پس از آن آزمونهای نفسگیر و قبولی در «مدرسهی بزرگ اکباتان»، کوروش و رستم، خسته اما با احساسی از موفقیتی که به سختی به دست آمده بود و شاید، کمی هم دلهره برای آینده، به عمارت مجلل سیاژ بازگشتند. رخسا، با همان مهربانی و لبخند آرامشبخش همیشگیاش، از آنها استقبال کرد و با آماده کردن شامی گرم و مقوی، سعی کرد خستگی آن روز پرماجرا را از تنشان بیرون کند.
سیاژ اما، با همان غرور و بیتفاوتی ظاهریاش، تنها به پوزخندی از سر رضایت (یا شاید، از سر تفریح و دیدن دست و پا زدن این دو «جوجه» در مسیر سخت پیش رویشان) بسنده کرد. «خب، مثل اینکه اونقدرها هم که فکر میکردم بیعرضه و دست و پا چلفتی نبودین! حداقل آبروی من یکی رو جلوی اون پیرمردهای مقرراتی مدرسهتون نبردین. اما یادتون نره، این تازه اول راهه. راهی که تهش، یا به اوج میرسین، یا تو همون لجنزاری که ازش اومدین، غرق میشین!»
آن شب، برای کوروش، شبی پر از فکر و خیال و شاید، کابوسهای گذشته بود. حرفهای سیاژ در مورد «رأس هرم شکار»، آن «کلمهی شوم» که چون داغی بر روحش حک شده بود، و حالا، ورود به این مدرسهی پر از رقابت و قوانین نانوشته. همهی اینها، چون امواجی سهمگین بر ذهن خستهاش آوار میشد. اما در میان تمام این آشفتگیها، یادآوری آن ارادهی پولادینی که در آزمونها از خود نشان داده بود، و حضور آرام و شاید، حمایتگر رستم در کنارش، جرقهای از امید را در دلش روشن نگه میداشت. او باید قوی میشد. نه فقط برای انتقام، که برای زنده ماندن در این دنیای بیرحم.
صبح روز بعد، با صدای ناقوس مدرسه که آغاز جشن سالانهی ورود شاگردان جدید را اعلام میکرد، کوروش و رستم، با راهنمایی رخسا، بهترین و رسمیترین لباسهایی را که در میان وسایلشان پیدا میشد (و البته، رخسا با وسواس خاصی برایشان انتخاب و آماده کرده بود تا در میان آن همه اشرافزاده، کمتر به چشم بیایند یا حداقل، مضحک به نظر نرسند) به تن کردند. قرار بود تمام شاگردان جدید، به همراه اولیای خود (یا سرپرستانشان)، در تالار بزرگ و پرشکوه مدرسه گرد هم آیند و در مراسمی با ابهت، رسماً به جمع شاگردان «مدرسهی بزرگ اکباتان» بپیوندند.
نکتهی غافلگیرکننده اما، تصمیم ناگهانی و شاید، از سر بدجنسی محضِ سیاژ برای همراهی آنها بود. اژدهای مغرور، که معمولاً از این گونه تجمعات انسانی و به قول خودش «نمایشهای مضحک و پر از تملق اشرافیت پوچمغز» بیزار بود و آنها را در شأن خود نمیدید، این بار، با پوزخندی مرموز و چشمانی که از آن شیطنتی اژدهایی میبارید و شاید، با نیتی پنهان برای به رخ کشیدن قدرتش و تحقیر بیشتر دیگران، اعلام کرد که میخواهد «این دو تا جوجهی بیکس و کار و تازهبهدورانرسیده» را در اولین روز رسمیشان در این «قفس پر از طاووسهای رنگارنگ اما بیخاصیت» همراهی کند.
