روایتی از دو هم پیمان‌گمشده

داستان کوروش : روایتی از دو هم پیمان‌گمشده

نویسنده: Dio

تاریکی، جای خود را به نوری سرد و خاکستری و دردی گنگ که در تمام بدنش پیچیده بود، داد. رستم، به آرامی چشمانش را گشود. اولین چیزی که حس کرد، سرمای شن‌های مرطوب و بوی تند نمک و شاید، پوسیدگی کهن بود که مشامش را پر می‌کرد. با ناله‌ای خفه، به سختی بر روی آرنجش بلند شد و به اطراف نگریست.
آنچه می‌دید، هیچ شباهتی به «تالار آیینه‌ها» یا هیچ مکان دیگری که تا به حال دیده بود، نداشت. او در ساحل یک دریای تاریک و بی‌کران بود؛ دریایی که امواج سیاه‌رنگ و سنگینش، با صدایی حزین و بی‌وقفه، بر شن‌های تیره می‌کوبیدند. اما وحشتناک‌تر از همه، آسمان بالای سرش بود. به جای گنبد فیروزه‌ای اکباتان، اسکلت عظیم و غول‌پیکر یک موجود باستانی که اندازه‌اش فراتر از تصور بود، چون قوسی بر فراز آسمان کشیده شده و با دنده‌هایش، آسمان را چون زندانی در بر گرفته بود. نور کم‌فروغ هفت ماه، از لابه‌لای این استخوان‌های کهن به پایین می‌تابید و سایه‌هایی دراز و وهم‌انگیز بر روی ساحل می‌انداخت. نه، صبر کن... سایه؟
رستم، با آن ذهن تحلیلگر و همیشه هوشیارش، بلافاصله متوجه آن حقیقت هولناک شد. هیچ سایه‌ای نبود. نه سایه‌ی خودش، نه سایه‌ی آن سنگ‌های پراکنده در ساحل، و نه حتی، سایه‌ی آن اسکلت عظیم و سر به فلک کشیده. اینجا، «دنیای مرگ سایه‌ها» بود.
اولین فکرش، اولین نگرانی‌اش، اما نه خودش، که همراهانش بودند. «کوروش... آرتمیس...» زیر لب با خودش زمزمه کرد، صدایش در میان صدای امواج گم شد. «کجایین؟» آن پیمان سه‌نفره‌ای که شب قبل در سکوت آن اتاق بسته بودند، حالا در این دنیای پر از وحشت، تنها نقطه‌ی اتکای او بود. او نمی‌توانست آن‌ها را از دست بدهد. مخصوصاً کوروش را. آن پسرک روستایی که به شکلی عجیب و شاید، تقدیری، سرنوشتش به او گره خورده بود.
رستم، با اراده‌ای پولادین که از سال‌ها آموزش زیر نظر پدرش، زال، نشأت می‌گرفت، بر دردها و خستگی‌اش غلبه کرد و از جا برخاست. شمشیر آبی و درخشانش را از غلاف بیرون کشید. حضور سرد و آشنای آن در دستانش، به او آرامش و تمرکز می‌بخشید. با چشمانی که چون عقابی تیزبین، تمام ساحل را در جستجوی نشانی از حیات یا خطر می‌کاوید، شروع به حرکت کرد.
چند صد متر آن‌طرف‌تر، در کنار صخره‌ای سیاه و پوشیده از خزه‌های دریایی، پیکری را دید که در حال مبارزه با چند موجود فاسد و کوچک اما به شدت سریع بود. پیکری چابک، با موهایی به رنگ شبق که در باد پریشان شده و خنجرهایی که چون دو صاعقه‌ی مرگبار در دستانش می‌رقصیدند. آرتمیس بود! 
رستم، بدون لحظه‌ای تردید، با سرعتی که با آن آرامش ظاهری‌اش در تضادی آشکار بود، به سمت او دوید. آرتمیس، که در محاصره‌ی آن موجودات کریه‌المنظر قرار گرفته بود، با دیدن رستم، برای لحظه‌ای در چشمانش برقی از آسودگی و شاید، شگفتی درخشید.
رستم، با یک حرکت، خود را به میان نبرد رساند. شمشیرش، با چرخشی سریع و دقیق، دو تا از آن موجودات را از میان به دو نیم کرد. آرتمیس نیز، با استفاده از این فرصت، با خنجرهای زهرآلودش، کار باقی‌مانده‌ها را تمام کرد.
برای لحظاتی، هر دو در سکوت، نفس‌نفس‌زنان، به اجساد بی‌جان آن موجودات که حالا به دودی سیاه و بدبو تبدیل می‌شدند، خیره شدند.
«خوبه که تو سالمی، پسر زال.» آرتمیس سرانجام سکوت را شکست. صدایش، هرچند خسته، اما هنوز همان طنین محکم و شاید، کمی هم کنایه‌آمیز همیشگی را داشت.
«تو هم همین‌طور، آرتمیس.» رستم با همان لحن آرام و بی‌احساسش پاسخ داد. «فکر می‌کردم شاید تنها مونده باشم.»
«ما قول دادیم تنها نمونیم.» آرتمیس با جدیت گفت و نگاهی نافذ به رستم انداخت. «حالا فقط یه نفرمون کمه. کوروش... باید پیداش کنیم.»
