اعتماد

داستان کوروش : اعتماد

نویسنده: Dio

لبخند کم‌رنگ اما سرشار از امیدی که بر لبان کوروش نشسته بود، پاسخی بود به آن پیشنهاد رستم. «آره، رستم. حق با توئه. دو تا شمشیر، همیشه بهتر از یکیه. از کمکت... خیلی هم ممنونم.» این کلمات، هرچند ساده، اما باری از غرور فروخورده، استیصالی عمیق، و شاید، جرقه‌ای از اعتمادی نوپا را با خود حمل می‌کرد.
رستم، با همان چهره‌ی آرام و بی‌احساس همیشگی‌اش، تنها سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد. هیچ نشانی از هیجان یا حتی رضایت در چشمان آبی یخی‌اش دیده نمی‌شد. گویی این پیشنهاد کمک، برای او نه یک لطف، که وظیفه‌ای از پیش تعیین‌شده یا شاید، بخشی از یک نقشه‌ی بزرگتر بود که هنوز برای کوروش ناشناخته بود. «خوبه. پس از فردا صبح، همین‌جا، تو همین زیرزمین، تمرین رو شروع می‌کنیم. سعی کن شب خوب بخوابی و ذهنتو آروم کنی. فردا روز سختی در پیش داری.» این را گفت و بدون هیچ کلمه‌ی اضافه‌ای، برخاست، شمشیرش را برداشت و با همان قدم‌های آرام و باوقارش، از زیرزمین خارج شد و کوروش را با دنیایی از افکار و احساسات متناقض تنها گذاشت.
کوروش، برای لحظاتی طولانی، همان‌جا، بر روی آن سکوی سنگی سرد و نمناک نشسته بود و به جای خالی رستم خیره شده بود. آیا واقعاً کار درستی کرده بود؟ آیا می‌توانست به این پسر مو سپید و مرموز، که از ناکجاآباد پیدایش شده بود و قدرتی فراتر از تصور داشت، اعتماد کند؟ از یک طرف، مهارت و تسلط رستم در شمشیرزنی، چیزی نبود که بتوان به سادگی از کنارش گذشت. او به شدت به کمک نیاز داشت و رستم، شاید تنها کسی بود که می‌توانست در این مسیر سخت، راه را به او نشان دهد. اما از طرف دیگر، آن بی‌احساسی عجیب رستم، آن نگاه سرد و نافذش، و آن رازآلود بودنش، کوروش را کمی می‌ترساند. آیا رستم، واقعاً قصد کمک داشت، یا نقشه‌ای دیگر در سر می‌پروراند؟
به یاد حرف‌های آستانا در رؤیا افتاد که گفته بود به سیاژ اعتماد کند. آیا این اعتماد، شامل کسانی که سیاژ به نوعی آن‌ها را پذیرفته بود هم می‌شد؟ و بعد، آن فکر درونی خود رستم که شاید سرنوشتشان به هم گره خورده بود. این جمله، چون رازی سر به مهر، در ذهن کوروش می‌پیچید.
با آهی عمیق، از جا برخاست. دیگر وقتی برای تردید نبود. او تصمیمش را گرفته بود. هرچند که این مسیر، پر از ابهام و ناشناخته‌ها بود، اما او باید تلاش می‌کرد. برای پدرش، برای مادرش، برای اوژان، و شاید، برای خودش. شمشیر «سروین» را از روی زمین برداشت. پولاد سردش، در دستانش حسی از قدرت و مسئولیت را زنده می‌کرد. «باشه، رستم.» زیر لب با خودش گفت. «ببینیم چی تو چنته داری و من چقدر می‌تونم ازت یاد بگیرم.»
صبح روز بعد، پیش از آنکه اولین پرتوهای کم‌فروغ خورشید جنگل همیشه بهار، خود را به اعماق زیرزمین برسانند، کوروش با چشمانی که از بی‌خوابی و هیجان شب گذشته کمی قرمز شده بود، اما با اراده‌ای مصمم، در همان میدان تمرین همیشگی منتظر رستم بود. شمشیر «سروین» را محکم در دست گرفته و سعی می‌کرد افکار آشفته‌اش را آرام کند و خودش را برای اولین درس از این مربی بی‌احساس آماده سازد.
رستم، دقیقاً در همان ساعتی که گفته بود، با همان لباس‌های ساده‌ی خاکستری و همان چهره‌ی آرام و بی‌احساس، وارد زیرزمین شد. بدون هیچ سلام و احوالپرسی یا حرف اضافه‌ای، مستقیم به سمت مرکز میدان رفت و شمشیر آبی و درخشانش را از غلاف بیرون کشید. «آماده‌ای، کوروش؟» صدایش، چون همیشه، آرام و یکنواخت بود، اما کوروش حس می‌کرد که این بار، نوعی جدیت و انتظاری متفاوت در آن نهفته است.