مسیر رسیدن به مدرسه، پر از کالسکههای مجلل با نشانهای خانوادگی پر زرق و برق، اسبهای آراسته با یراقآلات طلاکوب، و خانوادههای اشرافزاده با لباسهای فاخر از حریر و ابریشم و جواهراتی بود که در نور صبحگاهی چون ستارگانی زمینی میدرخشیدند و با صدای بلند و خندههایی پر از تکبر، سعی در نمایش ثروت و قدرت خود به دیگران داشتند. اما به محض اینکه سیاژ، با آن جامهی ابریشمی سیاه که چون شب بر تنش نشسته بود و تنها با درخشش گاهبهگاه آن موهای طلاییاش که چون یال شیری مغرور بر شانههایش ریخته بود، و با آن ابهت و غرور اژدهاییاش که حتی در کالبد انسانی هم چون کوهی از قدرت و بیاعتنایی بود، در کنار کوروش و رستم قدم در خیابانهای منتهی به مدرسه گذاشت، تمام آن هیاهو و خودنماییها، در یک آن چون حبابی در برابر طوفان، فروکش کرد. نگاهها، از هر سو، چون مگسانی که به شیرینی چسبیده باشند، به سمت او چرخید. ترسی آمیخته به احترام، شگفتیای که با وحشتی پنهان همراه بود، و شاید، نفرتی که از سالها تحقیر و ترس در دلها ریشه دوانده بود، در چشمان اشرافزادگان و فرزندانشان موج میزد. گویی سایهی سنگین یک قدرت باستانی، یک افسانهی زنده و شاید، یک کابوس فراموششده که حالا با تمام بیرحمیاش بازگشته بود، دوباره بر سر اکباتان و مردمان مغرورش افتاده بود.
سیاژ، با لذتی آشکار که در آن پوزخند همیشگی و آن برق چشمان طلاییاش پیدا بود، بیتوجه به این نگاههای سنگین و شاید، حتی لذتبردن از این نمایش قدرت ناخواسته، با همان غرور همیشگی و سری افراشته، از میان جمعیتی که با ترس و احترامی تصنعی راه را برایش باز میکردند، عبور میکرد. نگاهش، سرد، نافذ و پر از تحقیری بیانتها بود و هیچ نشانی از توجه به این «مورچههای فانی» و این «نمایشهای پوچ و بیمحتوای اشرافیت» در آن دیده نمیشد. او اژدها بود، و این شهر، با تمام عظمت و شکوهش، تنها ذرهای ناچیز و گذرا در برابر قدمت و قدرت بیانتهای او بود.
در ورودی تالار بزرگ مدرسه، جایی که دیگر اولیا و شاگردان جدید گرد هم آمده بودند، این نمایش قدرت به اوج خود رسید. وانیش، آن اشرافزادهی جوان که چند روز پیش طعم تلخ و گزندهی بیرحمی سیاژ را با تمام وجودش چشیده بود، با دیدن دوبارهی اژدها، رنگ از چهرهاش پرید و با وحشتی آشکار و لرزشی که در تمام اندامش دیده میشد، سعی کرد خود را در پشت سر یکی از ستونهای عظیم سنگی تالار پنهان کند، گویی میخواست از نگاه نافذ و پر از تحقیر سیاژ در امان بماند. دیگر اشرافزادهها نیز، با شناختی که از نام و آوازهی سیاژ و آن فاجعهی اخیر خاندان وانیش داشتند، یا با شنیدن داستان برخورد او با استاد هیراد در دفتر ثبتنام، با نگاههایی پر از ترس، کنجکاوی و شاید، نفرتی فروخورده به او و دو همراه جوانش خیره شده بودند.
سیاژ، با قدمهایی آرام اما پر از ابهت و قدرتی که زمین زیر پایش را به لرزه درمیآورد، از میان آنها گذشت، گویی از میان مزرعهای از علفهای هرز عبور میکند. به یکی از اشرافزادگان پر زرق و برق و از خود راضی که با تکبری آشکار در بهترین جایگاه نشسته بود و با پوزخندی به دیگران نگاه میکرد، رسید. برای لحظهای در برابرش ایستاد. آن اشرافزاده، که در ابتدا متوجه حضور سیاژ نشده بود، با دیدن سایهی سنگین او، سرش را بالا آورد و با دیدن چهرهی سرد و چشمان طلایی اژدها، لبخند از لبانش محو شد و رنگ از چهرهاش پرید.
