جسم کوروش، بیحرکت و سرد، بر کف سنگی غار آرمیده بود، گویی تمام جانش با آن درد جانکاه اخیر، از کالبدش گریخته بود. اما روح او، در خلسهای عمیق و بیانتها، در فضایی دیگر سرگردان بود. غار، دیگر آن دخمهی تاریک و نمور نبود که با چشمان مادیاش دیده بود؛ اکنون، در این بُعد اثیری، دیوارها گویی از پردههای نازک مه و نور بافته شده بودند، آرام در هم میپیچیدند و اَشکالی وهمانگیز و رقصان میساختند. نورهایی عجیب، به رنگهای سرد و رؤیایی، چون رگههایی از یک کهکشان فراموششده، از دل سنگهای نامرئی به درون میتراویدند و فضایی خیالانگیز و در عین حال، آغشته به اندوهی کهن پدید آورده بودند. سکوت، دیگر آن سکوت خفهی مرگبار نبود؛ نجواهایی گنگ و نامفهوم، شبیه به همان زوزهی باد در بلندای کوهستان دماوند، در فضا موج میزد، گویی ارواح بیشماری در حال زمزمهی رازهایی بودند که قرنها در سینهی سنگها مدفون مانده بود.
آگاهی کوروش، چون پر کاهی در این اقیانوس اثیری شناور بود. دیگر آن درد ویرانگر را حس نمیکرد، تنها سبکیای بیانتها و حسی از غربت و تنهایی عمیق، وجودش را فرا گرفته بود. ناگهان، در میان آن مه و نور لرزان، موجی از اندوهی آشنا اما قدرتمند، چون لمس دستی سرد اما تسلیبخش، به سویش آمد. اندوهی که با تمام ذرات وجودش، با آن غم کهنهی درونش که از کودکی همدم لحظات تنهاییاش بود، همنوایی داشت.
سپس، از دل آن اندوه ملموس، شبحی مهآلود و نورانی، آرام و باوقار، در برابرش قد برافراشت. در ابتدا تنها هالهای لرزان و نامشخص بود، اما هر لحظه که میگذشت، وضوح بیشتری مییافت. قامتی کشیده و استوار، با ردایی که انگار از جنس خود مه و نور آسمانی بافته شده بود. چهرهاش، چهرهی مردی جنگجو بود؛ خسته، با خطوطی عمیق از رنج بر پیشانی و دور چشمانش، اما آن چشمان... حتی در این کالبد روحانی، همان ارادهی پولادین و آن زلالی آسمان تابستان را در خود داشتند. رد زخمهای نبرد نهایی، نه به شکل خون و گوشت، که چون سایههایی از نور تیرهتر بر پیکر اثیریاش دیده میشد، یادآور بهایی سنگین بود. اوژان بود.
روح اوژان، با نگاهی که قرنها اندوه، حسرت و شاید، انتظاری طولانی در آن موج میزد، به کوروش، به آن روح جوان و سرگشته، خیره شد. صدایش، نه از طریق گوش، که چون انعکاس نجوایی از فراسوی زمان، مستقیم در ذهن کوروش طنین انداخت:
«بالاخره... انگار یکی پیدا شد که صدای این روح سرگردون رو بشنوه... تو این برزخ سرد و بیانتها... عجیبه که گرمای یه روح زنده رو حس میکنم. تو... تو کی هستی، جوون؟ چی شده که پات به این مرزهای بین مرگ و زندگی باز شده؟»
کوروش، مبهوت و سرگشته، به آن حضور نورانی و در عین حال غمگین نگریست. این دیگر کابوس نبود، این را با تمام وجودش حس میکرد. این حضوری واقعی بود، هرچند نه از جنس دنیایی که میشناخت. «من... اسمم کوروشه.» صدایش در ذهنش، ضعیف و لرزان بود، مثل شعلهی شمعی در باد. «نمیدونم... نمیدونم اینجا کجاست... چه بلایی سرم اومده... همه چیز... گنگه.»
