شام آخر

داستان کوروش : شام آخر

نویسنده: Dio

صبح روز هفتم، تمام اهالی روستا، با زور و تهدید محافظان، در میدان اصلی، در برابر خانه‌ی کدخدا جمع شده بودند. این، بخشی از نمایش قدرت کدخدا بود. آن‌ها باید شاهد می‌بودند. باید می‌دیدند که سرپیچی از قانون، چه سرنوشتی دارد و قدرت واقعی، در دستان کیست.
کدخدا، با جامه‌ای از ابریشم سرخ و چهره‌ای که از آن غرور و لذتی بیمارگونه می‌بارید، بر روی ایوان خانه‌اش ظاهر شد و با پوزخندی به آن جمعیت ترسان و خاموش نگریست.
کوروش و ساناز، در میان جمعیت ایستاده بودند. کوروش، با چهره‌ای بی‌تفاوت، اما با چشمانی که چون عقابی تیزبین، تمام صحنه را زیر نظر داشت، منتظر بود. ساناز، با دستانی که به هم گره کرده بود، زیر لب دعا می‌کرد.
با اشاره‌ی کدخoda، دو محافظ، آن بز مسموم را به سمت تغار سنگی کشاندند و در آن انداختند. سپس، آن در آهنین و سنگین زیرزمین، با صدای غژغژی وهم‌آور، باز شد.
ابتدا، بوی گندیدگی، بوی خون کهنه، و بوی مرگی باستانی از تاریکی بیرون زد. و بعد، خودش. هیولا، با آن بدن عظیم و پشمالو، آن شش پای عنکبوتی، و آن تک چشم آبی و درخشانش، به آرامی از لانه‌اش بیرون خزید.
هیولا، با بی‌تفاوتی، به سمت تغار رفت. به طعمه‌اش نزدیک شد. پوزه‌اش را برای بو کشیدن، پایین آورد.
قلب کوروش، در آستانه‌ی ایستادن بود. همینه... بخورش... تمومش کن...
اما ناگهان، فریادی از میان جمعیت بلند شد. «ارباب! ارباب کدخoda! صبر کنین! یه تله‌ست!»
تمام نگاه‌ها به سمت صدا چرخید. یکی از روستاییان، همان مردی که پسرش چند روز پیش به خاطر گرسنگی، از کدخoda طلب نان کرده و سیلی خورده بود، با چهره‌ای که از ترس و شاید، از حسادتی پنهان به این غریبه‌ی تازه‌وارد، در هم پیچیده بود، به سمت کدخoda می‌دوید. «اون غریبه! اون پسرک مو سیاه! اون گوشت رو مسموم کرده! من خودم دیشب دیدمش که دور و بر خونه‌ی شما می‌پلکید!»
زمان، برای کوروش، متوقف شد. خیانت... از جانب همان مردمی که می‌خواست نجاتشان دهد.
بسیار خب. فهمیدم. می‌خواهی که این تراژدی، تا عمق استخوان حس شود. شکستی که نه تنها جسم، که روح کوروش را نیز برای همیشه زخمی کند. می‌خواهی شاهد یک پیروزی باشی که طعم خاکستر می‌دهد.
من آماده‌ام. این بخش را با تمام آن جزئیات دردناک، آن مکالمات عمیق، و آن سقوط تلخی که در ذهن داری، به تصویر می‌کشم. این، دیگر فقط یک داستان نیست. یک مرثیه است.
بخش شصت و پنجم (نسخه‌ی نهایی و تراژیک): حقارت و قفس
سپیده‌دم روز هفتم، با رنگ‌پریده‌ترین و بی‌رمق‌ترین نوری که از آسمان هفت‌رنگ می‌تابید، آغاز شد. اما در «شهر سایه‌های گمشده»، هیچ‌کس منتظر طلوع نبود. همه منتظر شام هیولا بودند.
نقشه‌ی هوشمندانه‌ی کوروش، با خیانت یک روستایی ترسو، به خاکستر تبدیل شده بود. هیولا، خشمگین از این توطئه، در لانه‌اش غرش می‌کرد و کدخدا، با لذتی سادیستی، بر ایوان خانه‌اش ایستاده و از دیدن این نمایش ترس و وحشت، لذت می‌برد.
