زوهراد

داستان کوروش : زوهراد

نویسنده: Dio

چند روزی از ورود کوروش به خانه‌ی اشرافی و پر از رمز و راز سیاژ می‌گذشت. زخم‌های جسمش، به لطف آن معجون عجیب و شاید هم هوای پاک جنگل همیشه بهار، تقریباً بهبود یافته بود، اما زخم‌های روحش، هنوز تازه و سوزان بودند. شرط یک ماهه‌ی سیاژ، چون سایه‌ای سنگین، بر تمام افکار و لحظاتش سنگینی می‌کرد. «یک ضربه... فقط یک ضربه به یک اژدهای هزارساله...» این فکر، گاهی چون طنزی تلخ و گاهی چون کابوسی وحشتناک، در ذهنش تکرار می‌شد.
در یکی از همان روزها، پس از آنکه رخسا با مهربانی اما قاطعیت همیشگی‌اش، صبحانه‌ای مفصل (الباتر برای کوروش، و همان نان و آب همیشگی برای سیاژِ در حال تنبیه!) برایشان آماده کرده بود، کوروش، در حالی که با بی‌میلی لقمه‌ای نان در دهان می‌گذاشت، نگاهی به سیاژ انداخت که با اخمی تصنعی مشغول بررسی نقشه‌ی یک سرزمین ناشناخته بود. سپس، با لحنی که سعی می‌کرد کنجکاو به نظر برسد نه مضطرب، از رخسا پرسید: «استاد رخسا... سیاژ... یعنی استاد سیاژ، اون روز گفتن که... که قراره منو برای ثبت‌نام به یه جایی ببرن مدرسه‌ی اکباتان می‌خواستم بدونم اونجا چه جور جاییه؟ و... و کی قراره بریم؟»
رخسا، پیش از آنکه پاسخی دهد، نگاهی به سیاژ انداخت. سیاژ، بدون اینکه سر از نقشه بلند کند، با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می‌آمد و با همان غرور همیشگی‌اش، گفت: «مدرسه‌ی اکباتان، پسرک، جاییه که بچه‌ پولدارا و اشراف‌زاده‌های بی‌عرضه میرن تا بلکه دو تا حرکت شمشیر یاد بگیرن و بتونن جلوی اسمشون یه لقب «جنگجو» هم اضافه کنن. البته، گاهی اوقات، خیلی به‌ندرت، یه استعداد واقعی هم از بینشون پیدا میشه.» مکثی کرد و با پوزخندی ادامه داد: «اما تو... تو فعلاً خواب اکباتان رو هم نمی‌تونی ببینی، چه برسه به خودشو! تا وقتی که نتونی اون شرط ناقابل منو عملی کنی و بهم نشون بدی که یه چیزی تو اون چنته‌ی خالی‌ات داری، از این خونه پاتو بیرون نمی‌ذاری، چه برسه به اکباتان! اول باید اینجا، تو همین قلمرو من، خودتو ثابت کنی. اگه از پس من براومدی، اونوقت شاید، فقط شاید، بهت فکر کردم که لیاقت رفتن به اون مدرسه رو هم داری یا نه.»
کوروش از این جواب صریح و تحقیرآمیز سیاژ، خونش به جوش آمد، اما چیزی نگفت. دندان‌هایش را بر هم فشرد و با خشمی فروخورده، به بشقاب خالی‌اش خیره شد. پس این‌طور بود. حتی رفتن به آن مدرسه هم، به موفقیت در این چالش غیرممکن بستگی داشت.
روزهای بعد، برای کوروش به سختی و با تلاشی بی‌وقفه می‌گذشت. سیاژ، همان‌طور که گفته بود، او را کاملاً به حال خودش رها کرده و تنها با نگاه‌های سنگین و گاه‌به‌گاهش، از دور نظاره‌گر تلاش‌های مذبوحانه‌ی او بود. رخسا نیز، هرچند با مهربانی بیشتری با او رفتار می‌کرد و نیازهای اولیه‌اش را فراهم می‌ساخت، اما در مورد چالش سیاژ، هیچ راهنمایی مستقیمی نمی‌کرد. گویی او نیز منتظر بود تا ببیند چگونه می‌خواهد از پس این آزمون سخت برآید.