اوژان لبخندی محو و تلخ، چون سایهای گذرا، بر لبان اثیریاش نشاند. «اینجا؟ اینجا آخر خطه پسرم... آخر خط خیلی از آرزوها. جایی که ارواح گمشده، اونایی که کاری نیمهتموم دارن یا راهشون رو گم کردن، تو یه انتظار بیمعنی پرسه میزنن. جایی بین اون چیزی که یه روزی بودیم، و اون چیزی که شاید هیچوقت قرار نیست بشیم. منم... خب، منم یکی از همین مسافرای جاموندهام. اونی که کلی راه اومد، اما به مقصد نرسید.»
«نرسیدی؟» کوروش با کنجکاوی غریزی یک جوان پرسید، گویی درد و رنج لحظات پیش را فراموش کرده بود. «کجا میخواستی بری مگه؟ مقصدت چی بود؟»
اندوه در چشمان اثیری اوژان عمیقتر شد، چون دریایی که طوفانی را پشت سر گذاشته باشد. «مقصد؟ یه جای خوب... جایی که دیگه زنجیری به دست و پای کسی نباشه. جایی که ارادهی خود آدم، تنها حاکم زندگیش باشه. دنبال یه آزمون بودم، "آزمون آزادی". میگن هر کی ازش سربلند بیرون بیاد، دیگه رنگ اسارت رو نمیبینه. تمام زندگیم، تمام جنگیدنم، برای پیدا کردن اون بود. زخم خوردم، از پشت خنجر خوردم، خیانت دیدم... اما آخرش... درست وقتی فکر میکردم یه قدمیشم، مرگ امون نداد.» به زخمهای نورانی بر پیکر اثیریاش اشاره کرد، گویی هنوز دردشان را حس میکرد. «مرگی که... که به دست عزیزترین کسم رقم خورد... نه اینکه بخواد، نه... اونم اسیر بود، بیچاره.»
کوروش، بیآنکه دلیلش را بداند، با شنیدن این کلمات، دردی عمیق و گنگ در سینهاش پیچید. «آزادی...» این کلمه، از کابوس خونین امشبش، حالا با صدایی دیگر، با معنایی دیگر، با اندوهی دیگر، در گوش جانش طنین میانداخت.
اوژان ادامه داد، صدایش پر از حسرتی کهنه بود: «آخ که چه اسم گولزنکی داره این آزادی، جوون. همه شب و روز حسرتشو میخورن، براش شعر میگن، قصهها میبافن، اما چند نفرشون حاضرن بهای واقعیشو بدن؟ فکر میکنی آزادی یعنی اینکه کسی بیرونت بهت زور نگه؟ نه... بدترین زنجیرا، اوناییان که خودمون، با دستای خودمون، دور روحمون میپیچیم. زنجیر ترس، زنجیر عادتای غلط، زنجیر ناامیدی... حتی بعضی وقتا، زنجیر عشق و وفاداری، اگه کورکورانه باشه و آدمو از خودش دور کنه.» نگاهی عمیق و نافذ به کوروش انداخت، گویی در عمق روح او، چیزی آشنا، شاید استعدادی خام یا دردی مشابه، میدید.
«من همه چیزمو پای این راه گذاشتم، کوروش. برای اینکه شاید، فقط شاید، بتونم خودم و یکی دیگه رو از این منجلاب بکشم بیرون. اما... انگار نشدنی بود. یا شایدم... من لیاقتشو نداشتم، نمیدونم. میگن آزمون آزادی، فقط اونایی رو قبول میکنه که معنی واقعی رهایی رو فهمیده باشن. اونایی که حاضر باشن برای آزادی واقعی، همه چیزشونو فدا کنن، حتی خودشونو، حتی عزیزترینهاشونو...»