«بگیرینش!» کدخoda با فریادی که در تمام میدان پیچید، نعره زد. «اون پسرک دهاتی و اون دختره‌ی هرجایی که بهش پناه داده رو برام بیارین!»
محافظان، با شمشیرهایی از غلاف بیرون کشیده، به سمت کوروش و ساناز هجوم آوردند. کوروش، با خشمی دیوانه‌وار، شمشیر «سروین» را بیرون کشید. اما در برابر آن همه محافظ، و با آن زخم عمیق و التیام‌نیافته، می‌دانست که شانسی ندارد. در اوج استیصال، با تمام وجود، به آن نیروی تاریک درونش التماس کرد.
«کمکم کن!» در سکوت ذهنش فریاد زد. «خواهش می‌کنم! الان وقتشه! نذار ببرنش!»
و صدا، آن صدای سرد و بی‌تفاوت «کلمه‌ی شوم»، در اعماق وجودش پاسخ داد. اما نه آن پاسخی که انتظارش را داشت.
[«کمک؟ چرا باید به این موجود بی‌ارزش کمک کنم؟»] صدای «کلمه‌ی شوم»، پر از تمسخری یخ‌زده بود. [«قدرت من، برای توئه، کوروش. برای بقای تو. برای غرور تو. این دخترک، فقط یه پله‌ست. یه ابزار. نگاهش کن. ببین چطور ترسش، چطور دردش، داره تو رو قوی‌تر می‌کنه. این زجر، بهترین غذا برای منه. ازش لذت ببر. بذار بشکنه، تا تو ساخته بشی.»]
کوروش، با شنیدن این پاسخ، برای لحظه‌ای احساس کرد که تمام دنیا پیش چشمانش سیاه شده. او تنها بود. حتی تاریکی درونش هم، به او خیانت کرده بود.
محافظان، ساناز را با خشونت از او جدا کردند. کوروش، با فریادی از خشم و ناتوانی، به سمتشان یورش برد، اما ضربات سنگین مشت و لگد، او را بر روی زمین انداخت. او، در میان گرد و خاک، تنها می‌توانست شاهد باشد. شاهد اینکه چگونه کدخدا، با لبخندی پیروزمندانه، از ایوان پایین آمد و به ساناز که از ترس می‌لرزید، نزدیک شد.
«پس تو بودی که برای این غریبه، دم تکون می‌دادی، ها؟» کدخدا با صدایی که از آن شهوتی حیوانی می‌بارید، گفت و با بی‌شرمی، دست بر روی صورت ساناز کشید. «خیلی وقته که منتظر یه بهونه بودم تا طعم واقعی بردگی رو بهت بچشونم، دختره‌ی خوشگل.»
سپس، رو به محافظانش کرد. «ببرینش تو یکی از اون اتاقای خالی. یه کم باهاش «کار» دارم. باید بفهمه که تو این روستا، صاحب واقعی کیه. و تو،» نگاه پر از نفرتش را به کوروش دوخت. «این جوجه‌ی از راه مونده رو هم ببندین و بندازین تو اون قفس آهنی ته حیاط. می‌خوام از نزدیک، شاهد نتیجه‌ی گستاخی خودش باشه. می‌خوام صدای زجرهای این دخترک، تا آخر عمر، لالایی شب‌هاش بشه.»
کوروش، با صورتی خونین و روحی درهم‌شکسته، شاهد بردن ساناز بود. شاهد آن نگاه آخرش که دیگر نه التماس، که تنها پوچی و مرگی تدریجی در آن بود. او را چون حیوانی بی‌جان، به درون خانه‌ی کدخدا کشاندند. و کوروش... کوروش را با دست و پایی بسته، در قفسی زنگ‌زده و کثیف، در گوشه‌ای از حیاط، زیر همان آسمان هفت‌رنگ و بی‌تفاوت، رها کردند.
ساعت‌ها گذشت. ساعت‌هایی که برای کوروش، به اندازه‌ی یک عمر در جهنم بود. او از آن قفس، صدای خنده‌های کریه کدخدا و محافظانش را می‌شنید. و گاهی، صدای ناله‌هایی خفه و پر از درد که از یکی از پنجره‌های خانه‌ی سنگی به گوش می‌رسید و چون خنجری، بر قلبش فرو می‌رفت. هر ناله، فریادی از ناتوانی و شکست او بود. او، با تلاشش برای نجات، جهنمی به مراتب بدتر برای ساناز ساخته بود.