کوروش آب دهانش را قورت داد و سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد. «آماده‌ام.»
«خوبه.» رستم گفت. «اولین چیزی که باید یاد بگیری، سکوته. سکوت ذهن، سکوت بدن، و سکوت شمشیر. تا وقتی که ذهنت پر از سر و صدا و آشفتگی و اون همه فکر و خیال انتقام و گذشته باشه، نمی‌تونی صدای واقعی شمشیرتو بشنوی، نمی‌تونی جریان قدرت رو تو بدنت درست حس کنی، و مهم‌تر از همه، نمی‌تونی حرکات حریفتو یه قدم جلوتر پیش‌بینی کنی.»
برای لحظاتی طولانی، هیچ حرفی نزد. تنها در سکوت، با آن چشمان آبی یخی‌اش که گویی می‌توانستند تا اعماق روح کوروش را ببینند، به او خیره شده بود. کوروش، در ابتدا، از این سکوت سنگین و آن نگاه نافذ، معذب شد. نمی‌دانست باید چه کار کند، به کجا نگاه کند. اما کم‌کم، با دیدن آرامش و تمرکز عجیب رستم، که گویی هیچ چیز در این دنیا نمی‌توانست او را از آن حالت سکون درونی خارج کند، سعی کرد او هم ذهنش را از افکار مزاحم خالی کند و تنها بر روی نفس‌هایش، بر روی سنگینی شمشیر در دستانش، و بر روی حضور قدرتمند رستم در برابرش متمرکز شود.
«حالا،» رستم پس از مدتی که برای کوروش به اندازه‌ی یک قرن گذشته بود، دوباره به حرف آمد. صدایش، چون قطره‌ی آبی که بر سطح آرام یک دریاچه می‌چکد، سکوت را شکست. «شمشیرتو بگیر دستت. اما نه مثل یه تیکه چوب خشک که بخوای باهاش هیزم بشکنی یا از سر خشم تو هوا بچرخونی. مثل یه موجود زنده بگیرش. مثل بخشی از وجود خودت، بخشی از روحت. سعی کن حسش کنی. وزنشو، سردیشو، اون لرزش خفیفی که وقتی حرکتش میدی تو دستات ایجاد می‌کنه، و از همه مهم‌تر، اون قدرتی که تو دل این آهن‌پاره پنهان شده و منتظره تا تو بیدارش کنی.»
کوروش، با تمام وجود سعی کرد به حرف‌های رستم عمل کند. شمشیر «سروین» را با هر دو دست گرفت، چشمانش را بست و سعی کرد آن را حس کند، آن‌طور که رستم می‌گفت. در ابتدا، چیزی جز سنگینی و سردی پولاد و آن خاطرات تلخ و شیرینی که با دیدن این شمشیر در وجودش زنده می‌شد، حس نمی‌کرد. اما کم‌کم، با تمرکز بیشتر، با خالی کردن ذهنش از آن همه آشفتگی، گویی توانست تپشی خفیف، حیاتی پنهان، در عمق آن فلز سرد و خاموش را احساس کند. یاد حرف‌های رخسا در مورد «کلمات زنده» افتاد. آیا «سروین» هم، با آن گذشته‌ی پر از رنج و افتخار اوژان، حالا به نوعی زنده بود و با او حرف می‌زد؟
«خوبه. داری حسش می‌کنی.» رستم با دیدن تغییر در حالت چهره‌ی کوروش و آن تمرکز عمیقی که در وجودش شکل گرفته بود، ادامه داد. «حالا، سعی کن باهاش حرکت کنی. اما نه با عجله، نه با خشم، نه با اون حرکات انفجاری و بی‌هدفی که قبلاً می‌زدی. آروم و روان حرکت کن. مثل آب یه رودخونه که به نرمی و با قدرت تو مسیرش جریان داره و هیچ سدی نمی‌تونه جلوشو بگیره. بذار خود شمشیرت راهو بهت نشون بده، نه اینکه تو بخوای به زور و با فریاد، اونو به حرکت دربیاری و بهش دستور بدی.»
کوروش، با الهام از حرف‌های دقیق و پر از معنای رستم، شروع به حرکت کرد. چشمانش را باز کرد و به تیغه‌ی درخشان «سروین» خیره شد. حرکاتش، در ابتدا، هنوز هم خام و ناشیانه بود، اما دیگر آن آشفتگی و بی‌هدفی گذشته را نداشت. سعی می‌کرد با شمشیرش یکی شود، با ریتم آن حرکت کند، به آن وزن و تعادلش احترام بگذارد، و به آن جریان قدرتی که رستم از آن حرف زده بود و حالا کوروش هم به شکلی گنگ اما واقعی حسش می‌کرد، گوش بسپارد.