سکوت سنگینی میانشان سایه افکند. تنها آن نجواهای اثیری و بیکلام، در فضای غار روحانی شده، میپیچید. کوروش، با تمام وجودش، آن حس تلاش بیوقفه و آن نرسیدن تلخ، آن اندوه عمیقی که چون خوره جان اوژان را تراشیده بود، در کلامش حس میکرد.
«پس... یعنی... همهچی تموم شد؟ همهی اون جنگیدنا، اون زخما... همهش بیفایده بود؟» کوروش با صدایی که از تأثر میلرزید و با لحنی که انگار از سرنوشت خودش میپرسید، سوال کرد.
اوژان به آرامی سر تکان داد، هالهای از نوری محزون دورش را فرا گرفت. «نه، جوون. هیچ تلاشی، هیچ جنگیدنی، هیچوقت بیفایده نیست، حتی اگه آخرش اون چیزی نشه که میخواستی. خود راه، خود اون جنگیدنه، خود اون امید الکی که تو اوج ناامیدی تو دلت روشنه... همهی اینا ارزش داره. من به اون آزادی که میخواستم نرسیدم، آره... اما شاید... شاید اون چیزی که از من مونده، اون آتیش زیر خاکستر، اون عطش سوزان برای رهایی، بتونه تو دل یکی دیگه، تو روح یه جوون مثل تو، دوباره شعلهور بشه.»
ناگهان، هالهای از نور گرم و طلایی، چون خورشیدی کوچک در آن فضای اثیری، از دستان نورانی اوژان برخاست. در میان آن نور، شمشیری آشنا، شمشیری که گویی بخشی از وجود خود اوژان بود، آرام آرام شکل گرفت. «سروین»... با همان دستهی عاجی و کهن، و تیغهای که حتی در این دنیای روحانی، برقی از صلابت و ایستادگی داشت، اما این بار، گویی از جنس خود نور و اراده ساخته شده بود.
اوژان شمشیر نورانی را به آرامی به سمت کوروش گرفت. «این... تنها چیزیه که از اون اوژان جنگجو باقی مونده، کوروش. همدم تمام نبردهام، شاهد تمام زخمهام، رنجهام، و اون امید کوچیکی که ته دلم داشتم. "سروین"... اسمشو از قلب یه درخت بلوط پیر و مقاوم گرفتم که هزار سال جلوی طوفانهای وحشی کوهستان خم به ابرو نیاورده بود. شاید... شاید این شمشیر، تو دستای تو، بتونه کاری رو بکنه که من نتونستم. شاید بتونه راهی رو باز کنه که به روی من بسته شد.»
کوروش، با آمیزهای از تردید، شگفتی و کششی پر از شک و گمان، دستش را به سوی آن میراث نورانی دراز کرد. به محض اینکه انگشتانش با قبضهی گرم و تپندهی شمشیر تماس پیدا کرد، موجی از انرژی قدرتمند و در عین حال، اندوهی عمیق و آشنا، در تمام وجودش، از روح تا جسم خستهاش، پیچید. شمشیر، در دستانش سنگینی میکرد، نه سنگینی فلزی سرد، که سنگینی یک سرنوشت، یک امانت، یک راه ناتمام.
«برو دنبالش، کوروش...» صدای اوژان ضعیفتر شده بود، و پیکر اثیریاش، چون مهی که در برابر اولین پرتوهای خورشید محو میشود، شروع به رنگ باختن میکرد. «برو دنبال آزمون آزادی... حتی اگه راهش از دل تاریکترین جهنمها بگذره... حتی اگه بهاش... سنگینتر از جونت باشه... این تنها راهه... تنها راه...»
«کجا... چطوری... باید چیکار کنم؟» کوروش با اضطراب و صدایی که از هیجان و ترس میلرزید، پرسید.
«نجواها... به نجواهای درونت گوش کن... اون صدایی که همیشه باهات بوده... اون راهو بهت نشون میده... اما یادت باشه... این راه... پر از...»
