب به آشپزخانهای که در انتهای آن تالار وسیع دیده میشد، نگاه میکرد. چه کسی میتوانست سیاژ قدرتمند را اینچنین به وحشت بیندازد؟
ناگهان، زنی جوان و زیبا، با موهایی به رنگ نقرهی مذاب که چون آبشاری درخشان تا کمرش میرسید، چشمانی به رنگ آبی یخی که از شدت خشم چون دو تیغهی تیز میدرخشید، و حرکاتی تند و مصمم، از آشپزخانه بیرون آمد. رگهای روی پیشانی و گردن لطیفش، از شدت عصبانیت بیرون زده بود. مستقیم به سمت کوروش (و سیاژی که پشتش پناه گرفته بود) حرکت کرد. به کوروش که رسید، با نگاهی که میتوانست سنگ را آب کند، دستش را به سمت سیاژ برد.
سیاژ، که از ترس زبانش بند آمده بود و چون بید میلرزید، ناگهان در یک حرکت غیرمنتظره، از پشت کوروش بیرون پرید و در برابر آن زن مو نقرهای، دو زانو بر زمین افتاد و با صدایی که از فرط ترس و چاپلوسی میلرزید، گفت: «منو ببخش استاد! به ارواح تمام اژدهایان قسم، منو ببخش! میخواستم پیش این شاگردای تازهوارد یه کم پز بدم و کلاس بذارم، واسه همین شما رو خدمتکار خطاب کردم. غلط کردم! دیگه تکرار نمیشه!»
با شنیدن این سخنان، عصبانیت زن مو نقرهای دوچندان شد. با یک مشت نهچندان محکم، اما پر از حرص، به کلهی سیاژ کوبید. سر سیاژ، به طرز مضحکی باد کرد و صدایی شبیه به ترکیدن یک بادکنک کوچک از آن بلند شد.
در حالی که سیاژ، با آن هیکل اژدهایی و سابقهی درخشان در ایجاد وحشت، دو زانو و با حالتی از تأسف کامل و پشیمانی ساختگی در برابر آن زن ظریف اما خشمگین نشسته بود، کوروش به سختی جلوی خندهاش را گرفته بود. در ذهنش با خود گفت: «این اژدهای مغرور هم مثل اینکه از یه نفر خیلی حساب میبره! زنها واقعاً موجودات ترسناکیان!»