رستم، برای ساعت‌ها، شاید تمام آن صبح تا نزدیک ظهر، تنها در سکوت، حرکات کوروش را زیر نظر داشت. هیچ حرفی نمی‌زد، هیچ دخالتی نمی‌کرد. تنها نگاه می‌کرد. اما نگاهش، دیگر آن نگاه سرد و بی‌تفاوت روزهای اول نبود. در آن چشمان آبی یخی، حالا نوعی دقت، نوعی ارزیابی موشکافانه، و شاید، فقط شاید، ذره‌ای رضایت پنهان از این تلاش بی‌وقفه‌ی کوروش دیده می‌شد. گهگاه، فقط گهگاه، با یک کلمه‌ی کوتاه، یک اشاره‌ی ظریف با دست، یا حتی یک تغییر کوچک در حالت نگاهش، مسیر حرکت کوروش را اصلاح می‌کرد یا نکته‌ای را به او یادآوری می‌نمود. «نفستو حبس نکن، کوروش. قدرت واقعی از یه جریان آروم و پیوسته میاد، نه از یه انقباض لحظه‌ای و یه انفجار بی‌موقع.» یا «نگاهت به نوک شمشیرت نباشه، کل بدن حریفت و فضایی که می‌خوای شمشیرت به اونجا برسه رو ببین. شمشیر، ادامه‌ی نگاه توئه.» یا «زیادی به دستات و بازوهات فشار میاری. شمشیر باید تو دستات سبک باشه، مثل پر یه پرنده، اما وقتی ضربه می‌زنی، باید مثل پنجه‌ی یه شیر، قوی و بی‌رحم باشه. این تعادل رو باید پیدا کنی.»
این اولین درس واقعی کوروش در هنر شمشیرزنی بود. درسی در سکوت، در دقت، در تمرکز، و در درک جریان پنهان قدرت. کوروش، با وجود تمام خستگی و دردی که در عضلاتش حس می‌کرد، اما برای اولین بار پس از آن فاجعه‌ی هولناک، احساس می‌کرد که دارد چیزی واقعی را یاد می‌گیرد. چیزی فراتر از حرکات خشک و خالی و بی‌هدف. چیزی شبیه به... یک هنر، یک فلسفه، و شاید، راهی برای رسیدن به آن قدرتی که برای انتقام و شاید، برای محافظت از آینده، به آن نیاز داشت.
سیاژ، در تمام این مدت، از ایوان طبقه‌ی بالا که مشرف به محوطه‌ی تمرین زیرزمین بود، یا از گوشه‌ای تاریک و پنهان در همان زیرزمین، با آن چشمان طلایی و تیزبینش، شاهد این تمرینات و این آموزش غیرمستقیم بود. هیچ حرفی نمی‌زد، هیچ دخالتی نمی‌کرد. تنها با آن نگاه پر از غرور و شاید، کمی هم کنجکاوی، این دو جوان را، این دو شاگرد ناخواسته و پر از پتانسیل را، زیر نظر داشت. گاهی، وقتی کوروش حرکتی را به شکلی مضحک و ناشیانه انجام می‌داد و رستم با همان بی‌تفاوتی همیشگی‌اش او را اصلاح می‌کرد، پوزخندی تمسخرآمیز و شاید کمی هم از سر رضایت (از اینکه بالاخره یکی پیدا شده بود تا این پسرک دست و پا چلفتی را آدم کند!) بر لبانش می‌نشست. و گاهی هم، وقتی رستم با حرکتی بی‌نقص و قدرتمند، نکته‌ای را به کوروش آموزش می‌داد، در چشمان طلایی‌اش برقی از چیزی شبیه به... تحسین؟ یا شاید، فقط کنجکاوی برای دیدن نتیجه‌ی این همکاری غیرمنتظره و اینکه آیا این دو نفر، واقعاً می‌توانند به چیزی که او در ذهن دارد برسند یا نه، دیده می‌شد.
رخسا نیز، با لبخندی مادرانه و پر از امید، گهگاه به تمرینات آن‌ها سر می‌زد. برایشان آب و دمنوش‌های مقوی و میوه‌های تازه می‌آورد و با کلماتی دلگرم‌کننده و نگاهی پر از مهر، آن‌ها را به ادامه‌ی تلاش تشویق می‌کرد. او می‌دانست که این دو جوان، هر دو، سرنوشتی بزرگ و شاید، پر از خطر و سختی در پیش دارند و این همراهی، این دوستی نوپا که در سکوت و با زبان شمشیرها در حال شکل‌گیری بود، می‌تواند برای هر دوی آن‌ها، نقطه‌ی عطفی مهم و شاید، تنها راه نجاتشان باشد.
