آزمون

داستان کوروش : آزمون

نویسنده: Dio

پس از آن ثبت‌نام پرماجرا و آن نمایش قدرت بی‌رحمانه‌ی سیاژ که هنوز هم لرزه بر اندام مسئولین دفتر ثبت‌نام می‌انداخت، کوروش و رستم، حالا دیگر رسماً به عنوان شاگردان «مدرسه‌ی بزرگ اکباتان»، قدم به محوطه‌ی اصلی این دژ دانش و هنر رزمی گذاشتند. سیاژ، با همان غرور همیشگی و با این بهانه که «وقت گران‌بهای من ارزش تلف شدن در این خراب‌شده رو نداره!»، پس از اطمینان از ثبت‌نام قطعی آن دو، آن‌ها را به حال خود رها کرده و به سمت اقامتگاه مجللش در شهر بازگشته بود. تنها رخسا بود که با نگاهی مادرانه و چند توصیه‌ی کوتاه در مورد رعایت قوانین و دوری از دردسر، آن‌ها را تا ورودی اصلی خوابگاه شاگردان (که ساختمانی عظیم و چند طبقه با معماری باستانی و پنجره‌های مشبک سنگی بود) همراهی کرده و سپس، با وعده‌ی سر زدن در روزهای آینده و اطمینان از اینکه تمام نیازهای اولیه‌شان فراهم است، آن‌ها را ترک کرده بود.
حالا کوروش و رستم، برای اولین بار، واقعاً در این محیط جدید و پر از ناشناخته تنها بودند. مدرسه‌ی اکباتان، بیشتر به یک شهر کوچک و محصور شده با دیوارهای بلند و سنگی شباهت داشت تا یک مکان آموزشی صرف. دیوارهایی که با برج و باروهای متعدد و مستحکم، ابهت و قدمت این مکان را به رخ هر تازه‌واردی می‌کشید. بر فراز دروازه‌ی اصلی و بر روی پرچم‌های بزرگی که در نقاط مختلف مدرسه، از جمله بر فراز بلندترین برج دیده‌بانی و ساختمان مرکزی، در اهتزاز بودند، نشان بالدار و پرشکوه «فروهر» با نخ‌های زرین و سیمین بر روی پارچه‌هایی به رنگ آبی لاجوردی و گاهی هم ارغوانی سلطنتی نقش بسته بود؛ نمادی کهن از خرد، راهنمایی، و شاید آن جوهره‌ی روحی فناناپذیر که هر جنگجوی راستینی باید در پی آن می‌بود. دیدن این نشان باستانی، حسی از احترام و شاید، سنگینی یک مسئولیت بزرگ را در دل کوروش و حتی رستمِ به ظاهر بی‌احساس، ایجاد می‌کرد.
محوطه‌های وسیع و سنگفرش‌شده، میدان‌های تمرین متعدد که با دقت و وسواسی خاص طراحی شده بودند (میدان شمشیرزنی با زمین خاکی و جایگاه‌های تماشاچیان، میدان تیراندازی با اهداف متحرک و ثابت در فواصل مختلف، و حتی میدان‌هایی برای تمرین هنرهای جادویی که با حلقه‌هایی از سنگ‌های نورانی و符‌های محافظ محصور شده بودند)، ساختمان‌های سنگی و چندین طبقه‌ای که هر کدام به یکی از علوم یا هنرهای رزمی اختصاص داشت (از جمله کتابخانه‌ی عظیم و پر از طومارهای کهن، تالارهای سخنرانی، کارگاه‌های ساخت سلاح و زره، و خوابگاه‌های مجزا برای شاگردان دختر و پسر)، و آن نظم آهنین و سکوت پر از احترامی که بر تمام فضا حاکم بود، همه و همه، نشان از اهمیت و جدیت این مکان آموزشی بی‌همتا و شاید، بی‌رحم داشت.