کوروش، بیشتر وقتش را در همان زیرزمین وسیع و پر از رمز و راز خانه‌ی سیاژ می‌گذراند. فضایی که با آن دیوارهای از بلور سیاه و سقف بلند و پر از شیارهای اسرارآمیزش، همزمان هم وهم‌انگیز بود و هم الهام‌بخش. شمشیر «سروین» را در دست می‌گرفت و ساعت‌ها تمرین می‌کرد. سعی می‌کرد با آن ارتباط برقرار کند، آن‌طور که اوژان در آن رؤیای اثیری به او آموخته بود که چگونه پنهان و آشکارش کند. اما کنترل کامل بر آن، یا درک عمیق قدرتش، چیزی فراتر از توانایی فعلی او بود. شمشیر در دستانش سنگین و گاهی نافرمان به نظر می‌رسید. حرکاتش خام و بی‌هدف بودند. هر بار که سعی می‌کرد ضربه‌ای قدرتمند یا حرکتی پیچیده را که نقش هایش را بر روی دیوار های خانه سیاژ دیه بود تقلید کند ، یا تعادلش را از دست می‌داد و بر زمین می‌افتاد، یا شمشیر با ناشی‌گری از دستش رها می‌شد.
ناامیدی، چون ماری سمی، آرام‌آرام در وجودش می‌خزید. «آخه چطور... چطور ممکنه من بتونم به اون غول بی‌شاخ و دم حتی نزدیک بشم؟ اون... اون یه اژدهاست! و من... من حتی نمی‌تونم این شمشیر لعنتی رو درست تو دستم نگه دارم!» این افکار، بارها و بارها در ذهنش تکرار می‌شد و هر بار، چون پتکی بر اراده‌ی لرزانش فرود می‌آمد.
به یاد پدر و مادرش می‌افتاد. به یاد آن همه درد و رنجی که کشیده بودند. به یاد قولی که به خودش داده بود برای انتقام. اما با این وضعیت، با این ضعف و ناتوانی، چگونه می‌توانست به عهدش وفا کند؟ این فکر، خشمی سوزان را در دلش شعله‌ور می‌کرد، خشمی که گاهی او را به مرز جنون می‌کشاند و باعث می‌شد تا ساعت‌ها، بی‌وقفه و با فریادهایی که در آن زیرزمین خالی می‌پیچید، به هوا شمشیر بزند.
در یکی از همین روزها، وقتی کوروش، خسته، زخمی (بیشتر از برخورد با دیوارهای سنگی زیرزمین تا از نبردی واقعی!) و ناامید، در گوشه‌ای از تالار اصلی نشسته بود و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود، رخسا با سینی چای و چند شیرینی محلی به سراغش آمد.
«خیلی خودتو اذیت می‌کنی، پسر جان.» رخسا با همان لحن آرام و مادرانه‌اش گفت و سینی را روی میز کوچک کنار کوروش گذاشت. «این‌جوری که تو داری به خودت فشار میاری، قبل از اینکه اون یه ماه تموم بشه، خودتو از پا درمیاری.»
کوروش با صدایی که از فرط خستگی گرفته بود، گفت: «آخه... آخه نمی‌دونم باید چیکار کنم، استاد رخسا. اون... اون سیاژ... مثل یه کوه می‌مونه. من... من حتی نمی‌تونم تصور کنم که چطور میشه بهش ضربه زد.»
رخسا جرعه‌ای از چایش را نوشید و با نگاهی که پر از حکمت و تجربه‌ی سالیان دراز بود، به کوروش خیره شد. «کوروش جان، قدرت واقعی، همیشه تو زور بازو و تیزی شمشیر نیست. گاهی وقتا، بزرگترین قدرت‌ها، از دل بزرگترین ضعف‌ها بیرون میان. گاهی وقتا، برای شکستن یه دیوار خیلی بلند، به جای اینکه با سر بهش بکوبی، باید دنبال یه در کوچیک یا یه شکاف پنهان بگردی.» مکثی کرد و با لبخندی مرموز ادامه داد: «سیاژ، با تمام اون غرور و قدرتش، مثل همه‌ی موجودات دیگه، نقطه‌ضعف‌هایی هم داره. شاید نقطه‌ضعفش، همون چیزی باشه که فکر می‌کنه بزرگترین نقطه‌ی قوتشه.»