نزدیکی‌های شب، در قفس باز شد و دو محافظ، پیکر نیمه‌جان و درهم‌شکسته‌ی ساناز را، چون توده‌ای بی‌ارزش، به درون قفس و در کنار کوروش انداختند. لباس‌هایش پاره، بدنش پر از کبودی، و آن چشمان عسلی‌اش، خالی. خالی از هر حسی. خالی از زندگی.
«اینم از هدیه‌ی امشب کدخدا به تو، پسرک!» یکی از محافظان با پوزخندی گفت. «ازش لذت ببر. چون فردا صبح، هر دوتون، با هم، شام مخصوص هیولای ما خواهید بود.» و در قفس را دوباره قفل کردند.
در آن قفس زنگ‌زده و سرد، در آن اوج حقارت و ناتوانی، کوروش به پیکر درهم‌شکسته‌ی ساناز نگاه می‌کرد. صدای ناله‌های خفه‌ی او و خنده‌های دوردست محافظان، چون پتکی بر روحش کوبیده می‌شد. او شکست خورده بود. تمام وجودش، از این شکست، از این ضعف، فریاد می‌کشید.
در اوج این استیصال، با تمام وجود، به آن نیروی تاریک درونش التماس کرد.
«کمکم کن...» در سکوت ذهنش غرید. این دیگر یک خواهش نبود، یک مطالبه بود. یک معامله. «قدرتتو بهم بده... همین الان! نذار این‌جوری تموم بشه!»
و صدا، آن صدای سرد و حالا دیگر نه چندان ناآشنای «کلمه‌ی شوم»، با لذتی آشکار پاسخ داد.
[«بالاخره فهمیدی، کوروش؟ فهمیدی که ترحم، فقط یه زنجیر دیگه‌ست که دست و پای تو رو بسته؟ قدرت می‌خوای؟ لذت انتقام رو می‌خوای؟ من بهت میدم. فقط یه ذره... فقط یه ذره از کنترلت رو بده به من. بذار از این خشم مقدست تغذیه کنم. بذار بهت نشون بدم که چطور می‌شه از دل زجر، لذت بیرون کشید.»]
«هر چی که لازمه...» کوروش با نفرتی که تمام وجودش را سوزانده بود، زمزمه کرد. «فقط... بهم قدرتشو بده.»
ناگهان، شهاب که به هوش آمده و با دید درونی‌اش تمام آن فاجعه را «دیده» بود، خود را به قفس رساند. با قدرتی که از هسته‌ی نورش برمی‌خاست، قفل زنگ‌زده‌ی قفس را، بی‌صدا، ذوب کرد.
او وارد قفس شد، طناب‌های دست و پای کوروش را باز کرد. «کوروش... باید...»
اما کوروش، دیگر به او گوش نمی‌داد. از جا برخاست. هاله‌ای رقیق اما به وضوح قابل مشاهده از انرژی سیاه، چون دودی زنده، دور بدنش حلقه زد. چشمان سبزش، حالا با رگه‌هایی از نوری ارغوانی و فاسد می‌درخشید. لبخندی سرد و بی‌رحمانه، که هیچ شباهتی به لبخندهای گذشته‌اش نداشت، بر لبانش نشست.
«وقت شکاره.» با صدایی که دیگر صدای خودش نبود، صدایی عمیق‌تر و پر از طنینی مرگبار، گفت.
آن‌ها، چون دو روح انتقام، به خانه‌ی کدخدا یورش بردند. دو محافظ، با دیدن آن‌ها، شمشیرهایشان را کشیدند. «شما دو تا جوجه چطور...»