گفته می‌شد که «مدرسه‌ی اکباتان» هر ساله، از میان هزاران داوطلبی که از سراسر ایروا و حتی سرزمین‌های همسایه با هزاران امید و آرزو به پایتخت می‌آمدند، تنها تعداد انگشت‌شماری را، شاید کمتر از یکصد نفر، پس از گذراندن آزمون‌های سخت و طاقت‌فرسا، به عنوان شاگرد می‌پذیرفت. و از میان همین تعداد اندک نیز، تنها نیمی از آن‌ها موفق به اتمام دوره‌ی کامل آموزش و دریافت نشان «استادی» یا «جنگجوی کارآزموده» از مدرسه می‌شدند. بقیه، یا در میانه‌ی راه از سختی تمرینات و رقابت بی‌رحمانه جا می‌زدند، یا در آزمون‌های سالیانه شکست می‌خوردند و با سرافکندگی اخراج می‌شدند، و یا حتی، در بدترین حالت، جان خود را در تمرینات خطرناک یا دوئل‌های مرگبار از دست می‌دادند. اینجا، جای ضعیفان نبود. اینجا، کارخانه‌ی ساخت قهرمانان و شاید، هیولاهایی در لباس قهرمان بود.
نگاه‌های کنجکاو، گاهی آمیخته به نوعی ارزیابی سرد و بی‌رحمانه، و گاهی هم پر از رقابتی پنهان، از سوی شاگردان قدیمی‌تر که با لباس‌های فرم تیره‌رنگ و نشان‌های رتبه‌ی خود بر سینه، با غرور در محوطه قدم می‌زدند، به سمت این دو تازه‌وارد که با لباس‌هایی ساده اما با نگاه‌هایی متفاوت و شاید، کمی هم گمشده در میان آن‌ها ایستاده بودند، دوخته می‌شد. کوروش، با آن زخم‌های روحی که هنوز تازه بود و آن خشم فروخورده‌ای که چون آتشی زیر خاکستر در چشمان سبزش موج می‌زد، سعی می‌کرد بی‌تفاوت به نظر برسد و ضعف خود را پنهان کند، اما در دل، از این همه نظم و قدرت و این همه استعداد و غروری که در اطرافش می‌دید، همزمان هم احساس حقارت و کوچکی می‌کرد و هم انگیزه‌اش برای قوی شدن، برای اثبات خودش، چند برابر می‌شد. او می‌دانست که در این مکان، دیگر نمی‌تواند با اتکا به شانس یا خشم کورکورانه پیش برود؛ اینجا، جای بهترین‌ها بود و او، باید خودش را، به خودش، به سیاژ، به رخسا، و شاید، به روح پدر و مادرش، ثابت می‌کرد.
رستم نیز، با آن موهای سپید و چهره‌ی آرام و بی‌احساسش، اما با چشمانی که چون عقابی تیزبین، همه‌چیز را با دقت و سرعتی باورنکردنی زیر نظر داشت و هر حرکت، هر صدا، و هر نگاهی را تحلیل می‌کرد، در سکوت و با وقاری که از سن و سالش بیشتر به نظر می‌رسید، کوروش را همراهی می‌کرد. برای او، این محیط، شاید یادآور سال‌ها آموزش سخت و طاقت‌فرسا زیر نظر پدرش، زال، بود؛ آموزشی که از او جنگجویی بی‌نظیر اما شاید، تهی از احساس ساخته بود. و حالا، باید می‌دید که آیا این مدرسه، با تمام آن شهرت و آن نشان پرابهت «فروهر» بر سردرش، چیزی فراتر از آنچه او آموخته بود، برای عرضه دارد یا نه. و از همه مهم‌تر، آیا این «کوروش» که سرنوشت به شکلی عجیب او را در مسیرش قرار داده بود، واقعاً همان «کوروش افسانه‌ها» بود که پدرش گاهی در خلوت از او سخن می‌گفت؟
پس از آشنایی کوتاهی با قوانین اولیه و دریافت لباس فرم مدرسه (جامه‌هایی ساده اما بسیار محکم و باکیفیت به رنگ خاکستری تیره با نشان کوچک و زیبای «فروهر» که با نخ طلایی بر روی سینه‌ی چپ آن گلدوزی شده بود)، کوروش و رستم، به همراه گروه دیگری از شاگردان تازه‌وارد که از هر گوشه و کنار ایروا و با چهره‌ها و لهجه‌های متفاوت گرد هم آمده بودند، به سمت میدان اصلی آزمون که در قلب مدرسه قرار داشت و با جایگاه‌های سنگی برای تماشاچیان و اساتید احاطه شده بود، هدایت شدند.