«جای قشنگیه، نه؟» سیاژ با صدایی که از فرط آرامی، ترسناکتر از هر فریادی بود، گفت. «حیف نیست که یه موجود بیارزشی مثل تو، این جای خوب رو اشغال کرده باشه؟» و پیش از آنکه اشرافزادهی بیچاره بتواند کلمهای بر زبان بیاورد یا حرکتی بکند، سیاژ با نوک انگشتانش، ضربهای به ظاهر آرام اما با قدرتی ویرانگر به سینهی او زد. اشرافزاده، با صدایی خفه و چشمانی که از حدقه بیرون زده بود، از روی صندلی مجللش به پایین پرتاب شد و چون تودهای بیجان، در پای ستونی سنگی افتاد.
سیاژ، بیآنکه حتی نگاهی به او بیندازد، بر روی همان صندلی خالی شده نشست و با اشارهای به کوروش و رستم، آنها را نیز در کنار خود جای داد. سکوتی مرگبار و پر از وحشت بر تالار حاکم شده بود. دیگر هیچکس جرأت نداشت حتی نفس بکشد، چه برسد به اینکه بخواهد به این اژدهای بیرحم و غیرقابلپیشبینی اعتراض کند.
پس از مدتی انتظار و سکوتی که تنها با صدای نفسهای حبسشدهی جمعیت شکسته میشد، سرانجام «استاد اعظم زوهراد»، مدیر جوان، خوشقیافه، و پرآوازهی «مدرسهی بزرگ اکباتان»، با جامهای بلند و فاخر به رنگ نیلی تیره که با نخهای نقرهای به شکل صورت فلکی شکارچی و نشان «فروهر» گلدوزی شده بود، و با چهرهای که همزمان هم از خردی فراتر از سنش و هم از اقتداری پنهان و کاریزمایی گیرا حکایت داشت، در جایگاه مخصوص قرار گرفت. با وجود جوانی، در نگاهش عمقی بود که کمتر کسی جرأت خیره شدن به آن را داشت.
صدای زوهراد، برخلاف انتظار، نه بلند و پر از تحکم، که آرام، گیرا، و پر از طنینی جادویی و شاید، کمی هم تاریک بود که در تمام تالار میپیچید و تا اعماق روح شنوندگان نفوذ میکرد: «خوش آمدید، جوانان جویای نام و قدرت، به خانهی دوم خودتان، به «مدرسهی بزرگ اکباتان». یا بهتر است بگویم، به قربانگاه آرزوها و شاید، انسانیتتان.» لبخندی محو و مرموز بر لبانش نشست.
«امروز، شما قدم در راهی گذاشتهاید که بازگشتی از آن نیست. راهی که نه تنها سرنوشت خودتان، که شاید، سرنوشت این سرزمین خسته و پر از زخم را رقم خواهد زد. اینجا، مکانی است برای آموختن، بله. برای رشد کردن، قطعاً. و برای شناختن آن قدرتی که چون بذری تاریک یا روشن، در اعماق وجود هر یک از شما نهفته است و انتظار جوانهزدن را میکشد.»
نگاهی عمیق و نافذ به چهرهی تکتک شاگردان جدید انداخت، نگاهش بر روی کوروش و رستم، و حتی بر روی سیاژ که با پوزخندی بیتفاوت به او خیره شده بود، برای لحظهای طولانیتر ثابت ماند. «اما یادتان باشد، قدرت، به تنهایی، نه تنها کافی نیست، که میتواند به مراتب خطرناکتر از هر ضعفی باشد. قدرت، بدون خردی که آن را هدایت کند، بدون ارادهای که آن را مهار نماید، و بدون شناختی درست و بیپرده از خودتان، از آن تاریکیها و روشناییهایی که در وجودتان در جدالند، میتواند به شمشیری دولبه بدل شود که اولین و شاید، آخرین قربانیاش، خود شما خواهید بود.»