رستم سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد. این، اولین و مهم‌ترین هدف مشترکشان در این دنیای نفرین‌شده بود. «آره. باید هر چه زودتر کوروش رو پیدا کنیم.» سپس با نگاهی که از آن هوش و درایت می‌بارید، ادامه داد: «یه حسی بهم میگه که اون، تنها راه حل ما برای خلاص شدن از این آزمونه.» 
آرتمیس، با پوزخندی که در آن هم شک بود و هم شاید، کمی امید، به رستم نگاه کرد. «امیدوارم اون حس ششمت درست کار کنه، پسر زال. چون اگه قرار باشه ما دو تا به تنهایی از پس این جهنم بربیایم، کارمون خیلی خیلی سخته. اما...» نگاهی به اطراف و آن فضای وهم‌آلود انداخت. «اما تو این دنیای به این بزرگی، از کجا می‌خوایم پیداش کنیم؟» 
«اونش با من.» رستم با قاطعیتی که برای آرتمیس هم عجیب بود، گفت. «تو فقط سعی کن زنده بمونی و زیاد دست و پای منو نگیری، شاهزاده خانم.» 
آرتمیس با شنیدن این کنایه، چشم‌غره‌ای به رستم رفت. «چی گفتی؟ من تو دست و پات باشم؟ یادت رفته همین چند دقیقه پیش کی داشت جونتو نجات می‌داد؟ اگه من نبودم که الان خوراک همین موجودات شده بودی، پهلوان‌پنبه!»   
و این‌گونه بود که اتحاد شکننده‌ی آن‌ها، در زیر سایه‌ی آن اسکلت عظیم و در ساحل دریای مردگان، دوباره شکل گرفت. اتحادی بر پایه‌ی نیاز، احترام متقابل، و شاید، هدفی مشترک که هنوز ابعاد کامل آن برایشان مشخص نبود.
آن‌ها، پس از آن نبرد کوتاه، تکه گوشتی را که از یکی از موجودات فاسدی که پیشتر کشته بودند، به دست آورده بودند، بر روی آتشی که با جادوی آرتمیس شعله‌ور شده بود، کباب کردند. در سکوت و زیر نور وهم‌آلود آن هفت ماه، هر کدام در افکار خود غرق بودند.
رستم به راز تناسخش فکر می‌کرد. به آن عنوان سنگین «دزد سرنوشت» که [طلسم] به او داده بود و آن «نقص» بی‌احساسی که چون دیواری سرد، او را از دنیای اطرافش جدا می‌کرد. او به این دنیا تعلق نداشت، اما سرنوشت، او را به اینجا کشانده بود. و حالا، در مرکز این سرنوشت، کوروش قرار داشت. همان کوروشی که در افسانه‌های دنیای دیگر، قهرمانی بزرگ و شاید، ناجی بود. آیا این تصادفی بود؟ یا او، رستم، به دلیلی خاص، برای کمک به این کوروش، به این دنیا فرستاده شده بود؟ او باید کوروش را پیدا می‌کرد. این، دیگر نه یک انتخاب، که یک وظیفه بود. وظیفه‌ای که شاید، می‌توانست به آن زندگی بی‌معنا و بی‌احساسش، معنایی جدید ببخشد.
آرتمیس نیز به گذشته‌اش فکر می‌کرد. به آن خیانت، به آن قتل‌عام، و به آن عطش انتقامی که سال‌ها در سینه‌اش شعله می‌کشید. این دنیای بی‌رحم، این قانون «تنها یک نفر زنده خواهد ماند»، برای او چندان هم غریب نبود. او با این بی‌رحمی بزرگ شده بود. اما حالا، دیگر تنها نبود. کوروش و رستم... این دو همراه جدید، با تمام آن تفاوت‌ها و رازهایشان، جرقه‌ای از امیدی تازه را در دلش روشن کرده بودند. امیدی به داشتن یک هم‌پیمان، یک دوست، و شاید، شانسی برای رسیدن به چیزی فراتر از یک انتقام کورکورانه. او به کوروش و رستم به چشم دو همراه قدرتمند نگاه می‌کرد، اما آیا واقعاً می‌توانست به آن‌ها اعتماد کامل کند؟ یا در نهایت، در این آزمون مرگبار، مجبور به انتخاب بین آن‌ها و هدف قدیمی‌اش می‌شد؟
پس از صرف آن غذای ساده اما حیاتی، هر دو از جا برخاستند. رستم، با نگاهی به ستارگان و آن هفت ماه درخشان، و با استفاده از دانشی که از پدرش در مورد ستاره‌خوانی و جهت‌یابی آموخته بود، سمتی را برای حرکت انتخاب کرد.
«از این طرف میریم.» با همان قاطعیت همیشگی‌اش گفت. «یه حسی بهم میگه که کوروش، اون‌طرفه.»
آرتمیس، با وجود تمام تردیدها و سوالاتش، سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد. در این دنیای ناشناخته، او چاره‌ای جز اعتماد به این پسر مو سپید و آن حس غریبش نداشت.
و این‌گونه بود که آن دو، دو هم‌پیمان گمشده، سفر پر از خطر و ماجرای خود را در «دنیای مرگ سایه‌ها»، برای پیدا کردن سومین یارشان، آغاز کردند.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.