روزها از پس یکدیگر میگذشتند و هر روز، سنگینی آن شرط یک ماهه بیشتر بر شانههای کوروش فشار میآورد. تلاشهای اولیهاش، آن حرکات دزدکی و نقشههای خام، نه تنها با شکست مواجه شده بود، که اغلب با پوزخندهای تحقیرآمیز و کنایههای نیشدار سیاژ همراه بود. «فکر کردی با این بچهبازیها میتونی حواس یه اژدهای چندهزارساله رو که حتی پلک زدن یه کرم خاکی ته اون جنگل هم از چشمش دور نمیمونه، پرت کنی، پسرک؟ به جای این مسخرهبازیها، برو یه کم اون کلهی پوکت رو به کار بنداز، اگه اصلاً چیزی توش مونده باشه!»
این زخمزبانها، هرچند تلخ و گزنده، اما به جای ناامید کردن کوروش، جرقهای از لجاجتی سرد و مصمم را در وجودش شعلهورتر میکرد. او دیگر آن پسرک روستایی نبود که با هر نهیب و سرزنشی در خود فرو برود. رنج، بهترین آموزگار او شده بود و حالا، در کنار آن اندوه عمیق، ارادهای پولادین نیز در حال شکلگیری بود.
پس از آن شکستهای اولیه، کوروش روشش را تغییر داد. دیگر از آن حملات مستقیم و بیفکر خبری نبود. او به مشاهدهگری دقیق و خاموش بدل گشته بود. ساعتها، در گوشهای از آن تالار وسیع و اشرافی، یا در سکوت کتابخانهی پر از طومارهای کهن، مینشست و تمام حرکات، رفتارها و حتی کوچکترین عادات سیاژ را زیر نظر میگرفت. او به دنبال یک نقطهضعف نبود؛ میدانست که در برابر قدرت مطلق یک اژدها، چیزی به نام نقطهضعف فیزیکی معنایی ندارد. او به دنبال یک «الگو» بود، یک «عادت»، یک «لحظهی غفلت» هرچند کوتاه و ناچیز.
سیاژ، با تمام آن ابهت و غرور اژدهاییاش، موجودی با عادات خاص خود بود. کوروش متوجه شد که اژدها، هر روز، درست در یک ساعت مشخص، پس از صرف آن صبحانهی مختصر و اجباریاش (که هنوز هم شامل همان نان خشک و آب بود و باعث میشد سیاژ با حسرت به صبحانهی مفصل کوروش که رخسا برایش آماده میکرد، نگاه کند)، به کنار یکی از پنجرههای عظیم تالار میرفت. پنجرهای که به سمت شرق و طلوع بیرمق خورشید در جنگل همیشه بهار باز میشد. سیاژ، برای دقایقی طولانی، به آن نقطهی نامشخص در افق خیره میشد، گویی در حال مرور خاطراتی کهن یا شاید، در انتظار پیامی از دنیایی دیگر بود. در این لحظات، هرچند چشمان طلاییاش همچنان هوشیار و نافذ به نظر میرسید، اما تمام وجودش در سکونی عمیق و نوعی خلسهی درونی فرو میرفت. این اولین جرقهی امید در ذهن کوروش بود.
اما این کافی نبود. حتی در آن حالت خلسهمانند هم، سیاژ هنوز یک اژدها بود و هر حرکت ناگهانی از طرف کوروش، با واکنشی برقآسا و مرگبار پاسخ داده میشد. کوروش به چیزی بیشتر از یک لحظهی سکون نیاز داشت.
او به یاد حرفهای رخسا افتاد: «گاهی وقتا، بزرگترین قدرتها، از دل بزرگترین ضعفها بیرون میان... باید یاد بگیری که چطور از غرور اون علیه خودش استفاده کنی.» غرور سیاژ... آیا این میتوانست کلید ماجرا باشد؟
کوروش شروع کرد به تحلیل دقیقتر رفتارهای سیاژ در حضور دیگران، مخصوصاً در حضور رخسا. اژدهای مغرور، در برابر استاد مو نقرهایاش، چون شاگردی حرفگوشکن (البته با چاشنی همان غرور همیشگی که گاهی کار دستش میداد!) رفتار میکرد. از رخسا حساب میبرد، به حرفهایش (حداقل در ظاهر) اهمیت میداد، و از خشم او به شدت میترسید. این مشاهدات، قطعهی دیگری از پازل را در ذهن کوروش تکمیل کرد.