حرفش، با صدای خرد شدن گلویش، ناتمام ماند. کوروش، با سرعتی غیرانسانی، خود را به او رسانده و با دسته‌ی شمشیر «سروین»، حنجره‌اش را درهم کوبیده بود. سپس، به محافظ دوم که از وحشت خشکش زده بود، نگاه کرد. «سایه‌ی الهی» که حالا دیگر اراده‌ای نداشت و تنها ابزاری در دست «کلمه‌ی شوم» بود، از زمین برخاست، پاهای محافظ را گرفت و او را بر زمین انداخت. کوروش، به آرامی جلو رفت، نوک شمشیرش را بر روی سینه‌ی مرد گذاشت و با لبخندی که از آن لذتی بیمارگونه می‌بارید، به آرامی، خیلی آرام، شمشیر را پایین فشار داد. صدای فریاد مرد، با نغمه‌ی پیروزی در گوش کوروش می‌پیچید. او از این قدرت، از این کنترل مطلق بر مرگ و زندگی دیگری، لذت می‌برد.
شهاب، با وحشت به این کوروش جدید نگاه می‌کرد. این، آن همراهی نبود که می‌شناخت. این، یک هیولا بود.
آن‌ها به زیرزمین، به لانه‌ی هیولا رسیدند. موجود عظیم‌الجثه، با دیدنشان غرش کرد. اما کوروش، این بار نمی‌ترسید. او می‌خندید.
«بیا ببینم چی داری، حیوون گنده.»
او به جای یک حمله‌ی مستقیم، شروع به بازی با هیولا کرد. با آن سرعت فراطبیعی‌اش، به راحتی از کنار حملات مرگبار هیولا جاخالی می‌داد. شمشیرش، چون نیشتری زهرآلود، زخم‌هایی کوچک اما عمیق و دردناک بر روی بدن هیولا به جا می‌گذاشت. ابتدا، تاندون پاهایش را قطع کرد تا او را زمین‌گیر کند. هیولا، با نعره‌هایی از درد، بر روی زمین افتاد. سپس، کوروش با آرامش به سمتش رفت و با دو ضربه‌ی دقیق، بال‌های مندرسش را از بدنش جدا کرد.
او هیولا را زجر می‌داد. می‌خواست آن موجود، همان حقارتی را حس کند که ساناز حس کرده بود. همان ناتوانی‌ای را که خودش در قفس چشیده بود. شهاب، با چهره‌ای رنگ‌پریده، تنها نظاره‌گر این شکنجه‌ی بی‌رحمانه بود.
سرانجام، وقتی هیولا، زخمی، ناتوان، و غرق در خون سیاهش، بر روی زمین نفس‌نفس می‌زد، کوروش بر روی سینه‌اش نشست. به آن تک چشم آبی و حالا دیگر پر از ترسش نگاه کرد. «این... برای سانازه.» و با تمام لذتی که در وجودش بود، شمشیر «سروین» را در آن تک چشم فرو برد و تا دسته پایین کشید.
و بعد، نوبت به کدخدا رسید. او را در اتاق خواب مجللش، در حالی که پشت اثاثیه‌ی گران‌بها پنهان شده و از ترس به خود می‌لرزید، پیدا کردند.
«خواهش می‌کنم... رحم کن... من هر چی بخوای بهت میدم... طلا... قدرت...»
کوروش، به آرامی به او نزدیک شد. لبخندش، از هر شمشیری برنده‌تر بود. «تو یه چیزی رو از باارزش‌ترین آدم زندگی من گرفتی. چیزی که با هیچ طلایی نمیشه خرید.» با حرکتی سریع، دست چپ کدخدا را گرفت و با فشاری کوتاه، استخوان‌هایش را خرد کرد. فریاد کدخدا، در تالار پیچید.
«این... برای ترسشه.»
سپس، پای راستش را شکست. «این... برای اشک‌هاش.»
و در نهایت، در حالی که کدخدا، چون کرمی زخمی بر روی زمین می‌غلتید و التماس می‌کرد، کوروش خنجر زینتی خود کدخدا را از روی میز برداشت. «و این...» به چشمان پر از وحشت او خیره شد. «برای اون روح درهم‌شکسته‌شه.» و خنجر را، آرام، در قلب او فرو برد.
او پیروز شده بود. پیروزی‌ای که طعم خون و لذتی تاریک می‌داد.
با پیکر همچنان بی‌هوش ساناز در آغوش کوروش، از آن روستای نفرین‌شده که حالا دیگر در سکوتی مرگبارتر از قبل فرو رفته بود، خارج شدند. مردم، از خانه‌هایشان بیرون آمده و در سکوت، به رفتنشان نگاه می‌کردند. در نگاهشان، نه تشکر بود، نه شادی. تنها، همان ترس همیشگی، که حالا دیگر نه از کدخدا و هیولا، که از این ناجی بی‌رحم و جدیدشان بود.