صدای اوژان، چون نخی نازک، پاره شد. آخرین پرتو نور از پیکر اثیریاش برخاست و در مه و نور وهمانگیز غار، برای همیشه ناپدید گشت. تنها کوروش مانده بود، با شمشیری نورانی در دست که حالا دیگر به شمشیری واقعی و سرد از جنس پولاد بدل شده بود، و سوالهایی بیشمار که چون طوفانی در ذهنش میپیچید.
گرمای حضور اوژان و آن شمشیر نورانی، به آرامی جای خود را به سرمای گزندهی کف سنگی غار داد. کوروش با تکانی شدید به خود آمد، گویی از خوابی بسیار عمیق و پرماجرا پریده باشد. چشمانش را باز کرد. هنوز در همان غار تاریک و نمور بود، اما دیگر تنها نبود. گیج و مبهوت، به اطراف نگاه کرد. آیا همهاش یک رویا بود؟ یک توهم دیگر از فرط درد و خستگی؟
اما نه. شمشیر... «سروین»... سرد و واقعی، با همان دستهی عاجی و تیغهی پولادین و آبدیدهاش، در دستانش بود. این میراث اوژان بود، یادگار یک روح جنگجو.
به سختی و با دردی که هنوز در تمام عضلاتش میپیچید، از جا برخاست. بدنش هنوز کرخت و سنگین بود، اما آن حس سبکی و قدرت ناشناخته، آن [بیداری] مرموز، هنوز در وجودش موج میزد. نگاهش به زمین نمناک و سنگی غار افتاد. مورچهای کوچک و سیاه، با تلاشی وصفناپذیر و خستگیناپذیر، پای قطعشدهی ملخی را که چندین برابر جثهی خودش بود، به سوی لانهاش میکشید؛ گامی به پیش میگذاشت، دو گام به پس میلغزید، اما دست از تلاش برنمیداشت. کوروش برای لحظهای طولانی به آن موجود کوچک و مصمم خیره ماند.
چند سوال، بیآنکه خود بخواهد، چون بذرهایی که ناگهان در ذهنش جوانه زده باشند، شکل گرفت: «این همه تلاش... آخرش که چی؟ این مورچهی کوچیک، از روی اختیار خودشه که این بار سنگین رو به دوش میکشه، یا یه غریزهی کور و بیمعنی مجبورش کرده؟ اصلاً میدونه داره چیکار میکنه؟ میدونه این راهی که میره، تهش به کجا میرسه؟ یا فقط یه بازیچهس تو دستای یه قانون بزرگتر و بیرحمتر؟»
آهی از عمق سینهاش برخاست، آهی که بوی ناامیدی و شاید، نوعی همدردی با آن مورچه کوچک را میداد. زیر لب، با صدایی که به سختی شنیده میشد، زمزمه کرد: «حتی پرندههای آسمون هم، بردهی پروازی هستن که با بالهاشون میکنن؛ چون این انتخاب اونا نبوده، بلکه یه اجبار بوده از طرف خالقشون.»
درست در همان لحظه که این کلمات تلخ و پر از پرسش از دهانش خارج شد، هوای پیش رویش، در برابر چشمان متعجبش، شروع به لرزیدن و موج برداشتن کرد. خطوطی نامرئی از نوری آبیرنگ، چون تارهای عنکبوتی اثیری، در هم پیچیدند و آرام آرام، چیزی شبیه به یک پنجرهی شفاف و درخشان، در مقابلش پدیدار شد. بر روی سطح آن پنجرهی نورانی، نشانهها، نمادها و کلماتی باستانی، با نوری وهمانگیز و تپنده، میدرخشیدند و خاموش و روشن میشدند.رونهای [طلسم]، برای اولین بار، خود را بر کوروشِ بیدارشده، آشکار کرده بودند.