کوروش، در کنار رستم، هر روز چیز جدیدی یاد می‌گرفت. نه فقط در مورد شمشیرزنی و فنون مبارزه، که در مورد صبر، در مورد تمرکز، در مورد کنترل خشم و احساسات، و در مورد شناخت خودش و آن قدرت‌های پنهانی که در وجودش نهفته بود. رستم، با آن شخصیت آرام، کم‌حرف و به ظاهر بی‌احساسش، معلمی سخت‌گیر، دقیق، اما به طرز عجیبی منصف و تأثیرگذار بود. او هیچ‌وقت کوروش را تحقیر نمی‌کرد، اما اشتباهاتش را هم بی‌پرده و با صراحتی که گاهی برای کوروش آزاردهنده بود، به او گوشزد می‌کرد. و کوروش، با وجود تمام آن حس رقابت پنهانی که هنوز در دلش نسبت به رستم داشت، و با وجود تمام آن زخم‌های روحی که هنوز تازه بودند، نمی‌توانست به دانش، مهارت، و آن آرامش و تسلط عجیب رستم احترام نگذارد و در دل، او را نه تنها به عنوان یک مربی، که شاید، به عنوان اولین دوست واقعی‌اش پس از آن فاجعه، پذیرفته بود.
یک روز، پس از یک جلسه‌ی تمرین سخت و نفس‌گیر، وقتی هر دو خسته و عرق‌ریزان، کنار هم نشسته بودند و به دیوار سنگی زیرزمین تکیه داده بودند، کوروش، با لحنی که دیگر آن تردید و ناباوری اولیه را نداشت و سرشار از کنجکاوی و شاید، کمی هم نگرانی بود، از رستم پرسید: «رستم... تو... تو واقعاً فکر می‌کنی من می‌تونم... منظورم اینه که... با این همه سختی و این همه راهی که در پیش دارم... آیا واقعاً امیدی هست که بتونم به اون چیزی که می‌خوام برسم؟»
رستم، برای لحظه‌ای به کوروش نگاه کرد. چشمان آبی‌اش، در آن نور کم‌فروغ زیرزمین، عمق بیشتری پیدا کرده بود. دیگر آن سردی و بی‌تفاوتی همیشگی را نداشت. شاید، فقط شاید، جرقه‌ای از چیزی شبیه به... همدلی یا درک، در آن نگاه سخت و پولادین دیده می‌شد. «سیاژ، فقط یه اژدهای خودخواه و مغرور نیست، کوروش. اون خیلی پیچیده‌تر و شاید، خیلی تنهاتر از چیزیه که فکرشو می‌کنی. اون اگه چیزی رو تو وجود تو نمی‌دید، اگه بهت امید نداشت، مطمئن باش حتی یه لحظه هم وقتشو برای تو تلف نمی‌کرد.» مکثی کرد، گویی می‌خواست کلمات بعدی‌اش را با دقت بیشتری انتخاب کند. «اما... اما تو هم، فقط یه پسرک روستایی زخم‌خورده نیستی. یه چیزی تو وجود تو هست... یه قدرتی... یه اراده‌ای... یه نوری که حتی خودتم هنوز بهش ایمان نداری. اگه بتونی این نور رو پیدا کنی و درست هدایتش کنی، شاید... شاید نه تنها خودتو، که خیلی‌های دیگه رو هم بتونی غافلگیر کنی.» لبخندی بسیار کم‌رنگ، برای اولین بار پس از مدت‌ها، بر لبان بی‌احساس رستم نشست. لبخندی که نویدبخش آینده‌ای پر از چالش، اما شاید، پر از امید بود. «فقط باید به خودت ایمان داشته باشی، کوروش. و البته، به مربی مو سپید و کم‌حرفت هم، یه کم بیشتر گوش بدی و کمتر غر بزنی!»
و با این حرف، که با طنزی بسیار ظریف و پنهان همراه بود، از جا برخاست و دوباره به سمت میدان تمرین رفت. کوروش، با شنیدن این کلمات، برای لحظه‌ای احساس کرد که تمام خستگی‌اش از بین رفته و انرژی و امیدی تازه در وجودش جریان یافته است. شاید... شاید واقعاً هنوز امیدی بود. راه، سخت و طولانی بود، اما او دیگر تنها نبود.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.