و بعد، آن عادت سوم... چیزی که شاید در نگاه اول بیاهمیت به نظر میرسید، اما برای ذهن کنجکاو و تحلیلگر کوروش، میتوانست حلقهی گمشدهی زنجیر باشد. سیاژ، علاقهی خاصی به یک نوع دمنوش گیاهی داشت که رخسا گاهی اوقات، شاید از سر دلرحمی یا برای جلوگیری از بهانهگیریهای بیشتر اژدها، برایش آماده میکرد. دمنوشی با عطری تند و خاص که سیاژ آن را با آداب و رسومی ویژه مینوشید. او ابتدا بخار معطر آن را برای لحظاتی طولانی استشمام میکرد، چشمهایش را میبست، گویی تمام لذت دنیا در آن رایحهی گیاهی خلاصه شده بود. و بعد، اولین جرعه را با چنان آرامش و تمرکزی مینوشید که برای کسری از ثانیه، فقط کسری از ثانیه، تمام دنیای اطرافش، حتی حضور کوروش یا رخسا، از ذهنش پاک میشد. این بود آن لحظه! آن شکاف ناچیز در دیوار نفوذناپذیر غرور و قدرت اژدها.
کوروش، با کشف این سه عادت، این سه نقطهی بالقوه برای اجرای نقشهاش، لبخندی زد. لبخندی که دیگر نه از سر شوق کودکانه، که از هوشمندی و عزمی راسخ حکایت داشت. او میدانست که کار سختی در پیش دارد. این نقشه، نیاز به صبر، دقت، زمانبندی بینقص، و از همه مهمتر، جرأتی دیوانهوار داشت. اما او دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت، جز آن شرط یک ماهه و شاید، آخرین جرقهی امید برای دانستن حقیقت مرگ پدر و مادرش.
روزهای بعد، کوروش با دقتی وسواسگونه، شروع به آمادهسازی مقدمات نقشهاش کرد. او دیگر آن تلاشهای بیهدف و دزدکی گذشته را انجام نمیداد. برعکس، سعی میکرد خود را آرام و حتی کمی بیتفاوت نسبت به چالش سیاژ نشان دهد. بیشتر وقتش را یا به انجام کارهایی که رخسا به او سپرده بود میگذراند، یا در کتابخانه به مطالعهی (یا حداقل تظاهر به مطالعهی) طومارهای کهن مشغول میشد. میخواست سیاژ گمان کند که او از تلاش دست کشیده و تسلیم شده است. این اولین بخش از نقشهی او بود: «ایجاد غفلت از طریق نمایش ضعف».
همزمان، با زیرکی و بدون اینکه توجه کسی را جلب کند، شروع به جمعآوری اطلاعات و ابزارهای لازم کرد. از رخسا، با سوالاتی به ظاهر ساده و کنجکاوانه، در مورد برنامهی روزانهی سیاژ، زمان دقیق نوشیدن آن دمنوش مخصوص، و حتی گیاهانی که در آن دمنوش استفاده میشد، پرسوجو کرد. رخسا، که از این همه کنجکاوی کوروش در مورد چیزهای به ظاهر بیاهمیت تعجب کرده بود، اما با همان مهربانی همیشگیاش، به سوالات او پاسخ میداد، بیخبر از نقشهای که در ذهن آن پسرک به ظاهر آرام در حال شکلگیری بود.
کوروش همچنین، به بهانهی کمک به رخسا در کارهای باغچهی کوچکی که در حیاط پشتی خانه قرار داشت، چندین بار به آنجا سرک کشید و گیاهان مختلفی را با دقت بررسی کرد. او به دنبال گیاهی خاص بود؛ گیاهی با رایحهای بسیار تند و تیز، چیزی که بتواند برای لحظهای کوتاه، حواس فوقالعاده قدرتمند یک اژدها را نیز مختل کند یا حداقل، توجهش را به خود جلب نماید.
و از همه مهمتر، او هر روز، با دقت و وسواسی بیشتر، حرکات و واکنشهای سیاژ را در آن لحظهی خاص نوشیدن دمنوش، زیر نظر میگرفت. زاویهی نگاهش، نحوهی در دست گرفتن فنجان، مدت زمانی که چشمانش را میبست، و حتی کوچکترین تغییر در حالت چهرهاش. کوروش، چون شکارچیای صبور، در حال شناخت تمام زوایای شکار خود بود.
نقشهی او، یک حملهی ساده و مستقیم نبود. این را خوب میدانست که حتی در آن لحظهی کوتاه غفلت هم، سیاژ هنوز یک اژدهاست و هر حرکت اشتباهی، میتواند به قیمت جانش تمام شود. نقشهی او، ترکیبی بود از زمانبندی دقیق، استفاده از نقاط ضعف روانی سیاژ (غرورش و شاید، علاقهاش به آن دمنوش)، ایجاد یک عامل حواسپرتی غیرمنتظره، و در نهایت، یک ضربهی سریع و حسابشده با شمشیر «سروین».
کمتر از دو هفته به پایان آن مهلت یک ماهه باقی مانده بود و کوروش، حس میکرد که تمام قطعات پازل، آرامآرام در کنار هم قرار میگیرند. هیجانی سرد و گزنده، آمیخته با ترسی پنهان، در تمام وجودش موج میزد. او در آستانهی یک قمار بزرگ بود؛ قماری که برندهاش، شاید، آیندهی او را رقم میزد و بازندهاش... خب، بهتر بود به بازنده شدن فکر نکند.