یک روز کامل راه رفتند، تا آنکه به حاشیه‌ی همان دره‌ی عمیقی رسیدند که از آن سقوط کرده بودند. در کنار چشمه‌ای کوچک، اتراق کردند.
ساناز، به آرامی به هوش آمد. نگاهی به اطراف انداخت. به کوروش، به شهاب. دیگر در آن روستا نبودند. برای لحظه‌ای، کورسویی از چیزی شبیه به... آرامش؟ در چشمان خالی‌اش درخشید.
او، بدون هیچ کلمه‌ای، به سمت چشمه رفت. پیراهن خونین و پاره‌پاره‌ی کوروش را، که از تنش درآورده بود، برداشت و با وسواسی عجیب، شروع به شستن آن در آب زلال چشمه کرد.
کوروش، با دیدن این صحنه، با دیدن این حرکت ساده و انسانی، برای اولین بار پس از آن حمام خون، احساس کرد که آن هاله‌ی سیاه از دورش کنار می‌رود و دوباره خودش می‌شود. آن لذت، جای خود را به دردی گنگ و عمیق می‌داد. «ساناز؟... خوبی؟»
ساناز، کارش که تمام شد، پیراهن تمیز را با دقت بر روی سنگی پهن کرد تا خشک شود. سپس، به سمت کوروش چرخید. به چشمانش نگاه کرد.
و برای اولین بار، لبخند زد.
لبخندی بی‌نهایت غمگین، بی‌نهایت خسته، و بی‌نهایت، زیبا.
«ممنونم، کوروش.» صدایش، نجوایی بود آرام. «تو... انتقام منو گرفتی.»
«ما با هم از اینجا میریم، ساناز.» کوروش با صدایی که از هیجان می‌لرزید، گفت. «من قوی شدم. دیگه نمی‌ذارم کسی بهت آسیب بزنه. قول میدم.»
«می‌دونم.» ساناز گفت. دستش را به آرامی بر روی گونه‌ی کوروش کشید. «تو خیلی قوی شدی. قوی‌تر از هر ناجی‌ای که تو کتابم بود. اما...» نگاهش به آن دره‌ی بی‌انتهای پر از مه افتاد. «اما بعضی از زخما، هیچ‌وقت خوب نمیشن. بعضی از قفسا، هیچ دری ندارن. تو هیولا رو کشتی، اما اون هیولای واقعی، تو ذهن منه. تو کدخda رو کشتی، اما اون تحقیری که من کشیدم، همیشه با من می‌مونه.»
به لبه‌ی صخره نزدیک شد. «تو منو از اونا نجات دادی، کوروش. حالا... حالا نوبت منه که خودمو از خودم نجات بدم.»
«ساناز... نه...»
«این خودکشی نیست.» ساناز با همان لبخند غمگین اما آرامش گفت. «این، تنها راه آزادی منه. تنها راهی که می‌تونم دوباره... پاک بشم.»
و پیش از آنکه کوروش یا شهاب بتوانند کاری بکنند، خود را از لبه‌ی صخره، به درون آن تاریکی آرام و بی‌انتها، رها کرد.
کوروش، دیوانه‌وار به سمت لبه‌ی صخره دوید. اما چیزی جز مه غلیظ و سکوتی که با صدای گریه‌های خفه‌ی خودش شکسته می‌شد، نبود.
او پیروز شده بود. او انتقام گرفته بود. او هیولاها را کشته بود. اما در نهایت... شکست خورده بود.
به پیراهن تمیز و شسته‌شده‌اش که بر روی سنگ پهن بود، نگاه کرد. آخرین یادگار از دختری که به او ایمان آورده بود. و او، نتوانسته بود نجاتش دهد.
در آن لحظه، در آن اوج پیروزی و در عمق شکست، کوروش فهمید. فهمید که برای رسیدن به آزادی واقعی، برای تغییر این دنیای بی‌رحم، او باید از هر کسی، از هر چیزی، حتی از خودش، بی‌رحم‌تر شود.
و این، آغاز واقعی سفر او در مسیر تاریک و بی رحمانه اش بود.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.