مکثی کرد و با لحنی که حالا دیگر آن آرامش اولیه را نداشت و سرشار از نوعی هشدار و شاید، حقیقتی تلخ بود، ادامه داد: «در این دنیا، و شاید در تمام دنیاهای دیگر، نور و تاریکی، نه دو دشمن قسمخورده، که دو روی یک سکهاند. دو همراه جداییناپذیر که هر یک، بدون دیگری، معنایی ندارد. و شما، هر یک از شما، در این جدال ابدی، در این رقص بیپایان نور و سایه، نقشی خواهید داشت. برخی از شما، شاید ناآگاهانه، به سمت آن نوری کشیده شوید که به شما وعدهی عدالت، فداکاری، و شاید، رستگاری میدهد. غافل از آنکه گاهی، درخشانترین نورها، از دل تاریکترین آتشها زبانه میکشند.» نگاهش دوباره، و این بار با تأکیدی بیشتر، بر روی کوروش ثابت ماند، نگاهی که کوروش معنایش را نفهمید اما لرزهای سرد و گزنده در دلش انداخت. «و برخی دیگر... برخی دیگر، شاید آگاهانه و با ارادهای پولادین، در دل همان تاریکی، قدرتی بزرگتر، راهی کوتاهتر، یا شاید، حقیقتی عریانتر و بیرحمانهتر را پیدا کنند. انتخابی که نه خوب است و نه بد. تنها یک انتخاب است، با تمام عواقب شیرین و تلخش.»
سخنان زوهراد، عمیق، فلسفی، و به طرز عجیبی، تاریک و هشداردهنده بود. کوروش، با شنیدن این حرفها، بیشتر به یاد آن «کلمهی شوم» و آن دوگانگی نور و تاریکی که چون طوفانی در وجودش میپیچید، افتاد. آیا منظور زوهراد، او بود؟
پس از پایان سخنرانی زوهراد و مراسم رسمی آغاز سال تحصیلی، در حالی که دیگر شاگردان و اولیایشان، با ذهنی پر از سوال و شاید، کمی هم ترس از آن حرفهای نامتعارف مدیر جوان مدرسه، مشغول گفتگو و آشنایی با یکدیگر بودند، کوروش، که هنوز تحت تأثیر حرفهای عمیق زوهراد و آن نگاه خاصش بود، و همچنین، با دیدن آن نمایش قدرت و بیاعتنایی مطلق سیاژ به قوانین و اشرافیت، بیشتر از همیشه احساس سردرگمی و شاید، کنجکاوی میکرد، به سمت سیاژ که با بیتفاوتی ظاهری مشغول بازی با یکی از جامهای زرین و گرانبهای روی میز بود، رفت.
«سیاژ...» با لحنی که سعی میکرد محترمانه اما سرشار از پرسشی عمیق باشد، آغاز کرد. «حرفهای استاد زوهراد... در مورد نور و تاریکی... و اون انتخاب... و حرفهای خود شما... در مورد قانون قدرت... من... من هنوز خیلی چیزا رو نمیفهمم. مثلاً... مثلاً این مرگ و زندگی... این همه بیعدالتی... این همه ظلم... چرا؟ چرا باید اینجوری باشه؟ اگه واقعاً قدرتی مثل شما وجود داره، چرا جلوی این همه بدی رو نمیگیرین؟»
سیاژ، برای لحظهای از بازی با جام دست کشید و با همان نگاه نافذ و طلاییاش که حالا دیگر هیچ اثری از آن پوزخند همیشگی در آن نبود، به کوروش خیره شد. «سوالای بزرگی میپرسی، کوروش. سوالایی که شاید جوابشون، نه تنها از تحمل تو، که از درک خیلی از این موجودات به اصطلاح متمدنی که دور و برمون میبینی هم بیشتر باشه.»