آزمون ورودی، آن‌طور که یکی از دستیاران مسن و عبوس استاد هیراد (که پس از آن اتفاق هولناک، دیگر در دفتر ثبت‌نام دیده نمی‌شد و شایعات در مورد سرنوشت تلخش در مدرسه پیچیده بود) برایشان توضیح داد، شامل سه مرحله‌ی اصلی و به شدت سختگیرانه بود که تنها بهترین‌ها و آماده‌ترین‌ها می‌توانستند از آن سربلند بیرون آیند:
آزمون استقامت و پایداری: این آزمون شامل عبور از موانع طبیعی و مصنوعی طاقت‌فرسا، از جمله دیوارهای بلند، مسیرهای پر از تله، نبردهای کوتاه با موجودات احضار شده، و تحمل شرایط سخت آب و هوایی (از گرمای سوزان کوره‌های آتش تا سرمای یخی غارهای مصنوعی) بود. هدف، سنجش توان بدنی، استقامت، و از همه مهم‌تر، اراده و پایداری داوطلبان در برابر سختی‌ها بود.
آزمون خرد و دانش («پرسش سیمرغ»): این آزمون، نه در میدان نبرد، که در یکی از تالارهای کتابخانه‌ی عظیم مدرسه و در حضور اساتید حکمت و علوم باستانی برگزار می‌شد. داوطلبان باید به سوالاتی پیچیده در مورد تاریخ ایروا، افسانه‌های کهن، تاکتیک‌های نظامی، و شاید حتی، چیستان‌ها و معماهای فلسفی پاسخ می‌دادند. هدف، سنجش هوش، ذکاوت، و دانش تئوری داوطلبان بود.
آزمون نهایی؛ رویارویی با استاد («رقص شمشیر با مرگ»): و اما سرنوشت‌سازترین و شاید، ترسناک‌ترین بخش آزمون، مبارزه‌ی تن‌به‌تن با یکی از اساتید کارکشته و باتجربه‌ی مدرسه بود. این استاد، با توجه به عملکرد داوطلب در دو آزمون قبلی و شاید، پیش‌زمینه‌ی او، انتخاب می‌شد و هدف، نه لزوماً پیروزی داوطلب، که سنجش عیار واقعی او در یک نبرد واقعی، اراده‌اش برای جنگیدن، و استعدادش در یادگیری و استفاده از فنون رزمی بود.
نتیجه‌ی این سه آزمون، نه تنها قبولی یا ردی آن‌ها را در این مدرسه‌ی پرآوازه مشخص می‌کرد، که سطح و جایگاه اولیه‌ی آن‌ها را نیز در میان صدها شاگرد دیگر تعیین می‌نمود و مسیر آینده‌ی آموزشی‌شان و حتی شاید، سرنوشتشان را رقم می‌زد.
کوروش، با دیدن آن همه شاگرد آماده و پر از اعتماد به نفس، که هر کدام به نوعی سعی در نمایش قدرت و استعداد خود داشتند، و آن اساتید کارکشته و به ظاهر شکست‌ناپذیر که با چهره‌هایی جدی، مصمم و نگاه‌هایی نافذ و ارزیاب، در جایگاه مخصوص و زیر سایه‌ی پرچم بزرگ «فروهر» که در باد به آرامی می‌رقصید، نشسته بودند، برای لحظه‌ای احساس دلهره و شاید، کمی هم تردید کرد. آیا او، با آن گذشته‌ی تلخ، با آن «کلمه‌ی شوم» که چون رازی سنگین در سینه‌اش پنهان بود، و با آن آموزش‌های ناقص و پراکنده‌ای که تا به حال دیده بود، می‌توانست از پس این آزمون‌های سخت برآید؟ اما بلافاصله، یاد چهره‌ی خونین پدر و مادرش، یاد قولش برای انتقام، و یاد آن اراده‌ی پولادینی که پس از آن همه رنج و سختی در دلش جوانه زده بود، افتاد و مصمم‌تر از همیشه، با قلبی که از هیجان، از نفرتی فروخورده، و از عطشی سوزان برای اثبات خود به شدت می‌تپید، خود را برای این چالش جدید و سرنوشت‌ساز آماده کرد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.