کوروش با کنجکاوی پرسید: «غرورش؟»
رخسا سری تکان داد. «غرور می‌تونه یه شمشیر دولبه باشه، پسرم. هم می‌تونه به آدم قدرت بده، هم می‌تونه کورش کنه و باعث سقوطش بشه. شاید... شاید به جای اینکه سعی کنی با قدرت محض با سیاژ روبرو بشی، باید از هوشت استفاده کنی. باید یاد بگیری که چطور از غرور اون علیه خودش استفاده کنی.» سپس، با لحنی که انگار می‌خواست رازی را فاش کند، اضافه کرد: «و یادت باشه، گاهی وقتا، بهترین راه برای فهمیدن یه چیز، نه جنگیدن باهاش، که «درک کردنشه». سعی کن سیاژ رو بفهمی، سعی کن اون کلمات و قدرت‌هایی که بهت داده شده رو درک کنی. جواب، شاید خیلی نزدیک‌تر از چیزی باشه که فکرشو می‌کنی.»
چند روز بعد، در حالی که کوروش، با الهام از حرف‌های رخسا، سعی می‌کرد با روشی متفاوت‌تر و با تمرکز بیشتری بر درک شمشیر «سروین» تمرین کند، سیاژ ناگهان در ورودی زیرزمین ظاهر شد. با همان دست‌های به سینه و نگاهی که از فرسنگ‌ها غرور و تحقیر از آن می‌بارید، به حرکات ناشیانه اما حالا کمی هدفمندتر کوروش خیره شد.
«هه! هنوز که داری مثل جوجه اردک دست و پا می‌زنی، پسرک!» صدای پر از طعنه‌اش در فضای زیرزمین پیچید. «فکر کردی با این ادا اصولا می‌تونی حتی گرد و خاک ردای منو لمس کنی؟ وقتت داره تموم میشه ها! کمتر از سه هفته دیگه مونده. اگه تا اون موقع نتونی یه خراش ناقابل بهم بندازی، می‌تونم همین الان بهت بگم که سرنوشتت چی میشه: خوراک لذیذی برای موجودات گرسنه‌ی جنگل همیشه بهار میشی!»
کوروش، با شنیدن این حرف‌ها، برای لحظه‌ای از حرکت ایستاد. خون با شدت به صورتش دوید. می‌خواست چیزی بگوید، فریادی از خشم یا ناامیدی سر دهد، اما تنها کاری که کرد این بود که شمشیرش را محکم‌تر در دست گرفت و با نگاهی که حالا دیگر نه ترس، که آتش اراده در آن شعله‌ور بود، به چشمان طلایی سیاژ خیره شد.
سیاژ، از این نگاه خیره‌ی کوروش، برای لحظه‌ای کوتاه، خیلی کوتاه، جا خورد. انگار در آن چشمان سبز و مصمم، چیزی فراتر از یک پسرک روستایی زخم‌خورده می‌دید. اما بلافاصله، همان پوزخند همیشگی بر لبانش نشست. «آفرین! حداقل یاد گرفتی مثل یه جنگجوی واقعی بایستی، حتی اگه قراره مثل یه پشه له بشی!» و با این حرف، چرخید و با همان قدم‌های مغرورانه، از زیرزمین خارج شد.
کوروش، نفس عمیقی کشید. حرف‌های سیاژ، هرچند تلخ و تحقیرآمیز، اما به جای ناامید کردنش، انگیزه‌اش را بیشتر کرده بود. یاد حرف‌های آستانا افتاد که گفته بود به سیاژ اعتماد کند. یاد پدر و مادرش، یاد اوژان. نه، او تسلیم نمی‌شد. باید راهی پیدا می‌کرد. باید از این چالش سربلند بیرون می‌آمد. باید قوی می‌شد. نه فقط برای انتقام، که برای خودش، برای اثبات اینکه او، کوروش، «برگزیده‌ی آسمان»، بازیچه‌ی دست سرنوشت نیست.
با عزمی راسخ‌تر از همیشه، شمشیر «سروین» را بالا برد و دوباره به تمرین پرداخت. این بار، با تمرکزی عمیق‌تر، با اراده‌ای پولادین‌تر، و با قلبی که در آن، همزمان، هم اندوهی بی‌انتها و هم امیدی بی‌پایان موج می‌زد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.