مکثی کرد، گویی میخواست عمق کلمات بعدیاش را بیشتر به رخ بکشد. «مرگ و زندگی، قانون طبیعته، پسر. یه چرخهی بیانتها و شاید، بیمعنی برای اونایی که سعی میکنن با احساسات انسانیشون درکش کنن. تمام موجودات زنده، از اون کرم خاکی که زیر پات میلغزه و تو حتی نمیبینیش، تا اون پادشاه مغروری که فکر میکنه صاحب تمام دنیاست، و تا اون اژدهای پیری که الان جلوت نشسته و داره به حماقت تو میخنده، همه و همه، در برابر این قانون بزرگ، برابرن. و همه، هم حق زنده موندن دارن، به شرطی که بتونن از پسش بربیان، و هم، اگه ضعیف باشن، اگه نتونن خودشونو با این دنیای بیرحم وفق بدن، حق کشته شدن و خورده شدن رو دارن. این چرخهی طبیعته. قوی، ضعیف رو میبلعه. نه از روی بیرحمی، نه از روی کینه، بلکه به عنوان یه حقیقت ساده، یه قانون انکارناپذیر از خودِ هستی. ممکنه تو این دنیای مسخرهی شما آدما، پادشاه و گدا و اشرافزاده و رعیت و خوب و بد وجود داشته باشه، اما در برابر مرگ، در برابر اون نیستی مطلق، جسد یه پادشاه فاتح و مغرور، هیچ فرقی با جسد یه خوک کثیف و چاق نداره. چه فرقی هست؟ ها؟ بهم بگو چه فرقی هست؟ هر دوتاشون مردن. اون همه قدرت، اون همه ثروت، اون همه مقام و افتخار، اون همه غرور و ادعا، تو سکوت سرد و تاریک گور، یا تو شکم یه لاشخور گرسنه، هیچ معنا و ارزشی نداره. پودر میشه و از بین میره، انگار که هیچوقت نبوده.»
سیاژ، با چشمانی که حالا دیگر نه از غرور، که از نوعی حکمت سرد، بیرحمانه و شاید، بسیار بسیار کهن و خسته میدرخشید، ادامه داد: «این، حقیقتیه که من، سیاژ، تو این چندهزار سال عمر بیانتهام، با گوشت و پوست و استخون و البته، با دیدن مرگ هزاران هزار موجود مثل شما، پذیرفتمش. و این، مسیریه که من، بدون هیچ پشیمونی، بدون هیچ تردیدی، و بدون هیچ احساس گناهی، طی میکنم. چون تو این دنیای بیرحم و بیمعنی، تنها چیزی که واقعاً اهمیت داره، تنها چیزی که میتونه تو رو از یه بازیچهی بیاراده به یه بازیگر تبدیل کنه، قدرته. قدرتی که بهت اجازه میده زنده بمونی، قدرتی که بهت اجازه میده قوانین بازی رو به نفع خودت تغییر بدی، و شاید، فقط شاید، اگه خیلی خوششانس باشی، بتونی یه معنای کوچیک، یه هدف زودگذر، برای این بودن بیمعنی پیدا کنی. بقیهاش... همهاش حرف مفته، کوروش. همهاش توهم و خودفریبیه که شما انسانهای ضعیف برای فرار از حقیقت تلخ نیستی، برای خودتون ساختین.»
کوروش، با دهانی باز از حیرت و شاید، وحشتی عمیق و فلسفی، به این نگاه سرد، بیرحمانه و در عین حال، به طرز عجیبی، منطقی و قدرتمند سیاژ به دنیا گوش میداد. این، با تمام آنچه از پدرش، از رخسا، و حتی از آن بانوی بیچهره در رؤیا شنیده بود، زمین تا آسمان فرق داشت. اما در عمق آن کلمات، حقیقتی تلخ، گزنده و انکارناپذیر نیز نهفته بود. حقیقتی که شاید، برای زنده ماندن در این دنیای جدید، برای رسیدن به آن انتقام، و برای پیدا کردن جایگاه خودش، باید آن را میپذیرفت، یا حداقل، یاد میگرفت که چگونه با آن زندگی کند.